می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

دوشنبه – عصر – حرم مطهر رضوی

همراه مهسا،دوستی بسیار دوست داشتنی و همراز ناگفته های زندگی ام،سر بر شانه های همدیگر نهاده و اشک،تنها اشک... / عهدهایی با محبوب بسته شد و امید که نکث عهد نباشد در روزهای آتیه زندگانی ام!

سه شنبه – عصر – اتاقم در خوابگاه

در حال تلاوت قرآن / دلم دیگر تاب ماندن ندارد. / نفسم در زمین تنگی می کند. / بی قرارم. / دل نگاشته "مرا بخوان..." اندکی تسلای دل کوچک من است. / و اشک،تنها اشک...

سه شنبه – شب – جلوی درب مسجد امام رضا (ع)

وداع با خواهری عزیزتر از جان که می دانم دلش بسیار تنگ خواهد شد برایم و دل من از تنگی دل او شاید! / و بالعکس! / لبخند و اشک در هم آمیخته / رفت... / بدرقه دور شدن گام هایش با نگاهم / و اشک،تنها اشک...

سه شنبه – شب – مسجد امام رضا (ع)

فرار از نگاه مستقیم دوستی قدیمی / تقدیر الهی بر گفت و گو با او / التماس دعا و حلالیت / "دلم برای در آغوش گرفتنت تنگ است" حرف من بود به اویی که دوستی اش را دوست می داشتم. / او نیز که شاید حسی نیکو درباره ام می داشت،خواسته ام را با شوق پذیرفت. / مهربانی مان را به رخ همدیگر کشاندیم و به رخ خدا شاید!

سه شنبه – شب – راه آهن مشهد

واپسین دقیقه های مانده به حرکت / آخرین تماس با پدر و مادر / التماس دعا و حلالیت / دویدن برای رسیدن به قطار / با مصیبت،برای اسکان کوپه ای یافتن / به دنبال بازمانده های گروه گشتن / در نهایت قرار یافتن

سه شنبه – شب – داخل کوپه

بنده ای از بندگان خدا،از شدت نیازش می گفت. / از طلبیده شدنی با جنس متفاوت / از حسرتی از جنس نیاز / جای جای سخنش مرا به یاد عرفه خاطره انگیزم می انداخت. / قرار بی قراری روزهای انتظارم! / عجیب می فهمیدم چه می گوید تا آنجا که از خاطراتش گفت! / کوهی از آتش به جانم ریخته شد. / آتشی که حتی ثانیه ای خاموشی را برنمی تابید.

چهارشنبه – صبح – داخل کوپه

قطار چنان آهسته و با تأنی پیش می رفت که گویی قصدی بر رسیدن نداشت. / گویی نمی خواست انتظارهای چندین ساله مان را پاسخی گوید. / گویی می خواست تمام زیبایی سفرمان به بحث های حاشیه ای در کوپه منتهی شود. / گویی می خواست انتظار ما انتظار بماند،اما رسیدن هرگز!

چهارشنبه – شب – داخل کوپه

تمام جمع شش نفره مان به هیئت شهید در آمده و به تعبیر من مقابل دوربین شهادت بازی کردیم! / آنچه اکنون از فیلم باقی است،بازی شاید ابلهانه کودک درونمان بیش نیست اما عجیب لذتی داشت ظاهر همسانمان،چفیه ها و سربندهای "یا حسین" و "یا زهرا"! / شاید شهدای خیام ظهوری دیگر می یافتند این بار در قالب شهدای فردوسی! / کاش دوربینمان شهید نشود،اگر بنای خداست بر شهادت،با این شهادت بازی!

پنج شنبه – بامداد – داخل کوپه

همه خواب و من و فائزه و مهسا بیدار. / ختم قرآن سه نفره مان را پیش می بردیم. / سکوتی بسیار دلنشین بر فضای کوپه حاکم بود. / امید که حضور هر کداممان،بی قلب و حضور او نبوده باشد. / اندکی بعد،خستگی مفرط بر چشمان فائزه چیره گشت. / سر بر زانوی من گذاشته،معصومانه به خواب رفت. / آنقدر معصومانه که دوست داشتم فقط نگاهش کنم،فقط...

پنج شنبه – بامداد – محل اسکان (اندیمشک)

خوابیدیم یا نه،نمی دانم! / همین اندازه می دانم که هیچ نفهمیدیم! / شاید اگر مجالی و مکانی بود برای نفس کشیدن،اندکی دستگیرمان می شد! / به صورتی کاملاً کاملاً کاملاً فشرده خوابیدن هم عالمی داشت برای خودش.البته فقط برای خودش!

پنج شنبه – صبح – دوکوهه

اولین منطقه / اولین بازدید / اولین زیارت عشق / مزار شهید گمنام درون آبی زلال حوض / حسینیه شهید همت / یا بقیة الله و تفاوت "ادرکنی" و "اغثنی"

پنج شنبه – ظهر – شرهانی

وعده نهاری که حقیقت نیافت! / معطر شدن تسبیح بی نهایت دوست داشتنی و آرامش بخشم به گلاب / گلاب هم گویی عطری مضاعف را بر خود پذیرفته که بر مزار شهید گمنام مجال پخش یافته بود. / نکات ظریف صحبتهای راوی / نشستن بر بلندای خاکریز / نگاه به دوردست ها / همراه مهسا،به دنبال تبدیل علامتهای سوالمان به نقطه / به دنبال سوی کربلا که اینجا نزدیکترین نقطه است به شش گوشه حسین (ع) / به یاد گل لاله روئیده از جمجمه شهیدی "مهدی منتظر القائم" نام که یادگار عشق است و امید برای شرهانی! / میان گلها برگی یافتیم خشک اما رویش نوشته ای بود که من و مهسا را تا اوج برد و حسی دلنشین ته دلمان را تکانی سخت داد: / "شهدا کجایید؟مرا هدایت کنید به جان فاطمه زهرا"

