می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راهیان نور» ثبت شده است

برای مادرم... (3)


جبرئیل آمده بود

علی و جمله ملائک بودند

و محمد عرق وحی به پیشانی داشت

و خدا داشت ترنم می کرد

در میان سخنانش غزلی نغز سرود

نام آن شعر نکو زهرا بود



روز مادر است و من 18 روز است که لبخند مهربان مادرم را ندیده ام!

این روزها که بسیار بیشتر از همیشه به آغوش پرمهرش نیازمندم،دلم بسیار تنگ اوست...

خودش...

نوازشش...

بوسه اش...

نگاهش...

بودنش...

کاش این چند روز باقی مانده تا دیدارش،زود سپری شود!تحمل این هجر تا زمان وصل بسیار دشوار گشته است!



کوتاه نوشته های دلم (۱)

این قسمت از پست،کوتاه نوشته های دل من است در روزهای بی قراری ام...

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...


اشک هایم اسیر چشمانم...

باران نمی بارد!

دعای باران باید.

امروز فهمیدم گربه سیاهم!!!

**********************************

به غیر او که تکیه کردم،

محبوبم با دلم قهر کرد!

دانستم "حسبی الله" را از خاطر برده ام!

نازش عجیب خریدار دارد...

**********************************

من شکستم و تو پیوند زدی،

من عهد...

تو درد...

بیا عوض شویم!

من و تو...

بیا عوض کنیم!

عهد و درد...

**********************************

دنیا می گفت او هست.

من می گفتم نیست.

روزها گذشت...

دنیا بایست!

حق با تو بود...

او هست بود و مرا نیست کرد!

***********************************

برای او از غیر گفتم،

بی خود شدم و بی او!

برای غیر از او گفتم،

بی خود شدم و با او!

او هست و غیر نیست.

من هنوز بی خودم!


این پست تنها یک پ.ن دارد!

پ.ن: این روزها عجیب دلم به حال خویشتنم می سوزد...



خاطره دیروز در آیینه فردا (4) را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.

۱۰۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

آنچه از نظر خواهید گذراند،"اِنّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَموُن" است در زندگی ام!همه آنچه که من می دانم و شما نمی دانید!

چند روز اخیر اگر چه گذشت،اما به دشواری محض!این روزها دانستم ناموس خدا هستم و ناموس خودم نه!دانستم خداوند بر سرم غیرت دارد و من بر سر خویشتنم نه!دانستم وقتی حسی دردآلود حریم کوچک دلم را مسخر خویش می گرداند،محبوبم –همان خوش عطابخش و خطاپوش خدایم- نیازم را بالاترین بخشنده است.دانستم وقتی عمر با حادثه آذین بسته می شود،نگاه دمادم اوست که تحمل را سهل می نماید.این دانستن ها را حال گویاست،اگر تیغ زبان گویا نیست...

ختم قرآن من،این روزها به سوره یوسف رسیده است.یوسف را نیز خداوند به تهمت هایی بس ناروا امتحان نمود و او پاسخ صبر و توکل خویش را در زندگانی اش یافت.تقارن نیکویی است با روزهای کنونی زندگانی ام!هرچند که یوسف را تحمل رنج زندان و درد سنگین فراق، عزیز مصر کرد و من توانی چنین را در ایمان ضعیفم به پروردگار نمی بینم!لیک یقین می دانم معشوق جاوید،خدا هست و غیر نیست...

"بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق / یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود"

یک شنبه برایم روزی بود که به جبران گفته مهسا،انتهای قه قه خنده هامان در دیدار با او و فائزه، عصرهنگام به هق هق گریه و فریادهایی به آسمان بلند،در کنجی خلوت از محوطه دانشکده مبدل شد.همان شب با ادامه دار گشتن کامنت ها،اشک هایم بی صدا اما مداوم بر گونه ام لغزان بودند.روزهای بعد لبخندی تصنعی مدام بر گوشه لبم خانه نشین شد،حال آنکه هیچ کس را از درون پرغوغای من خبری نبود.خنده را اجبار می دیدم،لیکن مرا چاره ای جز این نبود که ظاهر را چنان نمایم که هیچ کس شکی بر بانگ پر از نیاز برخاسته از دلم نبرد.دلم... دلی که این روزها هیچ شباهتی به دل ندارد!که احساس در او مرده است،که احساس را در او کشتند!

