می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

۱۰ مطلب با موضوع «دین داری» ثبت شده است

شاید برای برخی دوستان تکراری باشد، اما من این متن را بسیار دوست دارم...

 

شیخ رجب‌علی خیاط 5 اصل زندگی خود را چنین بیان می‌داشت:

1-دانستم رزق مرا دیگری نمی‌خورد، پس آرام شدم.

2-دانستم خدا مرا می‌بیند، پس حیا کردم.

3-دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.

4-دانستم کار مرا دیگری انجام نمی‌دهد، پس تلاش کردم.

5-دانستم خوبی و بدی گم نمی‌شود و سرانجام به سوی من بازمی‌گردد، پس بر خوبی افزوده و از بدی کم کردم.

 

 

+ روحم چندی است خیلی خسته است. به یک فرار محتاجم!!!

++ دوست داشتن بعضی آدم‌ها واقعاً تاریخ انقضا دارد! از یک جایی به بعد جوری می‌شوند که دیگر نه می‌شود و نه می‌توان دوستشان داشت.

+++ دلم برای همسرم می‌سوزد!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰
ناموس خدا

بچه که بودم، -بچه‌تر از الان!- فکرهای گاهاً جالبی در سرم می‌پرورید. هنوز هم وقتی مرورشان می‌کنم حلاوت کودکی‌هایم لذتی به ذائقه‌ام می‌بخشد که قابل وصف نیست...

پرواز بر رویاهای کودکی

 

بچه که بودم، آن سال های اول مکلف شدنم عجین شده‌بود با روزهای زودگذر پاییزی. اصلاً جشن تکلیفم دقیقاً دو روز قبل از پایان هشت سالگی‌ام بود. من و مهناز و آسیه قاری قرآن مراسم جشن بودیم و ترجمه هم به صدای من شنیده‌شد؛ با حلقه‌‌ی گل سیده‌تهمینه بر گردنم که چون بزرگ بود، مدام می‌افتاد روی کمرم!!! بگذریم ... یادش به خیر!

آن سال‌های اول مکلف شدنم روزها کوتاه بود و روزه‌ها آسان! سی روز با دنیای زیبایی از کودکی‌ها می نشستم پای بساط میهمانی خدا ... و بعد می‌رسیدیم به عید فطر.

هوای عید فطر کودکی‌ام همیشه سرد بود؛ برف و باران اما در خاطرم نیست! سوز سرما می‌پیچید در بند بند استخوان‌هایی که چندان هم جان نداشتند. کف خیابان سرد بود، آن‌قدر که با نشستن ما تازه یخش باز می‌شد! دست‌ها را که برای قنوت به آسمان برمی‌آوردم، کرخت می‌شدند و بی‌اراده به پایین می‌لغزیدند. به خود می‌آمدم و دوباره تا مقابل صورت بالا می‌آوردمشان. و این بازی همیشه‌ی من بود. بماند که دنیایم هنوز آن‌قدر پاک بود که حواسم خیلی هم پرت نشود و توی هر قنوت بغض کنم از حس شکر! و باز ذهنم برود سمت بروشور نماز دوم ابتدایی و به یاد بیاورم که گریه از مبطلات نماز است و تلاش کنم تا این بغض دوست داشتنی فروخورده‌شود.

بچه که بودم، عاشورا دقیقاً مصادف بود با گرمای طاقت‌گداز آخر بهار. با دسته‌های سینه‌زنی همراه می‌شدیم و مسیری طولانی را پیاده گز می‌کردیم تا می‌رسیدیم به جایی که ما در سنت این شهر به آن می‌گوییم "سید عرب" –مزار اصلی شهدا-، که البته الان می‌شود به این نام خواندش و آن زمان فقط به بیابانی می‌مانست!

کودکی و نافهمی چندان اجازه نمی‌داد درک کنم این نوحه‌های تکراری هر ساله ریشه در کجا دارد و اصلاً چرا در این گرما، شربت‌ها و آب سردهای صلواتی هیچ‌وقت به ما نمی‌رسد؟! روضه‌ی عاشورا را بین دو نماز ظهر و عصر می‌خواندند. صدای گریه‌ی مادر را از زیر چادرش می‌شنیدم اما سوز صدای روضه‌خوان آن‌قدر بود که من هم بغض کنم و لب برچینم و اشک بریزم ... عاشوراهای کودکی‌ام همیشه گرم بود!

