می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

ای کـاش عمر به بـرگ تاریخ نبـود

ای کـاش ابـوبـکـر هـم از بـیـخ نـبـود

آنروز که پشت درب زهرا می رفت

ای کاش به درب خانـه اش میـخ نبود

یا فاطمه...

مادر...

اکنون که ملائک بال در بال،مفارقت روح را از جسم کبودت منتظرند،

این علی است که آلام محض،عمود استوار حیاتش را به لرزه افکنده است.

این علی است که به هنگام تغسیل،تورم بازوی تو را لمس خواهد کرد.

نشان تازیانه نامردان،هنگام که ریسمان در گردن مرد تو بود.

چه سود که وصیت تو،تغسیل از روی لباس باشد؟!

چه سود که وصیت تو،رعایت دل علی باشد؟!

از فرقتی که با رفتنت میان تو و علی ایجاد خواهد شد،

دل علی،دل نمی ماند!

این زخم زمانه است که بی تو بهبود نمی پذیرد.

امروز،روز وصال توست با محبوب

اما...

در سوگ تو،کس را صبر و تسلایی نیست!

فراق چون تو مهربانی را چگونه تحمل باید؟!

تو امانت خدا بودی مادر...

چه کردند زمینیان با تو؟!

آنچه بر تو -زهرای مهربانی- گذشت،

نه قابل گفت است و نه درخور نهفت!

بعد از رفتنت

گمانم عرش خدا فروریخت!

و خاموشی و تنهایی بر زمین هجوم آورد،

تا آنجا که توانت اذن می داد،

پای اسلام محمد (ص) ایستادی.

علی که مأمور به سکوت بود!

و تو،یک زن -مردتر از هر مردی- شایسته دفاع از حریم و حرم پیامبر!

اما مادر...

اکنون چرا سکوتی چنین در پی فریادی چنان؟!

اکنون چرا صدای تو،تنها آوای ریزش اشک است؟!

اشک غم بر تنهایی ما

اشک شوق بر وصل با محبوب و رسول روشنایی ها

ما سزاوار اشکیم مادر

که بعد از تو،این دنیا،دنیای ماندن نیست!

اما...

تو اشک هایت را از گونه بستر!

اشک سزاوار ما،

که بی تو می مانیم!

اشک سزاوار ما،

که تاوان قدر ندانستنت،

قبر بی نشان توست...


تا مادر حرم ندارد،تا بقیع غریب است،شرم کنیم برای خودمان سنگ قبری بسازیم که از خاطر نرویم...

اینجا بقیع،قبر مادرم کجاست؟!




چند ماه پیش در یکی از وبلاگ ها به پستی در رابطه با "چادر" برخوردم که بسیار به دل نشست. خالی از لطف ندیدم در ایام شهادت بانوی عالم امکان،از میراثش سخن برانم.

وبلاگ "زیر یک سقف" - پست "من چادری ام"

گریه برای چادر خاکی مادرم...



پ.ن1: کتاب های "سید مهدی شجاعی" و مخصوصاْ "کشتی پهلو گرفته" را بارها و بارها خوانده ام و این روزها که به سوگ مادر نشسته ام،بیشتر!

پ.ن2: چهارمین و آخرین قسمت سفرنامه راهیان نور،به احترام ایام شهادت ناموس مطلق خدا (س) تا مدتی رونمایی نخواهد گشت،هرچند به گمانم بسیاری خشنود خواهند شد!

پ.ن3: چند روزی است که دشمنی دیگر بنای عداوت خویش را برایم بنیان نهاده است!نمی دانم چرا جدیداً تعداد این بدخواهان از حوصله عدد خارج شده اند و مدت زمان درگیری با آنها به هم پیوند خورده است!!!

پ.ن4: روزهاست که این دو کلام از محبوبم،زمزمه دمادم زندگی ام شده اند: "هذا مِن فَضلِ رَبّی لِیَبلُوَنی أم أشکُرُ أم أکفُر" و "مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله فَهُوَ حَسبَه"!این دو زمزمه دلنشین را اشک هایم همراهی می نمایند!

پ.ن5: بسیار می پسندم که کامنت های وبم تأیید نداشته باشند،لیک از آنجا که جنس دشمنی نادوستان عموما کامنت گونه است،ناگزیر به تحملم.ظاهراً نه به من و نه به وبم،نظر خواهی فعال نمی آید!بماند که ریسک نیز جایز نیست!!!

۹۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

آنچه از نظر خواهید گذراند،"اِنّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَموُن" است در زندگی ام!همه آنچه که من می دانم و شما نمی دانید!

چند روز اخیر اگر چه گذشت،اما به دشواری محض!این روزها دانستم ناموس خدا هستم و ناموس خودم نه!دانستم خداوند بر سرم غیرت دارد و من بر سر خویشتنم نه!دانستم وقتی حسی دردآلود حریم کوچک دلم را مسخر خویش می گرداند،محبوبم –همان خوش عطابخش و خطاپوش خدایم- نیازم را بالاترین بخشنده است.دانستم وقتی عمر با حادثه آذین بسته می شود،نگاه دمادم اوست که تحمل را سهل می نماید.این دانستن ها را حال گویاست،اگر تیغ زبان گویا نیست...

ختم قرآن من،این روزها به سوره یوسف رسیده است.یوسف را نیز خداوند به تهمت هایی بس ناروا امتحان نمود و او پاسخ صبر و توکل خویش را در زندگانی اش یافت.تقارن نیکویی است با روزهای کنونی زندگانی ام!هرچند که یوسف را تحمل رنج زندان و درد سنگین فراق، عزیز مصر کرد و من توانی چنین را در ایمان ضعیفم به پروردگار نمی بینم!لیک یقین می دانم معشوق جاوید،خدا هست و غیر نیست...

"بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق / یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود"

یک شنبه برایم روزی بود که به جبران گفته مهسا،انتهای قه قه خنده هامان در دیدار با او و فائزه، عصرهنگام به هق هق گریه و فریادهایی به آسمان بلند،در کنجی خلوت از محوطه دانشکده مبدل شد.همان شب با ادامه دار گشتن کامنت ها،اشک هایم بی صدا اما مداوم بر گونه ام لغزان بودند.روزهای بعد لبخندی تصنعی مدام بر گوشه لبم خانه نشین شد،حال آنکه هیچ کس را از درون پرغوغای من خبری نبود.خنده را اجبار می دیدم،لیکن مرا چاره ای جز این نبود که ظاهر را چنان نمایم که هیچ کس شکی بر بانگ پر از نیاز برخاسته از دلم نبرد.دلم... دلی که این روزها هیچ شباهتی به دل ندارد!که احساس در او مرده است،که احساس را در او کشتند!

اما کامنت های "سیمین"...

کامنت ها تأیید شدند زیرا چیزی برای پنهان کردن نداشتم و نخواستم تجربیات تلخ دفعات پیشین برخورد به کامنت هایی از این دست برایم مجال ظهوری دوباره یابند.چنین گمانی که راست که این نخستین مرتبه است برای من،دریافت کامنت هایی این چنین؟!چنین تصوری ذهن که را معطوف خویش می کند که من از سر خامی و ناپختگی اقدام به تأیید این کامنت ها نمودم؟!روزگاری پیش تر از اکنون،زمان آن گونه برایم سپری شد که دانستم خدا هر چند گاه یک بار مرا به طریق خاصی امتحان می کند و آن سپردن من است به دام تهمت هایی سنگین!تهمت هایی اکثراً کامنت گونه نثارم شد،دم برنیاوردم و اشک ها و واگویه هایم را تنها به درگاه احدیتش عرضه داشتم.این کامنت ها و این تهمت ها در گذر زمان به تکرار نشستند و کمترین حاصلش برای خویشتنم،نابودی تدریجی انسان شادی های درونم و جاودانه میهمان شدن غم در خرابه دلم بود.با این حال گالیله وار،ناگزیر به تحمل جو غالب،در مسیر زندگی طی طریق نمودم و هیچ کس را به طور مطلق خبر از روان خسته و پژمرده ام نبود!و من چه بازیگر قهاری می شدم آن زمان که هنگامه ای خونین در قلبم به پا بود و من مجبور به به شادی در میان آدمیان!و گمان آدمیان اینکه مرا غصه ای در عالم نیست!!!اما برای کامنت های جدید که تاب و تحمل را از من زدود،تجربه رهنمونم می کرد که عقوبت های ناگوار دیگری زندگی ام را انتظار می کشند در صورت عدم تأیید و حتی واکنش نسبت به این تهمت ها،هرچند که بهای آن آبرویی باشد که به ناکجا می رود!

کامنت ها سانسور شدند تا رؤیت واژه هایی بی تقصیر که بار قبحی بی شرمانه را یدک می کشیدند،بعد از خدا در انحصار خودم و چند تنی دیگر بماند که اولین حاصلش برای هر خواننده ای دانه های عرق شرم است بر پیشانی!واژه هایی که خود گویای عمق فاجعه بودند،هنگام که در مقابل دیدگانم صف آرا شدند تا مرا از مصیبتی در شرف وقوع مطلع سازند.

کامنت ها حذف شدند اما نه برای اصرار برخی دوستان در رابطه با پاک نمودنشان از صفحه وب و نه برای حفظ آبروی "ج"،"ا"،د" که چینش این سه حرف کنار هم،می شود تداعی گر خاطراتی بس تلخ و مسببی برای مصائب همیشگی ام!

کامنت ها حذف شدند زیرا که اینجا،کهف دل تنگی های من،برایم مقدس تر از آن می نماید که به تهمت هایی از جانب چون "او"یی از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "من"ی از سر حقیقت آلوده گردد.دل نگاشته های پیشینم،همان عاشقانه های من با یگانه معبود،از جانب چون "من"ی بود از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "او"یی از سر حقیقت!و این دو مهم را تفاوتی است از زمین فراق تا آسمان وصال!

مسئله دیگری که موجب آزردگی شدید خاطرم گشته است،این است که کامنت های سیمین و تمام جنجال های پسین،تلاش سه ماهه مرا در رابطه با موضوعی که بابت آن بسی زجر را متحمل شده بودم،نابود ساخت!آن مهم که با دشواری محض و تحمل رنج و مصیبت فراوان رشته شده بود،با آنچه پیش آمد پنبه شد و برای من آنی مانده است که این بار شاید زمانی طولانی تر را تنها مصروف بازگشت به نقطه آغاز نمایم.دلم به یک هیچ فاصله رسیدن را برنمی تابد و حزنی مطلق مدام هم خانه اوست.تمام ثانیه های این سه ماه و تمام خاطرات تلخش برایم تداعی می گردد،هنگام که خطوری دوباره می یابد به ذهنم: "به کدامین گناه...؟؟؟"


پ.ن2: حرم خونم این روزها بسیار کم شده است!عمر را اگر اجل مهلتی دهد و خدایم و امام غریبش در پاسخ تمنای من "نه" نگویند،امشب پس از 31 روز به وصل می رسم.حرف های بسیاری در گلو دارم که در پی مجالی هستند برای رهایی!

پ.ن3: دلیل تغییر قالب –جدا از مشکلات اخیر بلاگفا و با خاک یکسان نمودن وبلاگ ها- مزین ساختن اینجاست به نام ناموس مطلق خدا (س) و زمزمه دمادم دیگری که: "آبروی من پس از این بیمه مادر است!"

پ.ن4: دلیل تغییر موسیقی وبلاگ نیز به سهولت به ادراک حس درمی آید،اگر توجهی اندک به متن صورت گیرد: "دلم گرفته..."

۶۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۱۶
ناموس خدا

جمعه – بامداد – حسینیه تخریب (دوکوهه)

ادای فریضه نماز صبح در حسینیه شهید همت / آهنگ حرکت به سمت حسینیه تخریب / به ناگاه احساس کردم دل درد شدید،حالت تهوع و استفراغ دارم! / چاره ای جز تحمل نداشتم. / مهسا همراهم بود و تا مدتی کیف سنگینم را نیز برایم حمل کرد. / حال من دگرگون و مشوش بود تا آنجا که نگاهم به ساختمان حسینیه افتاد. / بعد از آن احساس کردم هیچ مشکلی ندارم! / الله اکبر... / دعای ندبه همراه مهسا و فائزه در حسینیه ای تاریک،زیر نور فانوسی کوچک حال خوشی دست داد،بدون انکار خواب رفتن های گاه و بیگاهمان!!! / قبور حفر شده توسط رزمندگان تخریب چی،تصور فشار شب اول قبر را تداعی می کرد. / همه چیز آنجا زیباتر نمود که ضجه های فاطمه – دوست روشندل جدیدم – به آسمان بلند بود.

جمعه – ظهر – فکه

شدت گرمای هوا در اوج / نماز،البته فرادی،اقامه شد. / پیش از آن توفیق زیارت سوسکی سیاه و بدترکیب نصیب گشت. / با ترفندهای بسیار،صورت خود را از معرض تابش مستقیم نور آفتاب مصون داشتیم. / با نگاه به "فاخلع نعلیک..." بر فراز دروازه ورود به منطقه،کفش ها را درآورده و پا روی رمل های داغ نهادیم. / کف پا نرمی شن ها را حس می کرد و کوهی از شوق را به جان می ریخت. / در مقتل شهید آوینی باز هم صدای ضجه های فاطمه دل همگان را به درد می آورد. / فائزه و سودابه برای بلند کردنش نزد او رفتند. / همراه فاطمه شدند،هم در گام برداشتن،هم در اشک ریختن! / همچنان به پیش رفتیم تا به مقتل 120 شهید رسیدیم. / تابلوی معرفیشان را که خواندم،اشک هایم بی اختیار فرو ریخت. / روی رمل ها که نشستیم،از همان ابتدا حال دیگری داشتم. / زمین را چنگ می زدم تا گرما را به جانم بریزم. / در باورم نمی گنجید در کجا گام نهاده ام. / بازگشت را با مهسا به سرعت و پیش تر از گروه آمدیم تا مقتل شهید آوینی را با لذت بیشتری زیارت کنیم. / اما متوجه آن شدیم که راه بازگشت متفاوت از رفت است. / دروازه بین راه و عکس هایی از معجزات شهدا / پیکر شهید،چند تکه استخوان و سربند سالم "عاشقان کربلا" بر روی جمجمه،به شدت متلاشی ام نمود. / به کناری رفته و فقط اشک ریختم. / دلم فریاد می طلبید و افسوس که او را مجال این امر نبود. / من این فریاد را لابلای اشک هایم فرو می خوردم! / اندکی پس از این دگرگونی درونی،آنجا که مسیر هموار بود،مهسا خود را به رمل ها رساند و من به عمد،به سمت سنگلاخ ها رفتم / می خواستم این بار خود برای خویشتنم مرور مصیبت کنم و تداعی محنت!

جمعه – عصر – چزابه

غریب تر و البته عجیب تر از آنی بود که متصور بودم. / غربتش شاید مثل غربت بقیعی بود که در حسرت نگاهش می سوزم! / چزابه بیشتر به بهت گذشت تا به اشک! / و این هم مثل غربتش برایم غریب می نمود و البته عجیب! / میان صحبت های راوی محترم،جمله ای برایم به شدت خودنمایی کرد: / "وقتی به ناموس خدا بی احترامی می شود،خشم حیدری به جوش می آ ید"!

جمعه – شب – دهلاویه

تصورم منطقه ای جنگی بود همانند دیگر مناطق اما با تفاوت هایی ناچیز. / لیک آنچه به چشم آمد،هر چه بود،این نبود! / نماز مغرب و عشاء ادا شد و بازدید کوتاهی از نمایشگاه شهید چمران نیز انجام. / نکته ای ظریف و بسیار قابل توجه در دهلاویه،حضور تعداد کثیری قورباغه و سوسک بود در اشکال مختلف! / برای مصون ماندن از شرشان،گاهاً پرش هایی انجام می دادیم که ناگفتنش بر گفتن بسی می ارزد! / یک پلاک و یک قرآن آویز،یادگار و خرید من بود از دهلاویه که بسیار دوستشان می دارم.

جمعه – شب – محل اسکان (هویزه)

ابتدائاً خرسند از اینکه امشب نیازی به mp3 (و بلکه mp4 و mp5) خوابیدن نیست! / اما اندکی بعد با روشن شدن موضوعی،شادی بر سرم آوار گشت. / امر واجبی برای انجام بود که در آن مکان مقدور نمی نمود. / با تدبیر هوشمندانه و البته کمک بسیار زیاد مهسای عزیزم انجام گشت. / بماند که سرزنش ها شنیدیم اما گریزی جز انجام نبود. / لیک خاطره ای شیرین در ذهن به یادگار نشست. / در جمع دوستانه مان،من قرآن می خواندم اما از سایرین دور نبودم! / مهلا بود که از انقلاب درونی اش در دو سال متوالی در دهلاویه سخن می راند. / آنجا بود که از طلائیه گفت / که متفاوت است با همه آنچه در ذهن می گنجد. / از طلائیه گفت و تجربیات عینی خودش از حضور خدا و مقربانش در این سرزمین عشق! / من گوش می دادم و می سوختم و بی قرارتر می شدم برای وصال...