اما کامنت های "سیمین"...

کامنت ها تأیید شدند زیرا چیزی برای پنهان کردن نداشتم و نخواستم تجربیات تلخ دفعات پیشین برخورد به کامنت هایی از این دست برایم مجال ظهوری دوباره یابند.چنین گمانی که راست که این نخستین مرتبه است برای من،دریافت کامنت هایی این چنین؟!چنین تصوری ذهن که را معطوف خویش می کند که من از سر خامی و ناپختگی اقدام به تأیید این کامنت ها نمودم؟!روزگاری پیش تر از اکنون،زمان آن گونه برایم سپری شد که دانستم خدا هر چند گاه یک بار مرا به طریق خاصی امتحان می کند و آن سپردن من است به دام تهمت هایی سنگین!تهمت هایی اکثراً کامنت گونه نثارم شد،دم برنیاوردم و اشک ها و واگویه هایم را تنها به درگاه احدیتش عرضه داشتم.این کامنت ها و این تهمت ها در گذر زمان به تکرار نشستند و کمترین حاصلش برای خویشتنم،نابودی تدریجی انسان شادی های درونم و جاودانه میهمان شدن غم در خرابه دلم بود.با این حال گالیله وار،ناگزیر به تحمل جو غالب،در مسیر زندگی طی طریق نمودم و هیچ کس را به طور مطلق خبر از روان خسته و پژمرده ام نبود!و من چه بازیگر قهاری می شدم آن زمان که هنگامه ای خونین در قلبم به پا بود و من مجبور به به شادی در میان آدمیان!و گمان آدمیان اینکه مرا غصه ای در عالم نیست!!!اما برای کامنت های جدید که تاب و تحمل را از من زدود،تجربه رهنمونم می کرد که عقوبت های ناگوار دیگری زندگی ام را انتظار می کشند در صورت عدم تأیید و حتی واکنش نسبت به این تهمت ها،هرچند که بهای آن آبرویی باشد که به ناکجا می رود!

کامنت ها سانسور شدند تا رؤیت واژه هایی بی تقصیر که بار قبحی بی شرمانه را یدک می کشیدند،بعد از خدا در انحصار خودم و چند تنی دیگر بماند که اولین حاصلش برای هر خواننده ای دانه های عرق شرم است بر پیشانی!واژه هایی که خود گویای عمق فاجعه بودند،هنگام که در مقابل دیدگانم صف آرا شدند تا مرا از مصیبتی در شرف وقوع مطلع سازند.

کامنت ها حذف شدند اما نه برای اصرار برخی دوستان در رابطه با پاک نمودنشان از صفحه وب و نه برای حفظ آبروی "ج"،"ا"،د" که چینش این سه حرف کنار هم،می شود تداعی گر خاطراتی بس تلخ و مسببی برای مصائب همیشگی ام!

کامنت ها حذف شدند زیرا که اینجا،کهف دل تنگی های من،برایم مقدس تر از آن می نماید که به تهمت هایی از جانب چون "او"یی از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "من"ی از سر حقیقت آلوده گردد.دل نگاشته های پیشینم،همان عاشقانه های من با یگانه معبود،از جانب چون "من"ی بود از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "او"یی از سر حقیقت!و این دو مهم را تفاوتی است از زمین فراق تا آسمان وصال!

مسئله دیگری که موجب آزردگی شدید خاطرم گشته است،این است که کامنت های سیمین و تمام جنجال های پسین،تلاش سه ماهه مرا در رابطه با موضوعی که بابت آن بسی زجر را متحمل شده بودم،نابود ساخت!آن مهم که با دشواری محض و تحمل رنج و مصیبت فراوان رشته شده بود،با آنچه پیش آمد پنبه شد و برای من آنی مانده است که این بار شاید زمانی طولانی تر را تنها مصروف بازگشت به نقطه آغاز نمایم.دلم به یک هیچ فاصله رسیدن را برنمی تابد و حزنی مطلق مدام هم خانه اوست.تمام ثانیه های این سه ماه و تمام خاطرات تلخش برایم تداعی می گردد،هنگام که خطوری دوباره می یابد به ذهنم: "به کدامین گناه...؟؟؟"


پ.ن2: حرم خونم این روزها بسیار کم شده است!عمر را اگر اجل مهلتی دهد و خدایم و امام غریبش در پاسخ تمنای من "نه" نگویند،امشب پس از 31 روز به وصل می رسم.حرف های بسیاری در گلو دارم که در پی مجالی هستند برای رهایی!