پنج شنبه – عصر – فتح المبین

کفش هایمان را به احترام خاک گلگون به قدوم مبارک شهدا از پای درآوردیم و به تقلید شاید! / طی مسیر،صدای حمله ها و مکالمات عملیات ها،روح را از قید کالبد رها می ساخت. / منطقه خطر مین بود و بوته های شمعدانی و تک گل شقایق اندکی دورتر! / قتلگاه شهدا عجیب آرامشی داشت. / یک نگاه کفایت می نمود،چه رسد که دست ها را بر سیم های خاردار حلقه کنی و زل بزنی به گل های لاله،نماد به حق شهید! / به هر ترتیبی بود نگاه از زیبایی ها برگرفته،آهنگ بازگشت نمودیم. / راه بازگشتمان،مسیر رفت نبود. / اندکی راه را به بیراهه رفتیم و انتهای مسیر به سنگلاخی که پایانی شاید دردناک بر مرور دردی از جنس عشق بود،رسیدیم / ساعت 7 شب انتظار چندین ساعته مان برای "نهار" به وصل رسید! / معده مان کم کم داشت حسادت کودکانه ای می ورزید به دلمان! / بس که دل را مهم شمرده و سوزش معده را از شدت گرسنگی به باد فراموشی سپردیم.

پنج شنبه – شب – محل اسکان (اندیمشک)

پس از فراغت از انجام اعمال روزانه،به همراه مهسا و فائزه،که حضورشان زیبایی راهیان نور را برایم صد چندان نموده،قصد بر قرائت دعای کمیل کردیم. / به دنبال مکانی خلوت با نور مناسب بودیم که به سبب وجود قورباغه ها و سوسک های فراوان،دوره گردی را نیز به نیکویی تجربه نمودیم. / در نهایت تکه ای موکت یافته و نزدیک اتاق های اسکان،دعای کمیل را خواندیم. / حسی دلپذیر داشت. / 3 تن بودیم اما حقیقتاً 1 تن! / هر کداممان مداحی را نیز حین قرائت دعا تجربه کردیم،هر قسمت با لحن و آهنگی متفاوت! / هم صدای زیر،هم صدای بم،هم...


پ.ن.1: سفر ما از سه شنبه 17/12/1389 آغاز و در 26/12/1389 به پایان رسید و خاطرات من از روز قبل از عزیمت تا به انتها می باشند.این خاطرات تا چندی،خوراک وبم خواهند بود.امید که مورد پسند واقع گردند.

پ.ن2: نخستین روز اردوی راهیان نور،تمام آنهایی را که تاکنون در حیاتم نقش آفرین بوده اند،بخشیدم. حتی آنان که...!بخشیدم و اطمینان دارم که این بخشش و این گذشت بدین خاطر بود که معبودم فرمانش را داده بود و نه هیچ چیز دیگر!فراغت بالی را که دنبالش بودم،بدست آوردم و عجیب آسوده بودم!

پ.ن3: سر بر شانه های یکدیگر گذاردن من و مهسا هم عالمی دارد برای خودش!حتماً می بایست من سمت راست باشم و مهسا سمت چپ.ابتدائاً او سر بر شانه من می گذارد و سپس من سر بر سر او می نهم!برای خودمان نیز اعجاب انگیز است که دقیقاً همین وضعیت بسیار آرامش دهنده می نماید.این هم آهنگی را نخستین بار در 23/10/1389 تجربه نموده و تداومش بخشیدیم و در این سفر تکرارش را!

پ.ن4: کاش این عید ظهورش برسد...!پیشاپیش عیدتان مبارک.التماس دعا در لحظه سال تحویل.

ادامه دارد...

۳۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۳۰
ناموس خدا

پیش نوشت:

"مرا بخوان..." با تمام دل نگاشته های پیشین تفاوت می دارد؛

از آن جهت که این بار هیچ بنده ای از بندگان بی نظیر پروردگار دلم را نشکست تا موجب گردد برای محبوبم حرف بزنم.این دل نگاشته را تنها برای خودم و خودش نوشته ام.

از آن جهت که این بار هیچ عبارتی از آن را در کهف دلتنگی هایم برای خدا نگفته ام.هر زمان که حسی در دلم مجال شکفتن می یافت،قلم را روی کاغذ می نهادم و چونان همیشه دلم،قلم را به پیش می برد.

از آن جهت که این بار زمان و دغدغه های گاهاً واهی اش را دخیل ارتباط و اتصالم با یگانه معبودم ننموده ام. "مرا بخوان..." حرفهای همیشگی دل من است به او،در قالب واژه هایی بی تقصیر که بار فلاکت مرا به دوش می کشند.

از آن جهت که این بار حرفهایم را با این تصور شیرین که نگاهم به کعبه باشد،به او گفته ام.شاید که این بار نگاه من به خانه اش پیشتازی باشد برای نگاه او به من!

از آن جهت که این بار...

"از آن جهت" ها بسیارند و مجال اندک!بهرحال آنچه از نظر خواهید گذراند،خاص اوست.تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...



پ.ن1:پس از چندین ماه،سرانجام راز عرفه خاطره انگیزم بر همگان مکشوف گشت.اگر دقت بفرمایید این سبک دل نگاشته هایم که الحمدلله مورد لطف بسیاری قرار گرفته است،دقیقاً از همان روز آغاز گشته اند.

