می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت ولی عصر» ثبت شده است

اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الْاِنْجیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْانِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْمَلآئِکَةِ الْمُقَرَّبینَ وَ الْاَنْبِیآءِ وَ الْمُرْسَلینَ اللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِوَجْهِکَ الْکَریمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ یا حَیُّ یا قَیُّومُ اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذی اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَ الْاَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذی یَصْلَحُ بِهِ الْاَوَّلُونَ وَ الْاخِرُونَ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یا حَیّاً حینَ لا حَیَّ یا مُحْیِیَ الْمَوْتی وَ مُمیتَ الْاَحْیآءِ یا حَیُّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ

خدای خوب‌تر از خوبم! برای خواندنت چه نیاز به مقدمه؟! که تو به دفعه‌ای صدا زدنت، لبیک‌هایت را –به تکرار– روانه‌ی دلم می‌کنی. پس آرام و آرام‌تر می‌گویم تا بلند و بلندتر بشنوی مرا. می‌دانم تو را با آفریده‌هایت اگر نتوانم‌شناخت، در کوره‌راهی تاریک به عبث راه می‌فرسایم. در سایه‌ی همین شناخت –و به برکتش شاید- می‌شود زیرِ مهربانی یک‌ریزِ نگاهت، بوی استجابت گرفت، حتی برای همچو منی که غرورم را به هیچ خواهشی نمی‌فروشم. و این‌گونه با دست‌هایی همه نیاز رو به سوی تو می‌آورم. نیازم را بالاترین بخشنده باش خدا...

اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْاِمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقائِمَ بِاَمْرِکَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ وَ عَلی ابآئِهِ الطّاهِرینَ عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ فی مَشارِقِ الْاَرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها وَ عَنّی وَ عَنْ والِدَیَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَ مِدادَ کَلِماتِه وَ ما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَ اَحاطَ بِهِ کِتابُهُ

خدای مهربانم! تو اگرچه مقصد و منتهای تمامِ دل‌های عشق‌آشنایی، اما لحظه‌هایی در زندگی هست که نگاهم به دستان پرده‌پوشت دوخته می‌گردد و می‌خواهمت نادیده انگاری همه‌ی کرده‌های نباید و ناکرده‌های بایدم را. چشمِ امیدواری‌ام را به تمنا می نشانم تا همه‌ی آن سلام‌هایی را که یکپارچه مهر و عطوفت‌اند و هوای آن "دوستت دارم"هایی را که در عاشقانه‌هایم می وزند، بر دوشِ قاصدکی‌ات سوار کنم تا به مقصدشان برسانی. به مقصدی که یکی از بی‌شمار بهانه‌ی آمدنش، انتقامِ یک سیلی تاریخی است.

اللّهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَدًا اَللّهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِه وَ اَعْوانِه وَ الذّآبّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضآءِ حَوآئِجِه وَ الْمُمْتَثِلینَ لِاَوامِرِه وَ الْمُحامینَ عَنْهُ وَ السّابِقینَ اِلی اِرادَتِه وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ

خدای من! تو بهتر از خودم می شناسی‌ام. اما من نیز حتی از جایی میانِ عمیق‌ترین لایه‌های ناآگاهِ روحم این را می‌توانم‌فهمید که "من در ترکِ پیمانه، دلی پیمان‌شکن دارم"! با این همه اما نمی‌پسندم که حلاوتِ اقرارِ این عهد را از خویشتنم بستانم. عهدی که بودنم را –با همه‌ی دل و جان- به قیدِ بایدی مقید می‌سازد که حیاتم را با اطاعت و مماتم را در شهادت به ثمر خواهدرسانید.