پ.ن3: دلیل تغییر قالب –جدا از مشکلات اخیر بلاگفا و با خاک یکسان نمودن وبلاگ ها- مزین ساختن اینجاست به نام ناموس مطلق خدا (س) و زمزمه دمادم دیگری که: "آبروی من پس از این بیمه مادر است!"

پ.ن4: دلیل تغییر موسیقی وبلاگ نیز به سهولت به ادراک حس درمی آید،اگر توجهی اندک به متن صورت گیرد: "دلم گرفته..."

۶۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۱۶
ناموس خدا

جمعه – بامداد – حسینیه تخریب (دوکوهه)

ادای فریضه نماز صبح در حسینیه شهید همت / آهنگ حرکت به سمت حسینیه تخریب / به ناگاه احساس کردم دل درد شدید،حالت تهوع و استفراغ دارم! / چاره ای جز تحمل نداشتم. / مهسا همراهم بود و تا مدتی کیف سنگینم را نیز برایم حمل کرد. / حال من دگرگون و مشوش بود تا آنجا که نگاهم به ساختمان حسینیه افتاد. / بعد از آن احساس کردم هیچ مشکلی ندارم! / الله اکبر... / دعای ندبه همراه مهسا و فائزه در حسینیه ای تاریک،زیر نور فانوسی کوچک حال خوشی دست داد،بدون انکار خواب رفتن های گاه و بیگاهمان!!! / قبور حفر شده توسط رزمندگان تخریب چی،تصور فشار شب اول قبر را تداعی می کرد. / همه چیز آنجا زیباتر نمود که ضجه های فاطمه – دوست روشندل جدیدم – به آسمان بلند بود.

جمعه – ظهر – فکه

شدت گرمای هوا در اوج / نماز،البته فرادی،اقامه شد. / پیش از آن توفیق زیارت سوسکی سیاه و بدترکیب نصیب گشت. / با ترفندهای بسیار،صورت خود را از معرض تابش مستقیم نور آفتاب مصون داشتیم. / با نگاه به "فاخلع نعلیک..." بر فراز دروازه ورود به منطقه،کفش ها را درآورده و پا روی رمل های داغ نهادیم. / کف پا نرمی شن ها را حس می کرد و کوهی از شوق را به جان می ریخت. / در مقتل شهید آوینی باز هم صدای ضجه های فاطمه دل همگان را به درد می آورد. / فائزه و سودابه برای بلند کردنش نزد او رفتند. / همراه فاطمه شدند،هم در گام برداشتن،هم در اشک ریختن! / همچنان به پیش رفتیم تا به مقتل 120 شهید رسیدیم. / تابلوی معرفیشان را که خواندم،اشک هایم بی اختیار فرو ریخت. / روی رمل ها که نشستیم،از همان ابتدا حال دیگری داشتم. / زمین را چنگ می زدم تا گرما را به جانم بریزم. / در باورم نمی گنجید در کجا گام نهاده ام. / بازگشت را با مهسا به سرعت و پیش تر از گروه آمدیم تا مقتل شهید آوینی را با لذت بیشتری زیارت کنیم. / اما متوجه آن شدیم که راه بازگشت متفاوت از رفت است. / دروازه بین راه و عکس هایی از معجزات شهدا / پیکر شهید،چند تکه استخوان و سربند سالم "عاشقان کربلا" بر روی جمجمه،به شدت متلاشی ام نمود. / به کناری رفته و فقط اشک ریختم. / دلم فریاد می طلبید و افسوس که او را مجال این امر نبود. / من این فریاد را لابلای اشک هایم فرو می خوردم! / اندکی پس از این دگرگونی درونی،آنجا که مسیر هموار بود،مهسا خود را به رمل ها رساند و من به عمد،به سمت سنگلاخ ها رفتم / می خواستم این بار خود برای خویشتنم مرور مصیبت کنم و تداعی محنت!