عید فطر و عاشورا همیشه برایم دو مصداق بود ... شاید هم میزان! شکرگذاری بعد سی روز میهمانی سخت بود و گاهی به عذاب پهلو می‌زد؛ وقتی از سرما می‌لرزیدم و نمی‌توانستم دستانم را بالا نگه‌دارم. روز عاشورا سخت می‌گذشت و من با همین گرماها و عرق ریختن‌ها و تشنگی کشیدن‌ها به کودک بازیگوش دلم فهمانیدم چطور با روضه‌ی عاشورا آرام بگیرد و بزرگ شود.

هیچ‌وقت غیر از این را هم متصور نبودم! اصلاً برای من زیبایی عید فطر در همین بود که میهمانی برایم جوری سخت تمام شود که حلاوت سی‌روزه‌اش را بفهمم. و ماندگاری عاشورا به همین بود که گرما و تشنگی را لمس کنم و نرم‌نرمک الفبایش را مشق کنم.

حالا بزرگ‌تر شده‌ام...

عید فطر به تابستان رسیده است و دیگر –حتی صبح زود- سرد نیست! حالا دست‌هایم جان دارند و حتی با بالا نگه داشتن‌های طولانی کرخت نمی‌شوند و به پایین نمی‌لغزند! هنوز هم بغض می‌کنم، اما آن‌چه بغضم را فرومی‌برد، حواسی است که به راحتی پرت می‌شود!

عاشورا به زمستان –و بل پاییز- رسیده و سرمای استخوان‌سوزی در چنته دارد. لباس‌های گرم پوشیدن برای مصون ماندن از سرما دیگر باطن سینه زدن را ندارد ... ما لباس‌زنی می‌کنیم در عزای حسین!!!

من عید فطر سرد و عاشورای گرم را بیشتر دوست داشتم، چون فلسفه‌اش، با همه‌ی پیچیدگی‌اش، برایم –حتی در کودکی- ملموس‌تر می‌نمود. حالا عید فطر می‌آید و می‌رود و من با دست‌های اگرچه بالا، خداحافظی با میهمانی خدا را نمی‌فهمم! حالا عاشورا می‌آید و می‌رود و من درک نمی‌کنم عطشی که لب‌ها را به خون می‌نشاند، یعنی چه!

دلم برای کودکی‌ام تنگ شده...


پ.ن1: رمان "کمی دیرتر" سید مهدی شجاعی را –اگرچه کمی دیر- اما خواندم. چه‌قدر زیبا بود و تکان‌دهنده! و البته چه‌قدر شبیه به نوشته‌ی خودم: مثال نقض برای یک قضیه‌ی شرطی!!!

پ.ن2: این قسمت کتاب را خیلی دوست داشتم. مخلص کلام بود در نوع خودش: "وقتی که تشنه نیستیم، چه لزومی دارد که فریاد العطش سر بدهیم؟! این چه منتی است که بر سر آب می‌گذاریم؟"  

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۰
ناموس خدا

برگ

مجلس عروسی یکی از اقوام بود. از آن مجلس‌های نبایدی و نشایدی!

من نشسته‌بودم و با اطرافیان خودم می خندیدیم و خوش بودیم. زمان‌هایی هم که داماد در مجلس زنانه حضور می‌یافت، با تجهیزات کامل حجاب(که در آن شهر برای خیلی‌ها عجیب بود!) کاری اگر بود، انجام می‌دادم.

اواسط مجلس، خانمی -به گمانم میان‌سال- از پشت سرم گفت: "پاشو برو برقص!!!"

گفتم: "بقیه هستن دیگه!"

گفت: "عروسی اومدی که برقصی دیگه!"

گفتم: "نه! حالا واجب که نیست!"

گفت: "مسجد رفتی، نماز بخون! عروسی اومدی، برقص!!!"

 

دیگر حرفی نمانده‌بود که بزنم. در حیرت خدایی مانده‌بودم که خدای مسجدهاست فقط!

فتامل...