اللّهُمَّ اِنْ حالَ بَیْنی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذی جَعَلْتُهُ عَلی عِبادِکَ حَتْمًا مَقْضِیًّا فَاَخْرِجْنی مِنْ قَبْری مؤْتَزِرًا کَفَنی شاهِرًا سَیْفی مُجَرِّدًا قَناتی مُلَبِّیًا دَعْوَةَ الدّاعی فِی الْحاضِرِ وَ الْبادی

خدای نزدیکم! مرگ، سرنوشتِ محتومِ اهلِ زمین است و مرا نیز گریزی از این حقیقت نیست. اما آن‌چه حیاتِ پس از مرگم را زینت است و نشاطی خارج از وصف بدان می‌بخشد، این است که با تنی همه قلب از گور برخیزم و با تمامتِ دلم و به مددِ هر آن‌چه باید، نقلِ لبیک‌هایم را نثار گام‌های بارانی‌اش کنم. و این نهایت مطلوب کجا می‌تواند حاصل آید جز این‌که از چشم های تو تبعید نشوم، که بی نورِ نگاهت معبودِ ستودنی‌ام، گم می‌شود دلم در بی‌راهه‌های زمین –این مهبطِ انسانِ وجود- !

اَللّهُمَّ اَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ وَ اکْحُلْ ناظِری بِنَظْرَةٍ مِنّی اِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بی مَحَجَّتَهُ وَ اَنْفِذْ اَمْرَهُ وَ اشْدُدْ اَزْرَهُ

خدای بی همانندم! آمدنش منت بر سرِ همان روزِ مبادایی می‌گذارد که در صفحه‌ی هیچ تقویمی نیست. همان روزی که وصله‌ی نور خواهددوخت بر پیراهنِ شب. آرزویی رویاهایم را قلقلک می‌دهد –که بر جوانان عیب نیست- و آن درکِ روزِ آمدن و روشنی فروغِ چشمانم به بردمیدنِ خورشیدِ وجودِ همان زیباقامتی است که مهربانی‌اش حکایتِ همیشه‌هاست. این تضرعِ خواهش‌بنیان را تنها به آستانِ تو عرضه می‌دارم. باشد که این ناله و ندبه‌ی مدام را به اجابتی پاسخم فرستی و مرا در سلکِ سرسپردگانِ رسنِ عشق او قرار دهی.

وَ اعْمُرِ اللّهُمَّ بِه بِلادَکَ وَ اَحْیِ بِه عِبادَکَ فَاِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفِسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ اَیْدِی النّاسُ فَاَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَ ابْنُ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّی بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّی لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلّا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ

یگانه ترینم! من به دنبالِ همه‌ی آن اویی می‌گردم که آمدنش ظلم و ظلمت را خواهدتاراند، آن‌چنان که به ریشه از پای درخواهندآمد. هرمِ صدایش قندیل‌های ناعدالتی را به قدرِ مژه ‌برهم‌زدنی ذوب خواهدکرد. نامش لرزه بر تنِ همه‌ی آنانی خواهدانداخت که در کوره‌راهِ ضلالت مرکب می‌رانند. همو که نامش کمترینِ شباهت‌هاست به رسولِ مهربانی‌ها (ص). او –آن عزیزِ دیرکرده- تکرارِ پیامبر (ص) است و ظهورش پس از قرن‌ها فساد را از زمین برخواهدچید و آن مدینه‌ی فاضله‌ای جامه‌ی حقیقت بر تن خواهدنمود که به تصورش حتی می‌شود مجنونِ لحظه‌لحظه‌ی لیلای منجی‌اش بود.

وَ اجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِرًا لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِرًا غَیْرَکَ وَ مُجَدِّدًا لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کِتابِکَ وَ مُشَیِّدًا لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلّی اللهُ عَلَیْهُ وَ الِه وَ اجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ

شمس همیشه‌ی من! ما ستم‌دیدگانی را ماننده‌ایم که تمامتِ دادخواهی‌مان را به محضرِ آسمان‌منظرت عرضه داشته‌ایم تا به اذنِ تو، موعود –که شناسای دردهای ماست- قنوتِ مستجاب ما باشد. دردها بسیارند و ظهورش آن‌چنان فرح‌بخش است که نمی‌دانم اگر بیاید، کدام تکه از این قلبِ شکسته را شاد خواهدکرد؟! او هر آن‌چه را که رو به زوال گرفته، چنان میل به تکاملی خواهدبخشید که تنها با گوشه‌ی نگاهِ او معنا می‌شوند. و این غایت قصوی است برای تمامِ هست‌های باید.

اللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّدًا صَلّی اللهُ عَلَیْهِ وَ الِه بِرُؤْیَتِه وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلی دَعْوَتِه وَ ارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ اللّهُمَّ اکْشَفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْاُمَّةِ بِحُضُورِه وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیدًا وَ نَراهُ قَریبًا بِرَحْمَتِکَ یا اِرْحَمَ الرّاحِمینَ

نامیرا خداوندِ من! آن‌هایی که آمدنش را –به حرف یا به دل- در انتظار نشسته‌اند و روحشان در قالبی تنگ نمی‌گنجد، -به تمامه- رو به سوی تو دارند و پذیرش حاجتشان را به تمنا از تو خواستارند که او هم‌چنان ناپیداترین کرانه‌ی جهان است. باشد که چون همیشه‌ی خویش با پاسخی از جنسِ قبول و اجابت، عشق را ترجمه کنی. بر همه‌ی ما حجت است که رحمتت دل را می‌ستاند از بندِ آدمی. ما به انتظار ایستاده‌ایم، ظهورش با تو...

پس سه مرتبه دست بر رانِ راستِ خود می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: اَلْعَجَلْ اَلْعَجَلْ یا مَوْلایَ یا صاحِبَ الزَّمانِ

مولای من! فقط کمی زودتر...


پ.ن1: ترجمه‌ای خیلی خیلی آزاد، از دعای عهد...

پ.ن2: صبح‌گاهان از دعای عهدِ تو دم می‌زنیم / شام‌گاهان با گناه آن عهد بر هم می‌‌زنیم



حیرت‌نوشت:

خواب دیدم شبِ شعری است در خانه‌مان با موضوعِ شهدای جهادِ علمی! همسر و پدرِ شهید احمدی روشن در نزدیکیِ من نشسته بودند. (شاید هم من نزدیکشان بودم!!!) از یکی از مسئولانِ برگزاریِ مراسم پرسیدم که من هم می‌توانم شعر بخوانم یا از پیش ثبت‌نام کرده‌اید؟ پاسخم داد که الان هم می‌شود! از خواب که برخاستم، نمی‌دانستم چگونه می‌شود خواب را تعبیر کرد! چند شبِ بعد در مجله‌ی خبریِ اخبارِ ساعتِ 19 گزارشی دیدم از "شبِ شعرِ شهدای جهادِ علمی"!!! نمی‌دانم چه ارتباطِ معقولی می‌شود بینِ آن خواب و آن خبر و نوشته‌ی "بابا را خدا فرستاده مأموریت!" برقرار کرد!


۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

جنون نوشت 1

هوا گرم باشد اگر یا سرد،

ما درون سوراخ لانه هامان می خزیم، تا خویش را از گزند در امان داریم!

پنجره های دو جداره...

عایق های یونولیت...

چوب کاری های داخلی...

انرژی خانه ها را هدر نمی دهند!

این را هم داخل پرانتز بگویم آقا،

خانه های ما، هیاهوی بیرون را نیز به داخل نشت نمی دهند!

حتی صدای تو را...

آن روز که خواهی آمد!

جنون نوشت 2

دست هایم که به آسمان قد می افرازند،

امید استجابت دعایی به تمنا از خدا خواسته می گردد:

"اللهم عجل لولیک الفرج"

من اما به عمق مکان خیزش این دعا می اندیشم در منتهای دلم!

تا بسنجم غلظت صداقتم را در حقیقت این سخن که:

"از ته دل برای ظهورت دعا کرده ام آقا! "

آقایی که حتی به رویم نمی آورد منت نهادن وظیفه ام را بر سرش!

جنون نوشت 3

نامردی ما را می بینی آقا،

که دعای سلامتی ات را با سوز دل می خوانیم، اما...

چشمانت را از اشک به خون نشانده ایم

و قلبت را از درد در فشار!

هر بار که دعای فرج خواسته اند، خوانده ایم:

"اللهم کن لولیک..."

و نفهمیده ایم که وقتی عمل نیست، سلامتی ات دعا نمی خواهد!

با این همه اما –بی هیچ دعا برای ظهورت-

خویش را منتظِر منتظَر نام نهاده ایم!

جنون نوشت 4

واژه به واژه ندبه را که به جانم می ریزم،

می بینم من چقدر از مفاهیم دعا فاصله دارم!

ندبه باید معرفت افزا باشد، اما...