جمعه – عصر – چزابه

غریب تر و البته عجیب تر از آنی بود که متصور بودم. / غربتش شاید مثل غربت بقیعی بود که در حسرت نگاهش می سوزم! / چزابه بیشتر به بهت گذشت تا به اشک! / و این هم مثل غربتش برایم غریب می نمود و البته عجیب! / میان صحبت های راوی محترم،جمله ای برایم به شدت خودنمایی کرد: / "وقتی به ناموس خدا بی احترامی می شود،خشم حیدری به جوش می آ ید"!

جمعه – شب – دهلاویه

تصورم منطقه ای جنگی بود همانند دیگر مناطق اما با تفاوت هایی ناچیز. / لیک آنچه به چشم آمد،هر چه بود،این نبود! / نماز مغرب و عشاء ادا شد و بازدید کوتاهی از نمایشگاه شهید چمران نیز انجام. / نکته ای ظریف و بسیار قابل توجه در دهلاویه،حضور تعداد کثیری قورباغه و سوسک بود در اشکال مختلف! / برای مصون ماندن از شرشان،گاهاً پرش هایی انجام می دادیم که ناگفتنش بر گفتن بسی می ارزد! / یک پلاک و یک قرآن آویز،یادگار و خرید من بود از دهلاویه که بسیار دوستشان می دارم.

جمعه – شب – محل اسکان (هویزه)

ابتدائاً خرسند از اینکه امشب نیازی به mp3 (و بلکه mp4 و mp5) خوابیدن نیست! / اما اندکی بعد با روشن شدن موضوعی،شادی بر سرم آوار گشت. / امر واجبی برای انجام بود که در آن مکان مقدور نمی نمود. / با تدبیر هوشمندانه و البته کمک بسیار زیاد مهسای عزیزم انجام گشت. / بماند که سرزنش ها شنیدیم اما گریزی جز انجام نبود. / لیک خاطره ای شیرین در ذهن به یادگار نشست. / در جمع دوستانه مان،من قرآن می خواندم اما از سایرین دور نبودم! / مهلا بود که از انقلاب درونی اش در دو سال متوالی در دهلاویه سخن می راند. / آنجا بود که از طلائیه گفت / که متفاوت است با همه آنچه در ذهن می گنجد. / از طلائیه گفت و تجربیات عینی خودش از حضور خدا و مقربانش در این سرزمین عشق! / من گوش می دادم و می سوختم و بی قرارتر می شدم برای وصال...

شنبه – صبح – هویزه

قرائت قرآن بر بالین مزار یک شهید / حرکت به سمت مقتل / نرسیده به آن،نشستن پای صحبت های راوی / دل و چشمم به اشک نشست و ذهنم به فکر! / اشک برای آنچه به روی دل و دیدگانم گشوده گشت و فکر برای غربت امیر المؤمنینی که خود را شیعه اش می شمارم.

شنبه – صبح – داخل اتوبوس

سرش را نمی دانستم چیست اما لحظه هایم در انتظار نگاهی به طلائیه می مردند. / برای دانستن این سر،به سلول های خاکستری ذهنم فشار آوردم اما می دانستم در مرداب ذهن نباید به دنبال نشانی از دریای عشق طلائیه بود! / پیشنهاد مهسا را برای شنیدن کلیپ این منطقه با شوق پذیرفتم. / به قرار و عادت همیشگی مان،سر بر شانه همدیگر نهاده و گوش دل سپردیم به آنچه می شنیدیم. / اندکی بعد همین کلیپ از آمپلی فایر اتوبوس پخش شد. / اتوبوس سراسر اشک شد و دلها آماده برای وصال...