پ.ن۱: اتفاق خیلی بدی است که آدم برای شغلش دوره‌ای را کامل بگذراند و در آخر کار بفهمد به خاطر یک اشتباه کوچک این دوره اصلا برای کارش محسوب نشده‌است! من محتاج به دعای شما برای حل این مشکل هستم!

پ.ن۲: سحری‌های بی‌مادر خیلی یک‌جوری بود!!!

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۳۰
ناموس خدا

دوشنبه 23 / 2 / 1392 ساعت 19:30

شخصی خطاب به عده‌ای گفت: "شنیده‌ام پشت سرم حرف‌هایی هست و غیبتی! خواستم بگویم غیبت‌ها را در جایگاه فعلی‌ام حلال می‌کنم."

جمع مذکور تشکر کردند. من اما از پشت سر صدایی شنیدم که میخکوبم کرد!

"آخ جون! یک گناه کمتر!!!"

من –مات و مبهوت از این نتیجه‌گیری بی‌بدیل- پوزخندی تلخ زدم فقط!

 

سه‌شنبه 24 / 2 / 1392 ساعت 9:30

شخص دیگری خطاب به تقریباً همان عده گفت: "غیبتی اگر پشت سرم هست، حلال می‌کنم؛ اما چه خوب است اگر حتی در غیبت هم انصاف را رعایت کنیم."

مخاطبین تشکر کردند. من اما این بار ساکت نماندم:

"غیبت که حق‌الناس محض نیست!"

غیبت

 

او که باید می‌فهمید، -فهمید یا نه، نمی‌دانم!- اما من باید می‌گفتم کج‌خیالی احمقانه‌ای کرده‌ای اگر فکر کنی با این حلال کردن‌ها گناه غیبت از کارنامه‌ات حذف می‌شود!

این قسم بزرگواری‌ها –که البته بسیار ستودنی است و غیر قابل وصف- فقط پایت را از زنجیر حق‌الناس  می‌گشاید. حق‌الله را به طاق نسیان سپرده‌ای چرا؟ اصل گناه هم‌چنان به قوت خود باقی است و عذاب نیز!

"ویل" شدیدترین مرتبه‌ی بیزاری است و خدا "وَیلٌ لِکُلِ هُمَزَةٍ لُمَزَة" را برای هم‌چو من و تویی گفته‌است!

رفیق نارفیقم

کاش می‌فهمیدی...


پ.ن1: حرفت را بزن تا از این بلاتکلیفی و موش و گربه بازی خلاص شوی! (مخاطب خاص!)

پ.ن2: به نظر شما چرا یک پزشک باید یکهو از من بپرسد "شما معلم‌اید؟"؟! روی پیشانی‌ام چنین نوشته است؟!

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

این پست خاطره‌ی یکی از بندگان خداست:


روزه بودم. نهار سلف دانشگاه کباب کوبیده بود و من هم دوستش داشتم. قصد کرده‌بودم غذا را بگیرم تا در وعده‌ای دیگر راهی معده‌ام کنم. با چند تنی از دوستان همراه بودیم تا اینکه ظهر شد و وقت نهار. روانه‌ی سلف شدیم و آنجا فهمیدم یکی از دوستان غذا رزرو نکرده‌است.

چند لحظه‌ای حقیقتاً مانده‌بودم چه کنم! کوبیده را واقعاً دوست داشتم و اصلاً دورخیز کرده‌بودم که بخورمش!!! اما نمی‌توانستم به دوستم بگویم تو گرسنه بمان و یا حتی با بقیه شریک شو، اما غذای خودم محفوظ بماند! به معنای حقیقی کلمه جدال نفس‌گیری بین نفس خبیث و وجدان بیدارم شکل گرفته بود، که البته به سود وجدانم تمام شد!

بدون اینکه به روی کسی بیاورم که تنها به قصد گرفتن غذا به سلف آمده‌ام، کارتم را به دوستم دادم و با روی خوش گفتم که روزه‌ام و غذایم اضافه است. قبول نمی‌کرد، اما من اصرار کردم که حتی اگر هم بگیرم، باید ذخیره‌اش کنم. دروغ هم نگفتم!

نهار آن روز بسیار خوش گذشت، با اینکه آن‌ها می‌خوردند و من نگاهشان می‌کردم. خوش گذشت، چون من با خدا معامله کرده‌بودم و نه دوستم!