دعا به آخر که می رسد،

"یا ارحم الراحمین" هم که بر زبان جاری می گردد،

همه خوانده ها را به طاق نسیان می سپارم!

من که سهم او را از نجوایم هیچ کرده ام!

جنون نوشت 5

روزها به شب می انجامند و شب ها به روز،

و در این تعقیب و گریز مدام، خلاء هیچ حضوری در فهم نمی آید.

قصه شوم عادت، همین جاست که فریاد می شود!

عادت به درازای تلخ انتظار...

جمعه های دل اما...

طنین "أنا المهدی" را کم می آورد!


پ.ن۱: چندی است گرد رخوتی ناگزیر اینجا پاشیده شده است! به گمانم رسید شاید جنون نوشتی از جنس حضرت موعود (عج) بتواند مرا از خواب این غفلت بیدار کند!

پ.ن۲: فردا دو ساله می شوم! :)




۴۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۵:۴۴
ناموس خدا
سکانس 1

سریالی هست که بسیار دوست می داری اش.تمامی قسمت ها را هم دنبال کرده ای و حالا فقط قسمت آخر مانده است.

حساس ترین مسابقه فوتبال است.بازی در زمان قانونی و وقت اضافه به نتیجه نرسیده و حالا فقط پنالتی ها مانده است.

چندین سال درس خوانده و تلاش کرده ای و حالا دقیقاً در جلسه آزمون نهایی قرار داری.

مدت ها کوشش و پژوهش کرده ای تا پایان نامه ات را به اتمام برسانی و حالا فقط تحویل به استاد مانده است.

سال ها انتظار کشیده ای تا تکلیف حج را ادا کنی و حالا دقیقاً لحظه ای است که می خواهی کعبه را به چشم ببینی!

سکانس 2

در ریاضیات قضیه شرطی را این گونه تعریف می کنند: p => q

بدین معنا که: "اگر گزاره p برقرار باشد،آن گاه گزاره q نیز درست خواهد بود."

و نیز گفته می شود: "مثال نقض مثالی است برای رد یک گزاره شرطی که در فزض صدق می کند و در حکم نه.

اینها همه اما چه ارتباطی دارد به من و تو؟!

سکانس 3

تصور کن در یکی از حالات سکانس 1 قرار داری و به ناگاه ندای یاری طلبانه مهدی را می شنوی که در هستی طنین می افکند.

چه می کنی؟!

همه شرایط اضطراری زندگی را وا می نهی و به سوی موعود می شتابی یا حتی به قدر آنی لبیک را به تعویق می اندازی؟

از دست رفتن این آخرهای زندگی را حسرتی عمیق می پنداری یا بازماندن از عاشورای حسین زمان را در عرصه نینوای روزگار؟

انصاف پیشه کن.صادق باش و به نفس خود پاسخ گوی!

سکانس 4

اگر گزاره p زندگی چنین بگوید:

"وقتی نام موعود که می آید،اشک می ریزیم!(البته در جمع افزون تر نسبت به کنج انزوا!!!)

وقتی رسالت های منتظر امام را که برمی شمارند،در نهایت اعتماد به نفس سر تکان می دهیم!

وقتی از عاقبت یاری نرساندن به حضرت صاحب سخن می رانند،دست حسرت بر پیشانی می زنیم!

وقتی "ما اهل کوفه نیستیم" را چنان بلند فریاد برمی آوریم که گویی حنجره بیشتر دریده شده را پاداشی در انتظار است!

وقتی..."

آن گاه گزاره q زندگی خواهد گفت:

"در هر کدام از شرایط سکانس 1 که قرار بگیریم،لبیک به ندای موعود را اوجب می شماریم."

مثال نقض این قضیه شرطی اما همین جاست!

P برای بسیاری برقرار است،اما q تنها برای 313 نفر!

حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

سکانس 5

نوشتم تنها برای خودم و خودت!دقیقاً من و تو!

من که یک نفرم،اما مخاطبی که تو باشی،چند نفری؟!

ایراد نکن که آنچه خواندی،چندان هم مصداق نمی پذیرد!

حساب کن،313 تنها به ازای 5 / 6 میلیارد!

دانسیته را ثابت هم که بگیری،فکر می کنی از این 313 نفر،به خوانندگان این سیاه مشق چقدر می رسد؟!!!

در پی حساب و کتاب نباش!صد البته که این توزیع ابداً یکنواخت نیست!

نوشتم تنها برای آنکه فاصله میان ادعا و عمل را در زندگی فردی مان به دست انصاف سنجش بسپاریم.

بدانیم کدام ابزار برای اندازه گیری فاصله ای چنین،بیشتر به کارمان می آید:

ریزسنج؟!

کولیس؟!

خط کش؟!

متر؟!

...


پ.ن1: خودم هم نمی دانم چرا این نوشته،آمیزه ای بود از ریاضیات و فیزیک و شیمی و معارف و ادبیات!!!(که خمیرمایه هماره نوشته های من است!)

پ.ن2: عزا شدن شادی مان اگرچه بسیار سخت بود و تلخ،لیکن برکاتی هم داشت که ستودنی است و سپاس گزاردنی!بخش اعظم برکات،خانوادگی است و قابل گفت،نه!فقط کاش بشود قانوناً ثابت کرد اهمال مسئولین را در اداره برق و شهرداری و گمرک!

پ.ن3: خدای خوبم!خدای خوب تر از خوبم!ما خسته نمی شویم از دعا و از اشک نیز! "امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف السوء" مریض هامان را تو شفا بخش و دل هامان را قرار نیز!

۴۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۱
ناموس خدا

جنون نوشت ۱:

همه جا کربلاست،آری

لیک...

در نزدیکی هر کربلا،کوفه ای هم هست!

و مردمی که برای امامشان نامه ها روانه می دارند،اما...

در شمارند "قُلوُبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیوُفُهُمْ عَلَیْک" را!

و من...

که حتی دلم را نمی دانم کجاست،

شمشیرم را خوب می بینم،

بل شمشیرهایم را!!!


جنون نوشت ۲:

هر سال،عاشورا،

هوا گرم باشد اگر،

شربت خنک می دهیم.

و سرد باشد اگر،

چای داغ!

می چسبد آقا،می چسبد!

آنچه نمی چسبد به ما،

وصله های ناجوری است که دل خون موعود را منتسب به شیعیان می داند!

نمی چسبد آقا،نمی چسبد!


جنون نوشت ۳:

روزی خواهد آمد

که فریاد "هَلْ مِنّ ناصِرٍ یَنْصُرُنی" در هستی طنین افکند،

و به یقین نمی شود آنقدر از معرکه بلا دور بود،

که بی لبیک گذاردن موعود در صحنه نینوای روزگار موجه باشد!

باید بود،اما...

موعود را یاری دجال پرستان چه کار؟!


جنون نوشت ۴:

ما منتظریم!

منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا منبری باشد و روضه ای،ما و اشک های روان نیز!

دردها بسیارند.

چک های پاس نشده...

قسط های عقب افتاده...

اجاره های پرداخت نشده...

ما منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا "التماس دعا"هامان را به تکثیر برسانیم،

در این شب ها و میان اشک ها!

آنچه نمی اندیشیم بدان،

خداست و همان آل الله!


جنون نوشت ۵:

همه دعای عهد یک سو،

این " اَللهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عًقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی لآ اَحوُلُ عَنْها وَ لا اَزوُلُ اَبَداً"سویی دیگر!

اقرار به تجدید پیمانی که حتی آنی غفلت حرام بایدش!

و چه عبث!

هر صبح،به اینجای دعا که می رسم،

شرمی سیال درون رگ هایم می دود.

مرا که هنوز آن عهد را فهم نکرده ام،اقرار به چه کار؟!


جنون نوشت ۶:

خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،

جریانی سیال،اندیشه های حسینی را از تمام زوایا و خفایای ذهنم می شوید و می روبد.

من می مانم و حسرتی زهرآلود که عاشورایی دیگر از دست رفت.

من می مانم و شرمی گناه آکنده که باری دیگر آنی که باید،نشدم.

هنوز همانم که نباید...و نشاید!

خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،

خودم را نه حتی در لشکر اشقیا،که در شام می بینم!

چوب خیزران به دست...


جنون نوشت ۷:

هر صبح،دیده به عبث که می گشایم،

ترس غالب می شود بر تمامت دلم،

که "نُملی' لَهُمْ لِیَزْدادوُا اثْماً" همچو منی را شامل می شود آیا؟!