شنبه – ظهر – طلائیه

کفش ها را ابتدای ورود به منطقه از پا درآورده و روی خاک ها و سنگلاخ ها راه رفتیم. / گفته مهسا عجیب راست می نمود که "این سنگ ها،اینجا،پا را به درد نمی آورند"! / بی قرار بودم برای لحظه ای حضور،لحظه ای نگاه. / حضور داشتم و نگاه کردم اما بسیار زیباتر از متصورات ذهنی ام بود. / لیک آنچه برایم بسی عجیب می نمود،آرامش بی نظیری بود که در تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. / تسبیح همیشه همراه و دوست داشتنی ام در برابر شدت این آرامش،زانوی ادب بر زمین فرود آورده بود. / دلم آرام آرام بود و چشمانم به حرمت این آرامش،خشک و بدون اشک! / درون پرغوغای من با این آرامش مطلق حاکم بر فضا،در عین ازدحام بیش از حد منطقه،قرار می یافت. / نماز خوانده و همراه کاروان به راه افتادیم. / بر زمین که استقرار یافتیم،راوی که شروع به سخن کرد،طلسم چشم هامان نیز شکست. / عادت دیرینه من و مهساست،سر بر شانه های همدیگر نهاده و ابتدائاً ریزش آرام اشک و بعد ضجه! / این بار نیز... / راوی از طلائیه و آنچه بر آن گذشته است،می گفت و من بر شدت فلاکتم زار می زدم. / شاید بر جهالتم / و... / شاید بر غفلتم! / این اشک ها و این ضجه ها،واقعیت را به تصورم نزدیک و نزدیک تر گرداند. / روایتگری به پایان رسیده بود که مهسا،مضطرب و بی قرار،سراغ تسبیحش را از من گرفت. / هر دو به دنبالش می گشتیم که دوستی ناآشنا،کمی آن سوتر نشانش داد. / تسبیح را برداشتم. / همین که به دستان مهسا رساندمش،دلهامان گویی تکانی سخت خورد. / آغوش دو نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / فرمان ترک منطقه داده شد اما تنها عده اندکی آهنگ عزیمت نمودند. / دل هیچ کس به ترک رضا نمی داد. / من و مهسا پس از دقایقی برخاستیم و به عقب،نزد فائزه رفتیم. / فائزه،اشک ریزان،حرف های دلش را به روی کاغذ می آورد. / این بار آغوش سه نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / لحظاتی گذشت تا به سکوتی محض رسیدیم. / سخن ملیحه هر سه نفرمان را خیزاند: / "من نمی توانم فاطمه را از خاک جدا کنم." / فاطمه همان دوست روشندل جدیدمان بود و آنجا صدای ضجه هایش در سجده،به آسمان بلند! / چند نفری از زمین بلندش کردیم و نهایتاً من تا رسیدن به محل اتوبوس ها همراهش شدم. / دشواری گام برداشتن ها به سهولت به ادراک حس درمی آمد. / سایرین را نگریستم و امری بدیهی از ذهنم گذشت: / همه پاها سنگینی می کردند برای رفتن!

شنبه – عصر – هور العظیم

کاملاً اتفاقی راه بدان جا یافتیم. / روایتگری پروازم نداد، / اما آنجا به زیارت شهدای گمنام تازه مکشوف نائل آمده و نگاهم به کفنشان افتاد،به ناگاه آسمان ابری چشمانم هوس بارش کردند و نازنین قطره های باران سیمایم را تطهیر! / دلم از این فکر در ذهنم به درد آمد که روزی که من جام مرگ را سر می کشم،از من چه می ماند؟! / نام و یاد را به کناری می افکنم اما از جسمم چه خواهد ماند و من چقدر از این زمین را اشغال خویش خواهم ساخت؟! / اشک هایم گواه این درد بود و چه نیک گواهی!

شنبه – عصر – ایستگاهی در راه

برای ادای فریضه نماز مغرب و عشاء فرمان ایست یافتیم. / پیش از شروع نماز،همراه مهسا و فائزه،قصد خواندن مناجات امیرالمؤمنین (ع) کردیم. / کنج ترین نقطه را برای خلوتمان در نظر گرفتیم. / اما صدای پارس سگی در همان نزدیکی،ما را از ادامه راه بازداشت. / همراه آن سگ و البته پشه های بسیار،مناجات را شروع کردیم. / با شروع نماز،مناجاتمان نیمه تمام ماند اما به حتم آن سگ و پشه ها ادامه دادند تا به انتها. / "همه تسبیح گوی و ما خاموش..."