یکی دو روز از این ماجرا نگذشته‌بود که ناگهانی و تقریباً بالاجبار جایی دعوت شدم! اصلاً قرار نبود که بروم، اما دقیقاً در آخرین ساعات قرعه به نام من افتاد و رفتم.

نهار آن روز هم کوبیده بود اما دو کباب + ماست + نوشابه!

بعدها خیلی به این دو اتفاق فکر کردم. به اینکه من فقط یک کباب دادم و پاداشم خیلی بیشتر از هدیه‌ام بود. به اینکه غذای سلف نوش جان دوستم! به اینکه خدا حتی نگذاشت من فکر کنم از او طلبکارم، اما بدهی‌اش را خیلی زود پرداخت. به اینکه خدا چقدر خوب است...


اِنْ تُقْرِضوُا اللهَ قَرْضاً حَسَناً یُضاعِفْهُ لَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللهُ شَکوُرٌ حَلیمٌ

اگر به خدا (یعنی بندگان محتاج خدا) قرض نیکو دهید، خدا برای شما چندین برابر گرداند و هم از گناه شما درگذرد وخدا بر شکر و احسان خلق نیکو‌پاداش‌دهنده است و (بر گناهانشان) بسیار بردبار است.

17 تغابن



پ.ن: آقای خوبم...آمدنت همیشه با رفتنم هماهنگ است! ساعت 15:30 امروز گوارای همه ی آنان که سرباز تواند. ما را چه به این حرف ها!

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا
سخت ترین امتحان خدا

این است که تو بر سر اعتقادت

-همه ی جنبه های اعتقادت-

بجنگی!

دشمنت اما...

تو را از خود بداند،

در جبهه ی خود بپندارد،

و کرده هایش را در شمار ناکرده های تو آورد!

و اصلاً در فهم نگنجاند

که اینجا میدان جنگ است!

یک جنگ اعتقادی تمام عیار...



خدا...

با همه ی دلم می گویم:

بی تو نمی شود.

اما

من هستم...

من هستم...

من هستم...

من هستم...

من هستم...


پ.ن: آن یک جنبه ی این جنگ اعتقادی -که چند تنی از آن مطلع اند- به تمامی جهات سرایت کرده است! شدیداً نیازمند به دعا هستم، دعای صبر...


مهم نوشت:

مقصود از "جنگ"، جدل نیست!




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۰
ناموس خدا
این پست، خاطره ی یکی از بندگان خداست:


نمایشگاه کتاب بود و من هم که مشتاق به هر چه کتاب!

چرخی در سالن زدم و به سمت صندوق آمدم تا کتابی را که برداشته بودم، حساب کنم.

نگاهم افتاد روی کارت های کوچک دعا که می خواستمشان برای همراهی هماره ام.

چند دعایی را که پیش تر ها نخریده بودم، انتخاب کردم و البته چون وضو نداشتم، بسیار مراقب بودم دستم به متن دعا برخورد نکند. بر خویشتنم نمی پسندیدم که به این راحتی حرام را در کارنامه اعمالم ثبت کنم!

کتاب را به همراه دعاها جلوی صندوق دار گذاشتم و خواستم هزینه اش را حساب کند.

خانم فروشنده دعاها را کاملاً بررسی کرد تا هم تعدادشان را در شمار آورد و هم یقین حاصل کند که احیاناً دو برگه به هم نچسبیده باشند!

چشم های من اما دقیق شده بود روی دستان خانم که تماماً با متن ادعیه تماس داشت!

در کمتر از چند ثانیه با خود اندیشیدم: "تو که نمی دانی وضو دارد یا نه، پس اگر یکهو تذکر دهی، نتیجه که نمی گیری هیچ، در برابرت جبهه می گیرد و نهایتاً هم "به تو چه" ای تحویلت می دهد و به سلامت! راهی دیگر باید یافت تا اگر وضو ندارد، در عین اینکه به شخصیتش برنخورد، متوجه اشتباهش نیز بشود. "

صدای فروشنده رشته افکار مرا پاره کرد: "حساب شما می شود فلان قدر!"