پ.ن2:پس از مدتها انتظار،خداوند این بار نام مرا به زیارت کربلای ایران خوانده است،امید که خویشتنم را نیز! دلیلش را نمی دانم چیست اما حس بسیار دلنشینی در مورد این سفر دارم،شاید که بناست بر شهادت! "آرزویم هم اگر این باشد،/عیب نیست./جوانی است و دلخوشی به تحقق رؤیاهای شیرین!"

پ.ن3:عمر را اگر اجل مهلتی دهد،راهیان نور را با دوستان بی نهایت دوست داشتنی ام همراه خواهم بود.امید که معرفت میهمان همیشگی دلهای اکیپ دوستانه مان باشد و شهادت نیز!از تمامی آشنایان التماس حلالیت خاص دارم و نیز دعا که برای این سفر به شدت محتاجم به فراغت بال!

پ.ن4: نمی دانم چرا جدیداً افرادی چند یافت می شوند که مرا با دو گوش و یک دم فرض می کنند،شاید هم باالعکس!!! با اینکه دلیلش را نمی دانم اما چنان وانمود کردم که به حال خود خوش باشند.شاید با این توجیه که گناه دارند!!!لیکن فردی که چندین بار چنین گمانی بر من برده است،بیش از همگان گناه دارد!!!

پ.ن5: در رابطه با مسائل اخیر جاد اتفاق جالبی در کامنت های پایانی پست پیشین به وقوع پیوسته است. البته پاسخ به شخص مورد نظر را در بخش کامنت های این پست قرار داده ام.توصیه این حقیر را برای مطالعه بپذیرید.



دل نگاشته ام را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.

۷۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۹ ، ۰۵:۲۰
ناموس خدا

دلم برای همه تان تنگ خواهد شد...

برای "ن.ش.ا"،برای "تذکر بده"،"سر س... ل..." و لو دادن اصالت!

برای "ف.م"،برای "چای ها و شکلات های فرش"،"یا قرآن" و از داخل اتاق در زدن!

برای "م.خ"،برای "با بنده امری ندارید؟" و صد بار تا دم مرگ رفتن!

برای "ل.ق"،برای "مشک"،"روانی" و یکهو وارد شدن و در نزدن!

برای "ا.ح"،برای "تار عنکبوت" و زوم کردن های مداوم دوربین!

برای "م.ط"،برای "اُوین"،"مستفیذ" و کله سحر زنگ زدن!

برای "ف.م.ا"،برای "پارتی کلفت"،"کالباسم درد می کنه" و ضبط صدا به هنگام خواب!

برای "ا.ع"،برای "مال خودت" و خرد شدن اعصاب و نگاه داشتن حرمت جلسه!

برای "ر.ن"،برای "... راهنما"،"بابای جدید چه خبر؟" و بی اجازه مادر،عروس شدن!

برای "م.د"،برای "گلم" و چارت سازمانی بستن و بالاجبار واحد دادن!

برای...

دلم برای مادر بودنم تنگ خواهد شد...

دیگر برای هیچکدامتان مادر نخواهم بود.مادری جدید برایتان خواهد آمد و آرزویم این است که مادری را بهتر از من در حقتان روا دارد.برای من،بهترین فرزندانی بودید که می توانستم داشته باشم.برای مادر بعدی تان نیز بهترین باشید.

دلم برای لحظه های با هم بودنمان تنگ خواهد شد...

هنگام شروع کار شورا حتی لحظه ای گمانم این نبود که بتوانم بدین گونه که اکنون می بینم،رابطه ای چنین زیبا با شما فرزندانم داشته باشم.چه روزهایی را از پس گذراندیم که اشک ها و لبخندهایمان تماماً با هم و برای هم بود و چه روزهایی را از پس خواهیم گذراند!

دلم برای دفتر خواهران تنگ خواهد شد...

برای همان چهاردیواری 2×2 متر که تا مدت ها همان اتاق خواهران بود و نه دفتر!اما به تازگی داشت نام دفتر بر خود می گرفت و بر امکاناتش افزوده می گشت.یاد آن زمان هایی که به سان خدمتکار استخدامی اتاق را جاروب کرده و بری از زباله  می نمودمش،بخیر.آن هم غریب لذتی داشت!

دلم برای نشریه تا زدن تنگ خواهد شد...

یادش خوش باد سرعت شاید بسیارم در تا زدن نشریات جاد!جالب بود که همگان متفق القول بر این سرعت اذعان داشتند.خودم به درستی نمی دانم دلیلش چه بود اما هر چه بود این قبیل کارها نیز در تشکیلات برای خود عالمی داشت  و لذتی دل پذیرتر شاید!

دلم برای جلسات شورا تنگ خواهد شد...

برای تمام لحظه هایی که بحث هایمان بی نتیجه و بی حاصل باقی می ماند و نهایتاً... .برای جلساتی که گاه جنجال برانگیز بود و گاه بسیار روتین برگزار شده و به انجام می رسید.اما بحث ها و حتی جدل ها نیز شیرین می نمود و حال که تنها خاطره ای از آنها باقیست،شیرین تر!

دلم برای زبان سرخم تنگ خواهدشد...

شاید گاهی نیش مار بود و گاهی فقط لحن کنایی داشت.هر چه بود،یقین می دانم و بدانید که گاهی واقعا ضروری بود.لیکن برای تمام گاه هایی که نیازی به تلخی بیش از حد حرفهایم احساس نمی شد و این زبان بسیاری را آزرد،از تمام برادران محترم عذرخواهی نموده و التماس حلالیت دارم.باشد که بزرگواری بنمایند!

.

.

.