مرا که تاب "عَذابٌ مُهینٌ" نیست!


جنون نوشت ۸:

در خود که می نگرم،

می شمارم مردمانی را که روز محشر باید از دایره نگاهشان گریزان باشم.

یک

دو

.

.

.

بسیارند...بسیار!

می ترسم خدا!

می ترسم بدان جا رسم که گریز از تو نیز روا باشد بر من!


پ.ن۱: آخر الزمان است!نهی از واجب می کنندم!!!

پ.ن۲: دارم پوست می ترکانم!می فهمم...

۴۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۵:۴۰
ناموس خدا
کسی آرام می آید

نگاهش خیس عرفان است

قدم هایش پر از معنا

دلش از جنس باران است

کسی فانوس بر دستش

به سان نور می آید

امید قلب ما روزی

ز راه دور می آید...

میلادش مبارک


پ.ن1: قرار بر این بود که در روز عید سعید مبعث با پستی در قالب طنز در خدمتتان باشم،اما از آنجا که روز بی اشک و مصیبت برایم به عرصه ناممکنات پهلو می زند،زمان به روز شدن و نیز قالب پست تغییر کرد.شاید اگر روزی پژمردگی روانم نیکوتر از حال اکنونم بود،همان پست –که کامل است و آماده ظهور- به محضرتان عرضه گردد.

پ.ن2: امید آن دارم که روز میلاد قائم (عج) در سال جاری برایم به نیکویی سپری گردد،به جبران نیمه شعبان سال گذشته ام که تماماً به اشک گذشت!!!تعداد آنان که با رجوعی به تقویم می توانند دانست جریان چیست،از یکی دو تن تجاوز نمی کند و همین بسیار نیکوست!

پ.ن3: 21 و 22 تیر ماه،زمان برگزاری مرحله کشوری المپیاد علمی – دانشجویی است و "ف.آ" عزیزم یکی از شرکت کنندگان این آزمون.استدعایی است عاجزانه از همه بزرگواران که برای توفیقش دستی به دعا بردارند.از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که در صورت اجابت دعایتان،معده بنده و چند تنی دیگر از دوستان بابت میزبانی ضیافت شام "ف.آ"،بسیار خرسند خواهند گشت!!!

پ.ن4: در تمام این روزها که حالم اصلاً خوب نبود و آتش دل را به آب دیده خاموش می نمودم،تمامت این آرزو مدام از دلم می گذشت که کاش طلای گنبدش تنها گامی نزدیک تر بود!

پ.ن5: مرا حاجتی در زندگی است که شدیداً برایم حیاتی می نماید.بر سرم منت می نهید اگر برای برآورده شدنش،دستی به آسمان برآرید.

قسمت دوم پست در ادامه مطلب،دل نگاشته ای است در رابطه با عفاف و حجاب...

مطالعه بفرمایید.امید که مقبول افتد...

۱۰۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

عصر یک جمعه دلگیر

دلم گفت

بگویم

بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است

که چرا آب به گلدان نرسیده است

چرا لحظه باران نرسیده است

و هر کس که در این خشکی دوران

به لبش جان نرسیده است

به ایمان نرسیده است

و هنوزم که هنوز است

غم عشق به پایان نرسیده است

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید

بنویسد که هنوزم که هنوز است

چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است

چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است

دل عشق ترک خورد

گل زخم نمک خورد

زمین مرد

زمان بر سر دوشش

غم و اندوه

به انبوه

فقط بهت

فقط بهت

زمین مرد

زمین مرد

خداوند گواه است

دلم چشم به راه است

و در حسرت یک پلک نگاه است

ولی حیف نصیبم فقط آه است

تویی آئینه روی من بیچاره سیاه است

و جا دارد از این شرم بمیرم که بمیرم که بمیرم

عصر این جمعه دلگیر

وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس

تو کجایی گل نرگس

(سید حمیدرضا برقعی)

اللهم عجل لولیک الفرج

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۱
ناموس خدا
جمعه است

و باز می گذرد!

شاید به غفلت

شاید به جهالت

شاید به ندامت

و...

شاید به انتظار...

اللهم عجل لولیک الفرج

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۸۹ ، ۰۶:۵۰
ناموس خدا