پول را پرداختم. صفحه اول کتاب را باز کردم و گفتم: "ببخشید خانم؛ من وضو ندارم. می شود خودتان زحمت بکشید و دعاها را اینجا بگذارید؟"

نگاهی کرد و دعاها را میان کتابم گذاشت. اما... من خود به چشم خویشتن دیدم که اگرچه باز هم دستانش با متن دعا تماس پیدا کرد، لیک بسیار واضح بود که مراقب است تا حد امکان برگه های دعا را از کناره هایش بگیرد!

وه که چه لذتی داشت نتیجه تصمیم آنی من!

دست کوتاه سهل باشد، همت ار کوتاه نیست

پیامبر اکرم (ص):

مَن رَأی مِنکُم مُنکَراً فَلیُغَیِّرهُ بِیَدِهِ، فَاِن لَم یَستَطِع فَبِلِسانِهِ، فَاِن لَم یَستَطِع فَبِقَلبِهِ، وَ ذلِکَ أضعَفُ الإیمانِ.

هر کس از شما منکری را دید، باید با دست خود آن را از بین ببرد. اگر نتوانست، با زبانش و اگر نتوانست، با قلبش با آن مخالفت کند؛ و این ضعیف ترین مرتبه ایمان است.

کنزالعمال 3 / 66

در همین رابطه بخوانید: نهی از منکر در بیانات رهبری...وبلاگ قرار دل


پ.ن1: امر به معروف و نهی از منکر که سخت نیست! هست؟!

پ.ن2: مورچه ای درون صفحه ماشین حسابم خزیده و آنجا به رحمت ایزدی پیوسته است! چه باید کرد؟!

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا

آنچه در زیر خواهد آمد،برشی از زندگی خانواده ای هم وطن است که اردیبهشت ماه 90 اتفاق افتاده است.

بخوانیم و فهم کنیم که چوب خدا صدا... دارد!


"م" 40 ساله است و دو دختر حدوداً 20 ساله دارد. (بالا و پایینش را دقیقاً نمی دانم!)

"م" باردار می شود و دخترانش شروع می کنند به سرزنش هایی چنین که: این چه سنی است برای بارداری؟ پاسخ دوست و آشنا را چگونه باید داد؟ با این آبروی در حال نابودی چه باید کرد؟ و... و... و...!!!

"م" با همسرش در خصوص مسافر در راهشان صحبت می کند و او از آنجا که دخترانش را بسیار دوست می دارد،تصمیم را به نظر ایشان وامی گذارد.

"م" طبق نظر دختران و برخلاف نصایح مخالفت گونه مادر،فرزندش را از بین می برد.

10 روز از سقط جنین نمی گذرد که همسر "م" در یک سانحه رانندگی جان خویش را از دست می دهد!!!

شوک روحی وارد بر "م" آنقدر شدید است که او را حتی از تواناییِ باورِ آنچه بر او رفته است،باز می دارد.


خانواده خوشبختی بودند،اما...


« مآ اَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللهِ وَ مآ اَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ اَرْسَلْناکَ لِلنّاسِ رَسوُلاً وَ کَفی بِاللهِ شَهیداً »

« هر چه از انواع نیکویی به تو رسد،از جانب خداست و هر بدی رسد،از خود توست،و ما تو را به رسالت برای مردم فرستادیم،و تنها گواهی خدا کافی است. »

« 79 نساء »

۶۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۳۰
ناموس خدا

روی اول سکه:

سال 1378...

تعمیرات منزل داشتیم و او کارگری بود کمک دست بنا.

یکی دو سال بعد...

شبی به سراغ پدر آمد تا پولی قرض بگیرد برای ترخیص دخترش از بیمارستان که به دلیل آپاندیس بستری بود.

گفت که اگر امشب نتواند هزینه بیمارستان را پرداخت کند،به خاطر یک شب دیگر بستری بودن باید 15 هزار تومان مازاد بپردازد.

و حالا آمده بود رو بیندازد به کسی که پیش تر ها می شناخته اش!

صدای شکستن قلبم را به وضوح می شنیدم آن شب!

سال 1386 (شاید هم 1387)...

همراه پدر به مرکز شهر می رفتم که در یکی از چهارراه های پررفت و آمد شهر،پشت چراغ قرمز،پدر از اتومبیل پیاده شد.

برای فرونشاندن حس کنجکاوی ام،مسیرش را با نگاه دنبال کردم.