شنبه – شب – داخل اتوبوس

نمی دانم چرا پس از آن همه شور خدایی در طول روز،از همان بدو ورود به اتوبوس،همه مان حال دیگری داشتیم. / به گفته عزیزی،روی صندلی ها بند نمی شدیم! / دست می زدیم،شعر می خواندیم،فریاد می کشیدیم و... / دلم به حال دو مسئولمان می سوخت که چقدر برای قرار یافتنمان،حداقل روی صندلی ها،تلاش کردند و لیکن راه به جایی نبردند! / پس از اندکی تخلیه انرژی به شیوه خودمان،از مسئول اتوبوس شنیدیم که فردا روز ولادت امام حسن عسگری (ع) است. / ما که گویی مجوز گرفتیم برای انجام امور قبیحه به معنای واقعی کلمه،دیگر حقیقتاً سر از پا تشناختیم. / شاید که ثابت کنیم شیعیانی هستیم که حداقل در شادی اهل بیت شادیم! / به جبران آنکه در اندوهشان چندان هم محزون نیستیم! / باشد که بپذیرند.

شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)

ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف! / بماند که خدا آنی را برایم رقم زد که به بلا امتحان شوم و صبر آن چیزی بود که خدایم فرمانش را داده بود. / امتثال امر نمودم!


پ.ن1: در گروه 6 نفره مان دوستی روشندل و نه نابینا نیز حضور داشت که گاه حرف هایش بسیار فراتر از سطح ادراک ما می نمود!به نیکویی دریافتیم که چرا نابینایان را روشندل نام می نهند!لطافت احساسات فاطمه و قدرت فوق العاده بالای تشخیصش،انگشت حیرت را بر آستانه دهان ما می خشکاند!حضورش را در این سفر،حکمتی مکتوم می پندارم تا بر سلامتی ام شاکر باشم به درگاه محبوبم.

پ.ن2: بخش هایی البته کوتاه از دعای ندبه را تقریباً در خواب گذراندم.حس عذاب وجدان از درون می خلیدم که چرا خستگی باید مرا از خدایم دور کند و دعای ندبه شورانگیز،سیمم را به او متصل نگرداند؟!بعد فهمیدم بسیاری دیگر نیز اینگونه بوده اند و این حس تلخ عذاب وجدان همه را درگیر خود نموده است!همه در حیرت بودیم که چرا!و گویا توان کاستن حیرت در هیچ کس نبود!

پ.ن3: طلائیه آنقدر سرمستمان کرده بود که مهسا عینک بر چشم و من گوشی در دست به دنیال عینک و گوشی می گشتیم!!!در آن حال و در آن شور،این مسئله لحظاتی چند گل لبخند را بر لبانمان کاشت!

پ.ن4: در طلائیه،هنگام که مهسا سر بر شانه ام گذارده بود و اشک می ریخت،خیس شدن شانه ام را از اشکهای مقدسش به وضوح حس می کردم.شدت گرمای هوا در اوج بود،اما خنکای نم این اشک ها بر شانه ام،ته دلم را قلقلکی دلپذیر می داد!!!

ادامه دارد...

۴۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۴۴
ناموس خدا

دوشنبه – عصر – حرم مطهر رضوی

همراه مهسا،دوستی بسیار دوست داشتنی و همراز ناگفته های زندگی ام،سر بر شانه های همدیگر نهاده و اشک،تنها اشک... / عهدهایی با محبوب بسته شد و امید که نکث عهد نباشد در روزهای آتیه زندگانی ام!

سه شنبه – عصر – اتاقم در خوابگاه

در حال تلاوت قرآن / دلم دیگر تاب ماندن ندارد. / نفسم در زمین تنگی می کند. / بی قرارم. / دل نگاشته "مرا بخوان..." اندکی تسلای دل کوچک من است. / و اشک،تنها اشک...

سه شنبه – شب – جلوی درب مسجد امام رضا (ع)

وداع با خواهری عزیزتر از جان که می دانم دلش بسیار تنگ خواهد شد برایم و دل من از تنگی دل او شاید! / و بالعکس! / لبخند و اشک در هم آمیخته / رفت... / بدرقه دور شدن گام هایش با نگاهم / و اشک،تنها اشک...

سه شنبه – شب – مسجد امام رضا (ع)

فرار از نگاه مستقیم دوستی قدیمی / تقدیر الهی بر گفت و گو با او / التماس دعا و حلالیت / "دلم برای در آغوش گرفتنت تنگ است" حرف من بود به اویی که دوستی اش را دوست می داشتم. / او نیز که شاید حسی نیکو درباره ام می داشت،خواسته ام را با شوق پذیرفت. / مهربانی مان را به رخ همدیگر کشاندیم و به رخ خدا شاید!

سه شنبه – شب – راه آهن مشهد

واپسین دقیقه های مانده به حرکت / آخرین تماس با پدر و مادر / التماس دعا و حلالیت / دویدن برای رسیدن به قطار / با مصیبت،برای اسکان کوپه ای یافتن / به دنبال بازمانده های گروه گشتن / در نهایت قرار یافتن

سه شنبه – شب – داخل کوپه

بنده ای از بندگان خدا،از شدت نیازش می گفت. / از طلبیده شدنی با جنس متفاوت / از حسرتی از جنس نیاز / جای جای سخنش مرا به یاد عرفه خاطره انگیزم می انداخت. / قرار بی قراری روزهای انتظارم! / عجیب می فهمیدم چه می گوید تا آنجا که از خاطراتش گفت! / کوهی از آتش به جانم ریخته شد. / آتشی که حتی ثانیه ای خاموشی را برنمی تابید.

چهارشنبه – صبح – داخل کوپه

قطار چنان آهسته و با تأنی پیش می رفت که گویی قصدی بر رسیدن نداشت. / گویی نمی خواست انتظارهای چندین ساله مان را پاسخی گوید. / گویی می خواست تمام زیبایی سفرمان به بحث های حاشیه ای در کوپه منتهی شود. / گویی می خواست انتظار ما انتظار بماند،اما رسیدن هرگز!

چهارشنبه – شب – داخل کوپه

تمام جمع شش نفره مان به هیئت شهید در آمده و به تعبیر من مقابل دوربین شهادت بازی کردیم! / آنچه اکنون از فیلم باقی است،بازی شاید ابلهانه کودک درونمان بیش نیست اما عجیب لذتی داشت ظاهر همسانمان،چفیه ها و سربندهای "یا حسین" و "یا زهرا"! / شاید شهدای خیام ظهوری دیگر می یافتند این بار در قالب شهدای فردوسی! / کاش دوربینمان شهید نشود،اگر بنای خداست بر شهادت،با این شهادت بازی!

پنج شنبه – بامداد – داخل کوپه

همه خواب و من و فائزه و مهسا بیدار. / ختم قرآن سه نفره مان را پیش می بردیم. / سکوتی بسیار دلنشین بر فضای کوپه حاکم بود. / امید که حضور هر کداممان،بی قلب و حضور او نبوده باشد. / اندکی بعد،خستگی مفرط بر چشمان فائزه چیره گشت. / سر بر زانوی من گذاشته،معصومانه به خواب رفت. / آنقدر معصومانه که دوست داشتم فقط نگاهش کنم،فقط...

پنج شنبه – بامداد – محل اسکان (اندیمشک)

خوابیدیم یا نه،نمی دانم! / همین اندازه می دانم که هیچ نفهمیدیم! / شاید اگر مجالی و مکانی بود برای نفس کشیدن،اندکی دستگیرمان می شد! / به صورتی کاملاً کاملاً کاملاً فشرده خوابیدن هم عالمی داشت برای خودش.البته فقط برای خودش!

پنج شنبه – صبح – دوکوهه

اولین منطقه / اولین بازدید / اولین زیارت عشق / مزار شهید گمنام درون آبی زلال حوض / حسینیه شهید همت / یا بقیة الله و تفاوت "ادرکنی" و "اغثنی"

پنج شنبه – ظهر – شرهانی

وعده نهاری که حقیقت نیافت! / معطر شدن تسبیح بی نهایت دوست داشتنی و آرامش بخشم به گلاب / گلاب هم گویی عطری مضاعف را بر خود پذیرفته که بر مزار شهید گمنام مجال پخش یافته بود. / نکات ظریف صحبتهای راوی / نشستن بر بلندای خاکریز / نگاه به دوردست ها / همراه مهسا،به دنبال تبدیل علامتهای سوالمان به نقطه / به دنبال سوی کربلا که اینجا نزدیکترین نقطه است به شش گوشه حسین (ع) / به یاد گل لاله روئیده از جمجمه شهیدی "مهدی منتظر القائم" نام که یادگار عشق است و امید برای شرهانی! / میان گلها برگی یافتیم خشک اما رویش نوشته ای بود که من و مهسا را تا اوج برد و حسی دلنشین ته دلمان را تکانی سخت داد: / "شهدا کجایید؟مرا هدایت کنید به جان فاطمه زهرا"

پنج شنبه – عصر – فتح المبین

کفش هایمان را به احترام خاک گلگون به قدوم مبارک شهدا از پای درآوردیم و به تقلید شاید! / طی مسیر،صدای حمله ها و مکالمات عملیات ها،روح را از قید کالبد رها می ساخت. / منطقه خطر مین بود و بوته های شمعدانی و تک گل شقایق اندکی دورتر! / قتلگاه شهدا عجیب آرامشی داشت. / یک نگاه کفایت می نمود،چه رسد که دست ها را بر سیم های خاردار حلقه کنی و زل بزنی به گل های لاله،نماد به حق شهید! / به هر ترتیبی بود نگاه از زیبایی ها برگرفته،آهنگ بازگشت نمودیم. / راه بازگشتمان،مسیر رفت نبود. / اندکی راه را به بیراهه رفتیم و انتهای مسیر به سنگلاخی که پایانی شاید دردناک بر مرور دردی از جنس عشق بود،رسیدیم / ساعت 7 شب انتظار چندین ساعته مان برای "نهار" به وصل رسید! / معده مان کم کم داشت حسادت کودکانه ای می ورزید به دلمان! / بس که دل را مهم شمرده و سوزش معده را از شدت گرسنگی به باد فراموشی سپردیم.

پنج شنبه – شب – محل اسکان (اندیمشک)

پس از فراغت از انجام اعمال روزانه،به همراه مهسا و فائزه،که حضورشان زیبایی راهیان نور را برایم صد چندان نموده،قصد بر قرائت دعای کمیل کردیم. / به دنبال مکانی خلوت با نور مناسب بودیم که به سبب وجود قورباغه ها و سوسک های فراوان،دوره گردی را نیز به نیکویی تجربه نمودیم. / در نهایت تکه ای موکت یافته و نزدیک اتاق های اسکان،دعای کمیل را خواندیم. / حسی دلپذیر داشت. / 3 تن بودیم اما حقیقتاً 1 تن! / هر کداممان مداحی را نیز حین قرائت دعا تجربه کردیم،هر قسمت با لحن و آهنگی متفاوت! / هم صدای زیر،هم صدای بم،هم...


پ.ن.1: سفر ما از سه شنبه 17/12/1389 آغاز و در 26/12/1389 به پایان رسید و خاطرات من از روز قبل از عزیمت تا به انتها می باشند.این خاطرات تا چندی،خوراک وبم خواهند بود.امید که مورد پسند واقع گردند.

پ.ن2: نخستین روز اردوی راهیان نور،تمام آنهایی را که تاکنون در حیاتم نقش آفرین بوده اند،بخشیدم. حتی آنان که...!بخشیدم و اطمینان دارم که این بخشش و این گذشت بدین خاطر بود که معبودم فرمانش را داده بود و نه هیچ چیز دیگر!فراغت بالی را که دنبالش بودم،بدست آوردم و عجیب آسوده بودم!

پ.ن3: سر بر شانه های یکدیگر گذاردن من و مهسا هم عالمی دارد برای خودش!حتماً می بایست من سمت راست باشم و مهسا سمت چپ.ابتدائاً او سر بر شانه من می گذارد و سپس من سر بر سر او می نهم!برای خودمان نیز اعجاب انگیز است که دقیقاً همین وضعیت بسیار آرامش دهنده می نماید.این هم آهنگی را نخستین بار در 23/10/1389 تجربه نموده و تداومش بخشیدیم و در این سفر تکرارش را!

پ.ن4: کاش این عید ظهورش برسد...!پیشاپیش عیدتان مبارک.التماس دعا در لحظه سال تحویل.

ادامه دارد...

۳۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۳۰
ناموس خدا