شنبه – صبح – هویزه

قرائت قرآن بر بالین مزار یک شهید / حرکت به سمت مقتل / نرسیده به آن،نشستن پای صحبت های راوی / دل و چشمم به اشک نشست و ذهنم به فکر! / اشک برای آنچه به روی دل و دیدگانم گشوده گشت و فکر برای غربت امیر المؤمنینی که خود را شیعه اش می شمارم.

شنبه – صبح – داخل اتوبوس

سرش را نمی دانستم چیست اما لحظه هایم در انتظار نگاهی به طلائیه می مردند. / برای دانستن این سر،به سلول های خاکستری ذهنم فشار آوردم اما می دانستم در مرداب ذهن نباید به دنبال نشانی از دریای عشق طلائیه بود! / پیشنهاد مهسا را برای شنیدن کلیپ این منطقه با شوق پذیرفتم. / به قرار و عادت همیشگی مان،سر بر شانه همدیگر نهاده و گوش دل سپردیم به آنچه می شنیدیم. / اندکی بعد همین کلیپ از آمپلی فایر اتوبوس پخش شد. / اتوبوس سراسر اشک شد و دلها آماده برای وصال...

شنبه – ظهر – طلائیه

کفش ها را ابتدای ورود به منطقه از پا درآورده و روی خاک ها و سنگلاخ ها راه رفتیم. / گفته مهسا عجیب راست می نمود که "این سنگ ها،اینجا،پا را به درد نمی آورند"! / بی قرار بودم برای لحظه ای حضور،لحظه ای نگاه. / حضور داشتم و نگاه کردم اما بسیار زیباتر از متصورات ذهنی ام بود. / لیک آنچه برایم بسی عجیب می نمود،آرامش بی نظیری بود که در تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. / تسبیح همیشه همراه و دوست داشتنی ام در برابر شدت این آرامش،زانوی ادب بر زمین فرود آورده بود. / دلم آرام آرام بود و چشمانم به حرمت این آرامش،خشک و بدون اشک! / درون پرغوغای من با این آرامش مطلق حاکم بر فضا،در عین ازدحام بیش از حد منطقه،قرار می یافت. / نماز خوانده و همراه کاروان به راه افتادیم. / بر زمین که استقرار یافتیم،راوی که شروع به سخن کرد،طلسم چشم هامان نیز شکست. / عادت دیرینه من و مهساست،سر بر شانه های همدیگر نهاده و ابتدائاً ریزش آرام اشک و بعد ضجه! / این بار نیز... / راوی از طلائیه و آنچه بر آن گذشته است،می گفت و من بر شدت فلاکتم زار می زدم. / شاید بر جهالتم / و... / شاید بر غفلتم! / این اشک ها و این ضجه ها،واقعیت را به تصورم نزدیک و نزدیک تر گرداند. / روایتگری به پایان رسیده بود که مهسا،مضطرب و بی قرار،سراغ تسبیحش را از من گرفت. / هر دو به دنبالش می گشتیم که دوستی ناآشنا،کمی آن سوتر نشانش داد. / تسبیح را برداشتم. / همین که به دستان مهسا رساندمش،دلهامان گویی تکانی سخت خورد. / آغوش دو نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / فرمان ترک منطقه داده شد اما تنها عده اندکی آهنگ عزیمت نمودند. / دل هیچ کس به ترک رضا نمی داد. / من و مهسا پس از دقایقی برخاستیم و به عقب،نزد فائزه رفتیم. / فائزه،اشک ریزان،حرف های دلش را به روی کاغذ می آورد. / این بار آغوش سه نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / لحظاتی گذشت تا به سکوتی محض رسیدیم. / سخن ملیحه هر سه نفرمان را خیزاند: / "من نمی توانم فاطمه را از خاک جدا کنم." / فاطمه همان دوست روشندل جدیدمان بود و آنجا صدای ضجه هایش در سجده،به آسمان بلند! / چند نفری از زمین بلندش کردیم و نهایتاً من تا رسیدن به محل اتوبوس ها همراهش شدم. / دشواری گام برداشتن ها به سهولت به ادراک حس درمی آمد. / سایرین را نگریستم و امری بدیهی از ذهنم گذشت: / همه پاها سنگینی می کردند برای رفتن!

شنبه – عصر – هور العظیم

کاملاً اتفاقی راه بدان جا یافتیم. / روایتگری پروازم نداد، / اما آنجا به زیارت شهدای گمنام تازه مکشوف نائل آمده و نگاهم به کفنشان افتاد،به ناگاه آسمان ابری چشمانم هوس بارش کردند و نازنین قطره های باران سیمایم را تطهیر! / دلم از این فکر در ذهنم به درد آمد که روزی که من جام مرگ را سر می کشم،از من چه می ماند؟! / نام و یاد را به کناری می افکنم اما از جسمم چه خواهد ماند و من چقدر از این زمین را اشغال خویش خواهم ساخت؟! / اشک هایم گواه این درد بود و چه نیک گواهی!

شنبه – عصر – ایستگاهی در راه

برای ادای فریضه نماز مغرب و عشاء فرمان ایست یافتیم. / پیش از شروع نماز،همراه مهسا و فائزه،قصد خواندن مناجات امیرالمؤمنین (ع) کردیم. / کنج ترین نقطه را برای خلوتمان در نظر گرفتیم. / اما صدای پارس سگی در همان نزدیکی،ما را از ادامه راه بازداشت. / همراه آن سگ و البته پشه های بسیار،مناجات را شروع کردیم. / با شروع نماز،مناجاتمان نیمه تمام ماند اما به حتم آن سگ و پشه ها ادامه دادند تا به انتها. / "همه تسبیح گوی و ما خاموش..."

شنبه – شب – داخل اتوبوس

نمی دانم چرا پس از آن همه شور خدایی در طول روز،از همان بدو ورود به اتوبوس،همه مان حال دیگری داشتیم. / به گفته عزیزی،روی صندلی ها بند نمی شدیم! / دست می زدیم،شعر می خواندیم،فریاد می کشیدیم و... / دلم به حال دو مسئولمان می سوخت که چقدر برای قرار یافتنمان،حداقل روی صندلی ها،تلاش کردند و لیکن راه به جایی نبردند! / پس از اندکی تخلیه انرژی به شیوه خودمان،از مسئول اتوبوس شنیدیم که فردا روز ولادت امام حسن عسگری (ع) است. / ما که گویی مجوز گرفتیم برای انجام امور قبیحه به معنای واقعی کلمه،دیگر حقیقتاً سر از پا تشناختیم. / شاید که ثابت کنیم شیعیانی هستیم که حداقل در شادی اهل بیت شادیم! / به جبران آنکه در اندوهشان چندان هم محزون نیستیم! / باشد که بپذیرند.

شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)

ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف! / بماند که خدا آنی را برایم رقم زد که به بلا امتحان شوم و صبر آن چیزی بود که خدایم فرمانش را داده بود. / امتثال امر نمودم!


پ.ن1: در گروه 6 نفره مان دوستی روشندل و نه نابینا نیز حضور داشت که گاه حرف هایش بسیار فراتر از سطح ادراک ما می نمود!به نیکویی دریافتیم که چرا نابینایان را روشندل نام می نهند!لطافت احساسات فاطمه و قدرت فوق العاده بالای تشخیصش،انگشت حیرت را بر آستانه دهان ما می خشکاند!حضورش را در این سفر،حکمتی مکتوم می پندارم تا بر سلامتی ام شاکر باشم به درگاه محبوبم.

پ.ن2: بخش هایی البته کوتاه از دعای ندبه را تقریباً در خواب گذراندم.حس عذاب وجدان از درون می خلیدم که چرا خستگی باید مرا از خدایم دور کند و دعای ندبه شورانگیز،سیمم را به او متصل نگرداند؟!بعد فهمیدم بسیاری دیگر نیز اینگونه بوده اند و این حس تلخ عذاب وجدان همه را درگیر خود نموده است!همه در حیرت بودیم که چرا!و گویا توان کاستن حیرت در هیچ کس نبود!

پ.ن3: طلائیه آنقدر سرمستمان کرده بود که مهسا عینک بر چشم و من گوشی در دست به دنیال عینک و گوشی می گشتیم!!!در آن حال و در آن شور،این مسئله لحظاتی چند گل لبخند را بر لبانمان کاشت!

پ.ن4: در طلائیه،هنگام که مهسا سر بر شانه ام گذارده بود و اشک می ریخت،خیس شدن شانه ام را از اشکهای مقدسش به وضوح حس می کردم.شدت گرمای هوا در اوج بود،اما خنکای نم این اشک ها بر شانه ام،ته دلم را قلقلکی دلپذیر می داد!!!

ادامه دارد...

۴۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۴۴
ناموس خدا