که ای کاش نمی کردم!

پدر به مردی ویلچرنشین که گوشه پیاده رو بود،پولی داد و بازگشت.

... و او همان مرد بود!

نمی دانم چرا و چگونه زمین گیر شده بود و ناگزیر به تکدی!

زخم شرم در وجودم سر باز کرد که او نان آور خانواده است و این چنین اسیر ویلچر و من بر روی دو پا هم نه،که سوار بر چهارچرخی هستم که مرکب است برای خستگی هایم!

ذهن ذائقه ام هنوز –به همان قوت- به طعم ذلت آن صحنه تلخ آشناست!

و اکنون...

نمی دانم روزگارش به چه سان می گذرد،اما به گمانم پدر گاه گاهی به بهانه هایی کمک می کندش.

روی دوم سکه:

3000000000000 تومان!

همین...


آهای با توام!

تو که سرویس طلای زرد و سفید راضی ات نمی کند و بریلیانی باید تا گدازه جگرت را فرونشیند!

تو که اگر تدارک چند مدل دسر و غذا به همراه مخلفات لازم و غیر لازم را در میهمانی هایت نبینی،آبرویت را بر باد رفته می پنداری!

تو که وقتی مسافرت می روی،برای همسرت سگ و گربه و همستر سوغات می آوری!

تو که حقوق میلیونی می ستانی و با هر چه اقناع و کفایت بیگانه ای!

تو که در خانه چند صد میلیونی سکنی گزیده ای و اگر هر چند گاه یک بار دکوراسیونش را به کل تغییر ندهی،دلت می گیرد و افسرده می شوی!

تو که سال برایت سال نمی شود،اگر کیش و شمال که نه،سفر پاریس و ونیز و جزایر هاوایی ات را از کف بدهی!

تو که عشق اتومبیل در دل داری و مدل های گوناگون این مرکب آهنین در پارکینگ خانه ات هلاک استهلاک اند فقط!

تو که پول و ثروت و امکانات داری و ذخیره اش کرده ای،گویا که قصد داری با خود به گورشان ببری!

حضرت معبود برای همچو تویی گفته است که: "...و کسانی را که طلا و نقره گنجینه می سازند و در راه خدا هزینه نمی کنند،همه آنان را به عذابی دردناک بشارت ده." (بخشی از آیه 34 سوره توبه)

تکاپوی بسیار داری و بر توسن تیزپای طمع خویش مدام می تازی!

به کجا چنین شتابان؟!

آهسته تر فرزند آدم...آهسته تر!

دنیا سرای امتحان مدعاست!

حرص لجام گسیخته ات را لختی در سیطره اقتدار خویش گیر!

چشم بگردان!

دست های تکیده و پینه بسته را می بینی که شمارشان در حوصله عدد نمی گنجد!

دور نیستند!

همین حوالی...

بسیارند آنها که به دنبال دستی می گردند تا قامت خمیده شان را عصا باشد و قلب شکسته شان را امید!

و تو...

بر جگر هماره دندان گزیده شان مرهم نیستی اگر،نمک می فشانی چرا؟!


پ.ن1: "تو"ی مخاطب این پست در درجه اول شخص ناشخیص خودم هستم.بعد هم همه آنها که "تو"اند!

پ.ن2: برای کاخ های پوشالی زندگی مان(که البته اصلاً بد هم به دل راه نمی دهیم و "خانه" نامشان نهادیم!)،فریادهای ابوذر را کنار کاخ سبز از خاطر نبریم که: "ای معاویه،اگر این کاخ را از ثروت خودت می سازی،اسراف است و اگر از ثروت بیت المال،خیانت!"

پ.ن3: صدقات ما کهنه ترین و پاره ترین اسکناس های موجود در جیب هامان است!به حتم "مِمّا تُحِبُّون" فراتر از سطح ادراک ماست که وعده "لَنْ تَنالوُا البِرّ" حق را به طاق نسیان سپارده ایم!

پ.ن4: اتفاق پست سوال، در سال ۱۳۷۵ حادث شده است و آن کودک، منم! :) به گمانم دوباره خوانی کامنت های همه بزرگواران،لطفی دگر داشته باشد!!!

۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا

پیش نوشت:

از این پس سلسله پست های "پناه بی پناهی در حصن حصین بندگی خدا" در قالب مسائل دینی و در زمان های مختلف به محضرتان عرضه خواهد گشت.

امید که مقبول افتد و روزنه ای باشد به سوی رستگاری...


سکانس اول:

زمان را ساعت 10:30 روز 5/2/1390 آدرس می دادند.کار اداری ام واجب الانجام بود،لذا انتظارم پشت در یکی از اتاق های ساختمان برای رسیدن نوبتم آغاز گشت.ساعت به 12:00 رسیده بود و من هنوز راهروها را با گام هایم متر می کردم.هر که از راه می رسید،مرا –دیده یا ندیده- و انتظارم را –فهمیده یا نفهمیده- به کناری پس زده و برای انجام کارش وارد اتاق می شد.در نهایت صبرم به انجام رسید و اعتراضم را به یکی از ایشان که قصد ورود به اتاق را داشت،اعلام نمودم.پرسیدم:"ببخشید آقا،شما با مسئول این اتاق کار دارید؟"پاسخم داد:"بله!"با لحنی آکنده از خشم و صدایی مشحون از قدرت و صلابت گفتم:"احساس نمی کنید بنده اینجا معطلم؟!"تمام هستی اش را در نگاهی خلاصه کرد و با آن چشم ها که خیره در من می نگریستند،"ببخشید"ی تحویلم داد،بعد هم راه خویش گرفت و داخل شد.آنچه می دیدم،محاسنی بود،در اصطلاح نشان دین،بر صورت و تسبیح درخشانی در دست که دانه های درشتش،به نوبت میان انگشتان می لغزیدند.حال آنکه من تسبیح دانه ریز کوچکم را در دستانم پنهان کرده بودم،لب هایم را حتی به زمزمه ای از هم نمی گشودم،مبادا که کسی ذکر گفتنم را به چشم ببیند!!!

سکانس دوم:

عقربه های ساعت روی 14:30 سنگینی می کردند.از آسمان گویی آتش می بارید و من چندین ساعت را به چشم می دیدم که باید بر روی صندلی اتوبوس می گذراندم.دختری در ردیف جلویی ام بر روی صندلی نشست که به تمام اعمالش اشراف کامل داشتم.تنها اندیشه ام در آن لحظه نه تصور سیمای اصلی او بود زیر آن همه رنگ و لعاب و نه تخمین میزان وقتی که مصروف آرایشی چنان کرده بود،بل عهدی بود با خویشتنم که بعد از این در انتخاب جنس مانتوی مشکی دقت بیشتری نمایم تا در گرمایی چنان،مدام در شرف تصعید نباشم!!!دقایقی چند که گذشت،دختر مذکور با بیرون آوردن هندزفری از کوله اش،قصد عملش را هویدا ساخت. من از آنجا که صبح تا ظهر را زیر آفتابی سوزان در مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در زادگاهم شرکت کرده و به شدت خسته بودم،به صرافت خواب افتادم.پلک روی هم نگذاشته بودم که متوجه اصواتی ناموزون در اطرافم گشتم.امواجی با فرکانس بالا از هندزفری آن دختر به گوش همه منتقل می گشت و من به فلسفه وجودی خلقت هندزفری می اندیشیدم که اگر هدف تقلیل صداست،چرا اکنون من و البته سایرین صداها را به وضوح می شنویم؟!!!نمی دانم چه فشاری را تحمل می نمود گوش های دخترک!!!نوع موسیقی از غیر مجاز هم کمی آن سوتر بود.البته چند سالی هست که تفاوتی بین مجاز و غیر مجاز مشاهده نمی گردد!با اوضاعی چنین تصمیم گرفتم تلاشم را برای خواب پی بگیرم اما مگر آن صدا می گذاشت؟!پلک هایم ابداً سر سازگاری با همدیگر نداشتند.به گمانم باید گوش هایم را می گرفتم.من که هیچ،کاش موعود زمانم نیز گوش هایش را می گرفت،شاید که دل نازنینش کمتر خون شود.آن روز،17/2/1390 بود،روز شهادت مادر...