همه اینها را گفتم که بگویم...

من،"س.ظ"،چند صباحی است که دبیر واحد خواهران سابق جاد فردوسی ام!


پ.ن1: لازم به  ذکر است با اتفاقات پیش آمده و تمام حرفها و حدیث ها،ابداً تمایلی به حضور دوباره (و حتی ادامه حضور) در شورای مرکزی را نداشتم.این پست صرفاً گذری بر خاطرات من است و نه حسرتی بر گذشته!به همین دلیل است که اکنون دلایل واهی و بسیار جالب کنار گذاشتنم از شورا،ذره ای برایم رنگ اهمیت ندارد.

پ.ن2: "درز دادن اخبار شورا به بیرون" تنها انگی بود که در تمام مدت فعالیت در جاد به بنده نچسبیده بود که الحمدلله به لطف بعضی ها (!) چسبید!حال اینکه چرا تماس با خانم "ش.پ" که خود از همه ماجرا مطلع بود،مرا به صفت "مخبر" نزدیک و نزدیک تر می گرداند،الله اعلم!با این تفاسیر خانم "م.م" هم که با بنده تماس می گرفتند و گاهی حتی موضوع صحبت ما خارج از این مباحث بود،باید به جرم (و نه اتهام!دقت داشته باشید) مخبر مشهدی ها بودن کنار گذاشته شوند.یاد کنگره تیر ماه و بحث های تشکیلاتی شدید با خانم "ف.س" بخیر.آن روزها مخبر نبودیم که هیچ،واحد خواهران دفتر فردوسی بودیم و سردرمدار طیف مشهد در بخش خواهران!بازی های غریب بسیاری دارد این تشکیلات...

پ.ن3: این روزها به یقین رسیده ام که "برای کشتن پروانه او را له نکن.بال هایش را بچین.خاطرات پرواز او را خواهد کشت."خاطراتم عجیب با خویشتنم بنای جنگ گذاشته اند!

پ.ن4: جدیداً دشمنانی چند در فضای مجازی برایم پیدا شده اند (دشمنانم در فضای حقیقی جدید نیستند!!!)که جنس دشمنی شان از جهاتی خاص است.نمی دانم چرا وجود این قبیل دشمنان حس خوبی را برایم به ارمغان می آورد.احساس می کنم گاه گاهی زندگی و تشکیلات را به درستی طی طریق نموده ام.

پ.ن5: کاش دلم برای همه اعضا و تمام خاطرات تشکیلات تنگ می شد اما... .این "اما" و این "..." تاوان تمام اشتباهات من!دیگران را هیچ تقصیری نیست.(کاش نباشد!)

۸۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۹ ، ۱۴:۴۹
ناموس خدا

1."آیا آنان که با تیغ ریش می زنند با آنان که با ریش تیغ می زنند برابرند؟!"

این را هفته گذشته دوستی برایم یادآور شد که موجب گشت بارها برای خود تکرارش کنم و اندکی هم به آن سلول های خاکستری بی مصرف ذهنم فشار بیاورم!به نتایج جالبی رسیدم!

مصادیق هم برای دو مورد مذکور،بسیارند الحمدلله... و تازگی ها برای مورد دوم،بسیارتر!!!

2. چهارشنبه،29 ام دی ماه،اتفاقی افتاد که کمترین نتیجه اش برایم چندین ساعت اشک و دل شکستگی شدید و خاطره ای تلخ بود.

دوستی که همدردی اش تسلای دلم بود،اینگونه می گفت: "اشک هایی که برای خدا می ریزند،شورند اما اینگونه اشک ها تلخ"

یک شب پس از این جریان،در کهف دلتنگی هایم در حرم،خاطره اشک های تلخ اشک های شور بسیاری را روانه ساخت!

3.شب جمعه هفته گذشته در همان کهف دلتنگی هایم،دقیقاً در اوج دل شکستگی و بارش اشک،به ناگاه چشمم به جمال ... روشن که نه،تاریک شد!

ضد حالی بود بس ضد حال!!!به آنی اشک در دیده و بر صورتم خشک شد.بماند که پس از آن هم حال چندان خوشی دست نداد!

هنوز هم نمی دانم حکمت مکتوم دیدار آن ... در آن حال چه بود!

4.فراغت بال در هفته ای که سپری شد،اندکی بیشتر از هفته ها و ماه های پیشین بود.

تا آنجا که زمان و مکان اجازه می دادند،کتاب مطالعه نموده (ریا که نبود،بود؟!!!) و کارهای عقب مانده ام را به فعلیت رساندم.

محض اطلاع نت هم با ما در حالت قهر به سر می برد،تا چهارشنبه.اما کامنت های تلنبار شده دوستان هم خشنودم گردانید،هم شرمنده...

در این هفته نبود بنده،همگان به تکاپو افتاده و آپ شده اند.تا باشد از این هفته ها و نبودن ها و آپ ها!

5.این پست خیلی به دلم ننشست.(شاید چون به عاشقانه هایم با محبوبم عادت کرده ام!)شما بزرگواران را نمی دانم.

هفته گذشته به دلیل دل شکستگی (که در بند 2 بدان اشاره شد) جای آپ داشتم،اما دلش را نه!

برای شادی دل دوستان (!!!) نوید این را می دهم که در آینده ای نامعلوم اما نه چندان دور،پستی در وب خواهم گذاشت که با تمام شباهت هایش به پست های پیشین،بسیار خاص و البته دلنشین است!

این خود پنداری مثبت و خودشیفتگی محض هم شده است آفت جان!همان به که بگویم فقط خودم پیش پای خودم بلند می شوم،البته ظاهراً "فقط" خودم!!!

۷۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۱۹
ناموس خدا

غمی کهنه بر دلم چنگ می اندازد،

و این بغض مانده در گلوست که واژه واژه بر صفحه سپید کاغذ می ترکد.

حالا که دارم اینها را می نویسم،

اندوهی سخت را زار می گریم.

دلم را تو ساخته ای خدا،

و امانت بی مثالت را درونش به ودیعه نهاده ای.

واژه ها را اما بندگانت ساخته اند

و اغراضشان را حتی در تک تک واج ها جای داده اند.

ساخته دست بندگانت،ساخته دست تو را به شدت می شکنند،

و به تکرار حتی...!

روزهاست که هر واژه کوهی از اندوه را بر دلم توده می گرداند.

عده ای قصد آن دارند که مصیبت ها را برایم مرور کنند،

و محنت ها را نه تداعی،که زنده...

چند گاهی است که سایه های شک برایم پررنگ تر از نور امید جلوه می کنند.

این حکایت روزهای من است.

اما...

شب های تاریکم – خاموش و غمگین – زمزمه درد مرا گوش می دهند.

هنگام که خلوت اهتزاز اشک هایم حس بودنت را در دلم فرو می ریزد،

دوست دارم که از دوباره ها متولد شوم،

و در این زندگانی نو،قامتم زیر بار منت هیچ چشمی نشکند.

دوست دارم همچون یک آزاد از بند رسته و به ریسمان تو پیوسته،در آبی زلال عشقت غوطه خورم

و اینگونه جاودان مانم!

امشب ابراهیم وار اسماعیل وجودم را به مقتل عشق تو آورده ام.

امشب خویشتنم را از من بگیر.

همانی که گاهی با تو بودن را فراموش می کند،

خود را در هاله ای از نادانی پیله می بندد،

و این گونه به تاریکی گرفتار می شود.

معبودا...

حضورت را در دلم فاش کن،

که به شدت محتاج توام،

چون روزهایم...

یگانه میهمان دل کوچکم باش خدا

اما برای همیشه،

از اول روز ازل...

تا آخر شام ابد...

با من حرف بزن محبوب من

پاسخت را منتظرم.

مگذار که مرگ لحظه هایم را در انتظار پاسخ تو شاهد باشم.

مرا صدای تو خوش است.

وه که چه زیباست این صدا!

همان صدایی که از جنس هیچ صدایی نیست.

همان صدایی که همیشه در نهایت سکوت،بودنت را فریاد می زند.

می دانم...

می دانم وقتی با من حرف می زنی،صدایت به فاهمه هیچ کس درنمی آید!

در خلوت عاشقانه هایم با تو،غیری نیست.

من در هیاهوی بودن های بی انتهای تو،تنهای تنهایم خدا...

با من هماره چنین باش که بوده ای

و مرا چنان کن که باید باشم!

تمام جغرافیای دلم از آن تو،

امن درونم باش...


پ.ن1: حین عشق بازی دیشب دلم و محبوبم،عزیزی دوست داشتنی کنارم بود که گاه گاهی صدای روح بخش کمیلش،آذین بخش عاشقانه های من و اوی من بود.

پ.ن2: دیشب به این نتیجه رسیدم که گاهی جوینده یابنده نیست!!!بسیار گشتم اما عاقبت نیافتم آنچه را که می خواستم!البته همراهی دمادم آن نازنین دوست را نیز از یاد نمی برم اما جهت جلوگیری از تشکیک اذهان باید عرض کنم ابداْ به دنبال شخص خاصی نبودیم!!!

پ.ن3: دیشب مرا به محفل جمعی از بزرگواران راه نبود!عقل جزئیه مرا با تدبیر و تفکر چه کار؟!!!

پ.ن4: دیروز اتفاقاتی افتاد که این جملات را بارها برای خودم تکرار کردم: "اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده ای.او توجه خواهد کرد و تا مدت زیادی مدیون تو خواهی بود."لیکن من نه توجه می خواهم و نه نسبت به دین کسی به خودم،احساس نیاز می کنم.به هر جهت چنان وانمود کردم که نفهمیده ام!!!

پ.ن5: تازگی ها مصلحت ها بسیار گشته اند و به دنبال آن دروغ ها هم ایضاً!!!حتی از جانب افرادی که ذره ای از ایشان توقع ناراستی نداشته و ندارم.لازم به ذکر است مخفی کاری نیز خود به نوعی دروغ محسوب می گردد!

پ.ن6: روزهاست که فکر می کنم "گاهی برای بودن باید رفت" واقعاً یک شعار نیست،اما از دیگر سو می دانم "تعبیر همه رفتن ها بازنیامدن نیست"!

۷۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۸۹ ، ۰۵:۲۴
ناموس خدا

امشب تنهای تنها به میهمانی تو آمده ام،

حتی خودم را نیز به همراه نیاورده ام.

اینها را هم باز دلم می نویسد،

مثل همیشه...

کمی آن سوتر دعای کمیل می خوانند عاشقانت!

می خواهم بدانی دعای کمیل امشب من همین هاست،

همین حقیر واژه هایی که فقط برای تو،بر صفحه سپید کاغذ می دوند.

می پذیری آیا؟!

مگیر این خیال شیرین را از من،

که تو امشب فقط خدای منی!

بگذار فکر کنم امشب صدای من با تمام صداهایی که می خوانندت،فرق می کند.

بگذار فکر کنم امشب جنس اشک من با تمام اشک هایی که برای تو می بارند،فرق می کند.

بگذار فکر کنم امشب فقط من برای تو اینگونه ام.

خیال من باطل،اما...

"احلی من العسل" !!!

بگذار فکر کنم!

التماس اجابت...

عشق بازی امشب تو و دلم باز هم زیباست.

نامحرم را به این حریم راه ندهی خدا!

هیچ کس نمی داند جنس این خلوت های دوست داشتنی من با تو چیست!

بگذار در درام عاشقانه های من و تو،

فقط من باشم.

فقط تو باشی.

ما باشیم و بس!

امشب مرا در بیکرانگی خودت غرق کن خدا

و در یگانگی ات...

بگذار همیشه عاشق ترین باشم بر تو،

مثل امشب...

این امشب را هیچ گاه از من مگیر مهربانم،

همان گونه که نگاهت را...

وقتی در نهان صادقانه با من عشق بازی می کنی،

می دانم که نگاهم می کنی.

این نگاه دوست داشتنت را بیشتر بر من می نمایاند!

و من چقدر این دوست داشتنت را دوست دارم.

تا می توانی به رخم بکش که دوستم داری،

شاید که من نیز ترغیب شوم که دوستت داشته باشم!

نگاه تو تحمل مرا آسان می کند.

تحمل دردهایی که برای اثبات بندگی ام سر راهم قرار می دهی.

اما...

دردهایت اینگونه شیرین اند.

دوایت چگونه است؟!

همان نگاهت...


پ.ن۱: تأخیری بسیار طولانی در به روز کردن وبلاگ اتفاق افتاد.از این جهت شدیدا عذر...

پ.ن۲: ظاهرا دوستانی هستند که عاشقانه های من و محبوبم را منتظرند.از این جهت شدیدا سپاس...

پ.ن۳: آنچه از مقابل دیدگانتان گذشت،حرفهای دیشب من و خودش بود.

پ.ن۴: دعای کمیل متعارف را پس از این مناجات زیبا خواندم.با خود این گونه گفتم که شاید حکمت امشبش برای من،به تعویق انداختن حاجت هایم باشد.

پ.ن۵: عشق بازی دیشب به دلم نشست.اما دقایقی بعد اتفاقی افتاد که ذره ای از لذتش را کاست!

پ.ن۶: فصل غم انگیز امتحانات هم فرا رسید.غلظت التماس هایم برای دعا،بالا رفته است.التماس دعااااااااااااااا...

۴۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۹ ، ۰۵:۴۲
ناموس خدا

خدای من

تو ای نزدیکتر به من از رگ گردن

مگذار که در برابر غیر تو زانوانم خم شوند،

که انسان غیر توست.

مگذار که در برابر غیر تو دست نیازم گشوده شود،

که غم غیر توست.

مگذار که در برابر غیر تو سجده کنم،

که احساس غیر توست.

می دانم نقدها وارد است به اینکه قصه های زندگی مرا به یاد تو -خدای غصه هایم- می اندازند.

وقتی همگان با نشتر تهمت قصد جانم می کنند،دلم بیشتر به یاد توست.

این احساس من است.

اما...

سخت راهی را در نظر گرفته ای برای نزدیک ساختن من به خودت.

من زیر بار این غم ها،قالب تهی می کنم خدا...

تو تنگ کوچک قلبم را می شناسی.

ماهی سرخ سرگردان وجودم به زحمت در او غوطه ور است.

این تنگ را با نهنگ حوادث چه کار؟!

مادام که همچون تویی را از خود دور می دارد...

پروردگارا

هیچکس نداند -که نمی داند-

تو که می دانی حقیقت چیست!

تو که می دانی در قلبم چه می جوشد!

تو که می دانی تمام نیات مرا در انجام تمام اعمال،

-خالص یا ناخالص-

تار و پود وجودم را تو رشته ای خدا!

کدام بافته را از ذاتت پنهان نگاه دارم من؟!

به من اطمینانی ببخش که با قدرت فریاد برآورم:

مرا با غیر تو چه کار؟!

مادام که تو تمام نادانسته های وجودم را می دانی...

مهربانم

امروز که برایت غم نامه می نگارم،

باز هم دلم شکست.

به یاد دیروزهایی چند،

چه خبره است دلم...

و چه بامحبت اند اطرافیانم...


پ.ن1: آنچه از نظر گذراندید،حرف های دیروز من بود به خدایم،در لابلای سیل اشک هایی که بی صدا اما مداوم سرازیر بودند.

پ.ن2: دیروز اتفاقی افتاد که قلبم آیینه شکسته ای شد و هزار بار در خودش تکثیر!

۵۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۹ ، ۰۵:۲۳
ناموس خدا

قبل نوشت:

آنچه در این پست خواهید خواند،حرف های دیشب من است به خدای خوب تر از خوبم،در کنجی دلنشین و بی نهایت دوست داشتنی از یکی از صحن های حرم غریب غریب پرورش.

احساسی بود در قلبم که می گفت او را کم دارم.نیازی گریز ناپذیر داشتم که برایش حرف بزنم و بر شدت فلاکتم اشک ها بریزم.خودش می داند که دیشب چه کرد با دلم!روی سنگفرش های بی نهایت سرد حرم نشسته،سر بر دیوار نهاده،برایش حرف می زدم و اشک می ریختم.لیکن نمی دانم که پاسخم داد یا به زمانی دیگر واگذاردش!

بخوانید و بفرمایید خدای زندگی شما در پاسخ حرف های من چه خواهد کرد...


امشب باز هم می نویسم،

برای تو،

مثل همیشه نه با قلم،که با دلم

که قلم از تقریر رحمتت عاجز است

و بیان از تحریر مغفرتت نیز...

بیا همین ابتدا قراری بگذاریم:

کلیشه نرویم!

قبول؟

خدا،ببخش حقارت واژه ها را...

اینها راه عشق را بر دلم می بندند،

در حصار تعلق اسیرم می کنند

و تو را از نزدیکترین نزدیکم می رانند.

امشب می خواهم با تو فراتر از سطح تمامی واژه ها حرف بزنم...

چقدر دوست دارم حرفهایم به دلت بنشیند.

مرا با تو حرف هایی است که از عمق جانم برمی خیزد...

می دانم که می دانی چقدر نیاز دارم برایت از آتش عشقی بگویم که می سوزد و می سوزاند.

نیازم را بالاترین بخشنده باش خدا!

اصرارم بوی التماس می دهد.

درک می کنی،نه؟!

برایت بگویم خدای من؟

می خواهم امشب باز قرار عشق بازی بگذاری با دلم.

امشب مرا با خودت تنها بگذار خدا،

فارغ از همه تن ها.

قول می دهی امشب در رگم جریان داشته باشی؟!

امشب اگر با من نباشی،نفسم در زمین می گیرد.

زمین را دیگر گنجایش دل بی قرار من نیست.

امشب تا می توانی اشک هایم را جاری کن.

تمام این اشک ها بدهی دلم به تو فقط برای یک لحظه غفلت جاهلانه ام از یادت.

وسعت تمام غم های خلقت در پهنای این اشک ها جاریست.

روزهاست که می گذرد

و کویر دل من هم چنان قحطی زده ایمانی است که تو را به یادش آورد.

دلم در فضای سینه ام معلق است.

نه قیدی به خود دارد و نه به تو.

روزهاست که تو را در دلم گم کرده ام.

پیدایت نمی کنم.

کجایی خدا؟

کجایی؟

به دلم بازگرد،

که کودکش بهانه بودنت را می گیرد.

دارم به یقین می رسم که کارم دیگر از دعا رد است.

چه کنم؟

چه کنم با دلی که با خودم نیز بیگانه است این روزها؟

چه کنم با دلی که با خودش نیز غریبه است این روزها؟

امشب طفل اراده ام را در آستان ارادت به تو قربانی کرده ام.

به من قول بده که دیگر این یک هیچ فاصله هم بینمان نباشد.

می دانم...

می دانم که نه گفتن به تقاضا در قاموس بی مثالت نمی گنجد!

منتظرم خدا...

منتظر...

منتظر یک نگاه...


پ.ن۱:محرم هم آمد.کاش این بار آدم شوم.الهی...گاهی نگاهی!

پ.ن۲:این روزها دل ها به تکرار می شکنند.التماسم به شما این است:فراموشم نکنید...

پ.ن۳:بابت تأخیر در قرار دادن این پست در وب،عذرخواهم از محضرتان.در یک کارگاه آموزشی بودم و از اینترنت به دور!

۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۸۹ ، ۱۷:۳۸
ناموس خدا

نمی دانم!

اگر یک بار دیگر خلق می گشتم،اگر یک بار دیگر،نوجوان و کودک و نوزاد می گشتم!

کدامین راه را از نو نمی رفتم؟!

و یا یک بار و صد بار و هزاران بار می رفتم؟!

نمی دانم چه می کردم؟!

چه می خواندم؟!

چه در این عالم بی ریشه و بنیاد می کشتم؟!

نمی دانم!

مرا باور کن ای محبوب!

تو را سوگند بر آن که پرستش می کنی،هرگز!نمی دانم،چه می کردم...

که اکنون هم نمی دانم!

که خوبی و بدی با هم،چگونه فرق می دارند؟!

که هرگز یک بد مطلق به چشمانم نمی آید!

چنان که عشق و احسان و نکوکاری...

ولی بگذار...

آری!

خاطرم آمد...

اگر یک بار دیگر فرصت دیدار می کردم،پدر را می پرستیدم،همان گونه که مادر را...

و روی کودک پرشور قلبم را،به آب پاک ایمان،بارها می شستم.

و هرگز از کسی خاطر نمی خستم،

و شیرین می شدم بر تلخی فرهاد...!

که فرهاد مرا دیگر غم این بی ستون ها نشکند هرگز!

و لیلی می شدم شاید.

که مجنون،بار مجنونی خود،از دوش برگیرد.

نمی دانم؟!

ولی دیگر به غصه،

جرأت جولان نمی دادم،

و با امید بر او که

از مرده،حی و از حی،مرده می زاید،

به هر روزی که می آمد،حضوری تازه می دادم.و هر دم شکر می کردم،خدای غصه هایم را...!

نمی دانم چه سان یا کی زمان رفتنم آغاز می گردد؟

و.لی تا آن زمان اندک اکنون،به جان آموختم که...

خدا ما را به دنیا داد تا با هم،برای هم،

جهانی را بسازیم پرامید و عاشق و ایمان...

که در آن روز آغازین خدا می خواست آن مردم،که پاک و ساده و امن اند،

و از هر کو تهی،عاری،

شبیه او که می دانست انسان چیست،بدانند،

این جهان سرد و خاکی را،همین انسان نسیانگر،که قلبش بذر نیکی هاست،

بهشت دیگری ایجاد خواهد کرد...

بیا محبوب چشمانم،که ما با هم،کنار هم،میان این تلخی و تنهایی،بهشت عدن و امنی را دوباره سبز می سازیم...!

(مهین رضوانی فرد)

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۹ ، ۰۵:۴۳
ناموس خدا
حرفی ندارم!

فقط...

عید هزاران بار بر شما مبارک

عید غدیر مبارک

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۸۹ ، ۰۷:۰۵
ناموس خدا
۱. امروز متن "من،امروز،عرفه" را برای یکی از دوستانم خواندم.نمی دانم چرا خیلی زود آسمان چشمانش ابری شد!چقدر زیبا اشک می ریخت!و من چقدر سعی کردم حین خواندن این دلنوشته ام،به بغضم مجال شکفتن ندهم.سخت بود،خیلی سخت!وقتی متن تمام شد،بلند شدم و سرش را در آغوش گرفتم.حالا واقعا گریه می کرد.و من باز هم سعی می کردم ... کمی در سکوت گریه کرد و بعد گفت: "دلم گرفته بود.لازم داشتم کسی به گریه واداردم."چقدر خوشحال شدم که واداشتمش!

۲. ۳۳ روز پیش،وقتی زمان حضورمان در جمکران به اتمام رسید و آهنگ برگشت نموده بودیم،یکی از دوستانم نزدیکم آمد و با جشمانی که از شدت دل شکستگی برآمده بود،از من خواست که بیشتر بمانیم. آنجا هم از در آغوش گرفتنش ابایی نداشتم.حقیقتا خاطرم نیست برایش چه گفتم اما من فقط حرف می زدم و او فقط گوش می داد.به آسمان نگاه می کردم و هر چه که به نظرم می آمد دلش را آرام می کند،می گفتم.چقدر زیبا بود آن لحظات!گمان می کنم که آرام شد.خوشحال شدم!

۳. گاهی احساس می کنم بزرگ شده ام.نه!شاید...گاهی احساس می کنم باید بزرگ باشم!

۴. امروز به شدت نیاز دارم سرم را در آغوش کسی بگذارم.

خدایا چشمانم به توست...

 

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۸۹ ، ۱۸:۴۷
ناموس خدا
امروز روز خاصی است برایم...

آغاز سومین دهه از زندگی ام!

دلم حرف ها دارد برایش.

اما این بار می خواهم فقط برای خودش بگویم که او هم فقط برای خودم بگوید.

این را باور دارم که:

"خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از حضور دیگری ناراحت نیست و هیچ گاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد."

مهربان پروردگارم!

گوشت را نزدیک تر می آوری؟!

.

.

.

.

ممنونم خدا،ممنون!

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۸۹ ، ۰۶:۵۰
ناموس خدا

قرارمان این نبود خدا!

یادت هست؟

گمان من این بود که اگر دعای عرفه را در حرم زمزمه کنم،چه عشق بازی زیبایی خواهی کرد با دلم!

اما فاصله ها بود بین آنچه می خواستم و آنچه شد.

چه کردی با دلم امروز؟!

عشق بازی امروز تو با دل من از جنس دیگری بود.

دلم شکست،نه آن چنان که باید.

دلم از گناهکاری خودم شکست که باعث شد نگذاری اشک هایم سنگ فرش های حرمش را بشوید.

بی لیاقتی تا این حد؟!!!

من کجای این دنیا ایستاده ام و خود نمی دانم؟

گفته بودی اگر از ته دل چیزی را بخواهم می دهی.

خواستم خدا...

خواستم...

نخواستم؟!

خواستم و ندادی...

دلیلت و آن حکمت مکتومت را برایم بازگوی.

همانی که نمی دانم چیست...

ساعت ها اشک من امروز،بدهی دلم بود به تو!

به یگانگی خودت سوگند که لابلای اشک هایم،حضورت را در دلم حس می کردم!

حس می کردم که تو در دلم نشستی،حرفهایم را می شنوی و پاسخم نمی گویی.

می دانستم تو آنجایی،

همان جا که باید.

اما چرا من آنجا که همه نبودند،نبودم؟!

سنگینی کوله بار گناهم در باورم نمی گنجد،

که آنقدر هست که مرا نخواستی...

هیچ کس نمی داند که سال گذشته در این روز چه کردی با دلم!

و من تکرار را دوست دارم.

یک سال انتظار کشیدم برای عرفه ای دیگر و عشق بازی دوباره...

یک سال کم نیست خدا...

یک سال انتظار یعنی روزها و روزها بی قراری...

امروز وعده ما بود خدا...

تو آنچه من خواستم،نکردی.

اما خودت چه خواستی؟!

صحرای عرفات را به دلم آوردی امروز...

اینها را کسی نمی داند،

اما تو می دانی.

اینها را کسی نمی فهمد،

اما تو می فهمی.

پس چرا؟؟؟

چرا مرا به حرم عشق دعوت نکردی؟

اصلا چرا مرا به جمع عاشقانت نخواندی؟

جواب یک سال انتظار من این بود؟!

عرفه در تنهایی پاییزی ام...

اما...

مهربان خدای من!

من و دلم راضی هستیم به آنچه که تو بدان رضا داری.

اگر یک سال دیگر عمر دهی،

دل من یک سال دیگر صبر را پیشکش یک لحظه نگاه تو خواهد کرد...


پ.ن1: با آن همه دعا و آن همه شور،خدا امروز مرا نه به دعای عرفه حرم خواند و نه حتی به مراسم دانشکده!

پ.ن2: امروز در انتهای زمان کارگاه اتفاق جالبی افتاد:با دست خودم و بدون دستکش،سیم های مداری را باز می کردم که به برق 220 ولت شهر وصل بود!وقتی متوجه قضیه شدم و دیدم زنده ام،دانستم که دوستم دارد.خیلی بیشتر از خیلی...به ثانیه ای بند بود تا یکی از زاده های پاییز به ابدیت ملحق شود!

پ.ن3: 12 سال پیش،چنین روزی،جشن تکلیفم بود.یادش خوش باد!

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۹ ، ۱۶:۴۸
ناموس خدا