سکانس سوم:

چند سال پیش مستأجر منزلمان چند دانشجوی مشهدی بوده و در ده روز اول سکونتشان در منزل،قبض تلفنی 60 هزار تومانی را برایمان به ارمغان آوردند!پرداخت قبوض با خودشان بود و این موضوع به نیکویی سپری شد.روزها گذشت و گذشت تا اینکه از آن خانه رفتند.اندکی پس از تخلیه خانه با قبض تلفنی 560 هزار تومانی مواجه شدیم و البته علی مانده بود و حوضش!!!مگر می شد پیدایشان کرد برای پرداخت هزینه؟!مدت زمانی به جستجو گذشت و در این مدت تلفن آن خانه مسدود شد.مخابرات محترم به دنبال وصول طلبش بود و پیغام رساند که در صورت عدم پرداخت آن هزینه،تلفن منزل مسکونی فعلی مان را نیز مسدود خواهد کرد و تا چند روز همین گونه شد.پدر به ناچار هزینه را پرداخت اما جستجوها برای یافتن آن فرد که قرارداد اجاره خانه به نام وی بود،ادامه داشت.عاقبت شماره تلفن و آدرسی یافت شد،لیک سخن پدر آن دختر به پدرم این بود:"شما به چه اجازه ای به دختر من خانه اجاره داده اید؟" و پاسخ پدر که:"من به یک دختر عاقل و بالغ،خانه اجاره داده ام." سالها از آن ماجرا گذشته است.560 هزار تومان پول بی زبان از جیبمان رفت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!!!

سکانس چهارم:

اسفند ماه سال 1389 بود.همراه خواهرم با خودپرداز کار داشتیم.هنگام که نزدیک شدیم،خانمی پشت دستگاه بود و یک آقا و دو خانم دیگر در صف بودند.ما نیز نزدیک خانم ها به انتظار نوبتمان ایستادیم.کار خانم پشت دستگاه که تمام شد،آن آقا کارش را انجام داد و پس از آن یکی از خانم ها.کار این خانم که تمام شد،آقای دیگری که پس از ما به جمع افزوده شده بود،نزدیک دستگاه رفت.گفتم:"ببخشید آقا،نوبت این خانم است" و به خانمی که جلوتر از ما در صف ایستاده بود،اشاره کردم.آن آقا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:"یکی مرد،یکی زن است دیگر!!!"پاسخ من این بود که:"این قانون،کی و کجا به تصویب رسیده است؟!!!" و اندیشه ام این که:"مگر نانوایی است؟!"آن آقا که به نظر 60 ساله می رسید،مرا چونان کودکی ابله به شمار آورد و کارش را انجام داد و خانم جلویی ما نیز پس از ایشان!پس از این خانم،آقای دیگری پشت دستگاه رفت و من باز هم معترض شدم که:"شما هم یکی مرد،یکی زن؟!" و این دیگری گویا اصلاً حرف مرا نشنید!!!


پ.ن1: طولانی ترین آیه قرآن درباره حق الناس است.(282 بقره)

پ.ن2: مسائل مطروحه در ادامه مطلب از کتاب "نگاهی به حق الناس" تألیف "محمود اکبری"،با تلخیص نوشته شده،لذا منبعی برای احادیث و روایات ذکر نگردیده است.

پ.ن3: بنده به شخصه هیچ ادعایی در رابطه با رعایت حق الناس ندارم اما خاطرات در اپیزودها،حقیقتاً برای بنده پیش آمده اند و البته خداوند احکم الحاکمین است.

پ.ن4: مدت ها بود که قصد گذاردن این پست را در وبم داشته و برخی از مواردش را هم نوشته بودم،لذا اصل پست صرفاً تذکاری است در باب حق الناس،لیک از ذکر موارد قذف و تهمت،یقیناً هدف خاصی را دنبال می نمودم!!!

پ.ن5: ماه خداست و دل من چه بسیار حرف ها که با محبوب دارد.خدا منتظر است و من نیز هم!خدا دلتنگ است و من نیز هم!خدایا،آغوش بگشا که آمده ام...

پ.ن6: با کوله بار نیازی نه از جنس حاجت،به انتظار میهمانی خدا بودم و او در همین نخستین روز پاسخم را داد.صدایش را شنیدم.چه لذتی...چه لذتی!

پ.ن7: التماس دعا

ادامه مطلب را مطالعه بفرمایید.

۸۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا