می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

پ.ن1: گویند قدر عافیت را تنها آنانی دانند که در بستر بیماری اند.من می گویم "زمان" - این باارزش ترین سرمایه هستی- تنها برای آنان حیاتی می نماید که ثانیه های عمرشان به بطالت رفته است و روزگارشان به دندان ندامت فشردن بر جگر خطا می گذرد!

پ.ن2: "دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست" همیشه صادق است،برای همه دخترها و همه مادرها!برای من و مادرم نیز...!

پ.ن3: عمیقاً آرزو می کنم اشک چشم هیچ مادربزرگی،گلوی هیچ نوه ای را به بغض ننشاند.آتش می گیرد این جگر وقتی نوه می داند آنچه مادربزرگ از دلیل اشک به او می گوید،تنها بهانه ای است برای انکار تنگی دل نازنینش!

پ.ن4: زندگی یکی از دوستانم این روزها به معجزه ای بسته است و شب های من تماماً به اشک بر او می گذرد!تقاضای عاجزانه ای است از همه بزرگواران تا برای معالجه اش دستی به آسمان برآرند که خوشبختی و آینده او،رهین همین دعاهاست!

پ.ن5: هفته گذشته مسئله ای را به اطلاع مهسای مهربانی ام رساندم و هر دو تا پاسی از شب،ساحل مژگانمان را از دریای اشک شوره بستیم!در بحبوحه اشک ها،یادآوری خاطرات چندین ماهه آشنایی مان حلاوتی بی نظیر داشت.

پ.ن6: 25 شوال سالروز تولد قمری خواهر بنده است و بنده هم که به حد اعلایی خواهر ذلیلم!!!هر سال در چنین روزی تکرار می پذیرد برای او،این حرف مادر که: "اگر پسر می بودی،نامت صادق می شد!" و حرف من که: "امام صادق را کشتی و خودت آمدی!" دلیل این تکرار بی غرض هر ساله را حقیقتاً نمی دانم!!!

پ.ن7: پاییز که از راه می رسد،سال هم دلش می گیرد که از نیمه گذشت و میعاد موعود (عج) نرسید!لیک ما که تنها شیعه نامی هستیم برای علی،تنگی دل را در غروب زرد پاییز افزون تر حس می کنیم تا غروب جمعه ای تهی از انتظار!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۹:۰۴
ناموس خدا
بارقه نگاشتن این مقاله برنامه "جدال در سینما" بود در آمفی تئاتر دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی مشهد در تاریخ 8/10/1389!(آدرس دهی دقیق یعنی این!!!)

آن روز حرف های زیادی در باب فرهنگ و سینما داشتم که پشت تریبون مجال گفتنش نبود،بماند که چشم های بسیاری بنده را می پایید!!!

ادامه مطلب،ادامه و تکمیل شده همان حرف هاست...


پ.ن۱: روز سینما که تبریک ندارد،دارد؟!

پ.ن2: 14 شهریور ماه دقایقی چند در منزل،میزبان دوستی بودم که از تاریخ 6/4/1387 (دقیقاً روز کنکورم) تا به آن روز ندیده بودمش!شعف زاید الوصفی همخانه دلم گشت،شاید چون از میان دوستان دبیرستانم معرفت بیشتری نسبت به سایرین دارد،گرچه در همان دوران بارها و بارها بواسطه شوخ طبعی فوق العاده اش،جیغ مرا درآورده بود!!!معرفتش را از آن جهت بسیار دوست می دارم که مدت هاست جمعه های تهی از انتظار مرا با پیامک های امام زمانی اش آذین می بندد و این بسیار نیکوست!

پ.ن۳: پست "نیمه پنهان من" به دلیل خطای بنده در نزدن تیک "ثبت موقت و عدم نمایش در وبلاگ" به اشتباه رونمایی شد!حال آنکه ضمن اذعان به کامل نبودن دل نگاشته،باید عرض کنم همچنان حرم بی حرم!!!لذاست که "التماس دعا"های دوستان را از راه دور اجابت می کنم!!!امید که ببخشاید و ببخشایند این حقیر را...

۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا
آنچه در ادامه مطلب از نظر خواهید گذراند،اگرچه بارقه آغازش در وب یکی از بزرگواران و با موضوعی کاملاْ متفاوت ایجاد گشت،لیکن دل نگاشته ای است که با تمامیت عقیده به رشته تحریر درآمده است.

امید که مورد پسند واقع گردد ...


پ.ن1: یک نفر به من بفهماند نمازهای چهار رکعتی مسافر حین سفر شکسته است،مگر آنکه قصد اقامت بیش از 10 روز داشته باشد!در دو بار حضور تابستانه ام در مشهد،حضورم به نیمه می رسد و تازه خاطرم یاری می کند که مسافر هستم و حکم نمازم،شکسته است!البته آنچه برایم می ماند،نمازهای قضاست!!!

پ.ن2: خدایا این سخنت را که "کَبُرَ مَقتاً عِندِ اللهِ اَن یَقوُلوُا ما لا تَفعَلوِنَ ... این عمل که سخن بگویید و خلاف آن عمل کنید،بسیار سخت خدا را به خشم و غضب می آورد." [3 صف] در عمق جان من و همه انسان نمایان مدعی انسانیت بریز،باشد که هماره بدانیم بر ما چه می رود اگر چنین کنیم!

پ.ن3: سال گذشته 1 نفر نبود اما در شب های قدر بود!امسال بسیاری بودند اما در شب های قدر نبودند!بازی های غریب بسیار دارد این روزگار...(هر کس بفهمد من در این پ.ن دقیقاً چه گفتم،پاداش دارد!!!)

۵۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۰ ، ۰۵:۳۰
ناموس خدا
اولین قسمت پست،کوتاه نوشته های دل من است در روزهای بی قراری ام...

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...

می گویند اگر تو نباشی ،

چنینـ استــ و چنانــ .

نمی فهممـ !

مگر می شود نباشی ...؟!

************************

گاهی ...

تو را در خودمـ گمـ می کنمـ .

خوبــ که می گردمـ ،

می بینمـ خودمـ را در تو پیدا کردهـ امـ !

************************

نمی دانمـ ...

نمی دانمـ می شود تو را ندید و داشتــ !

اما ...

می دانمـ نمی شود تو را دید و نداشتــ !

************************

عدمـ

مفهومی استــ کهـ تو را ندارد .

و تو ...

آنـ مفهومـ کهـ عدمـ نداری .

مرا کهـ از نفخـ روحـ تو پدیدهـ امـ ،

در نیابی اگر ،

بی تو ...

رهسپار عدممـ !


پ.ن1: حرم خونم به شدت کاهش یافته است و دلم برای کهف دلتنگی هایم بی قراری می کند.چگونه باید شکست این سایه های سنگین دوری را...؟

پ.ن2: 12 مرداد اتفاقی در زندگی ام پیش آمد که مرگ را دقیقاً در مقابل دیدگانم حس کردم.از آن روز هر چه می اندیشم خدا با آن اتفاق چه می خواست به من بگوید،راه به جایی نمی برم اما دعا می کنم هیچ انسانی مرگ را پیش از موعدش درک نکند.حس مرگ،تلخ است و وهن آور...

پ.ن3: مدتی است به دنبال تحقق این کلام رسول مهربانی ها(ص) در زندگی ام هستم که "پشیمانی (همان) توبه کردن است و کسی که از گناه توبه کند،مانند کسی است که گناه نکرده است." [نهج الفصاحه، ترجمه حسین ردائی، ح821، ص118] اما پروردگارا... سوء تعبیرهای بلاهت بار و قساوت مدار را از سکوتم چه کنم؟!دندان صبر بر جگر تظلم باید فشرد گویا!

خبر مهم:

از این پس به روز شدن "می خواهم زن باشم" به استحضار هیچ بزرگواری از دوستان نخواهد رسید.(پست فعلی استثناست!)احتمالاْ فاصله زمانی به روز شدن ها نیز کاهش خواهد یافت. دلیل این اقدامات نیز بسیار شخصی است،لیکن ضمن احترام به شعور تمامی مخاطبین محترم، به گمانم این روش معرفت سنج نیکویی است!!!

ادامه مطلب را مطالعه بفرمایید.

۷۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۰ ، ۰۶:۳۰
ناموس خدا

پیش نوشت:

از این پس سلسله پست های "پناه بی پناهی در حصن حصین بندگی خدا" در قالب مسائل دینی و در زمان های مختلف به محضرتان عرضه خواهد گشت.

امید که مقبول افتد و روزنه ای باشد به سوی رستگاری...


سکانس اول:

زمان را ساعت 10:30 روز 5/2/1390 آدرس می دادند.کار اداری ام واجب الانجام بود،لذا انتظارم پشت در یکی از اتاق های ساختمان برای رسیدن نوبتم آغاز گشت.ساعت به 12:00 رسیده بود و من هنوز راهروها را با گام هایم متر می کردم.هر که از راه می رسید،مرا –دیده یا ندیده- و انتظارم را –فهمیده یا نفهمیده- به کناری پس زده و برای انجام کارش وارد اتاق می شد.در نهایت صبرم به انجام رسید و اعتراضم را به یکی از ایشان که قصد ورود به اتاق را داشت،اعلام نمودم.پرسیدم:"ببخشید آقا،شما با مسئول این اتاق کار دارید؟"پاسخم داد:"بله!"با لحنی آکنده از خشم و صدایی مشحون از قدرت و صلابت گفتم:"احساس نمی کنید بنده اینجا معطلم؟!"تمام هستی اش را در نگاهی خلاصه کرد و با آن چشم ها که خیره در من می نگریستند،"ببخشید"ی تحویلم داد،بعد هم راه خویش گرفت و داخل شد.آنچه می دیدم،محاسنی بود،در اصطلاح نشان دین،بر صورت و تسبیح درخشانی در دست که دانه های درشتش،به نوبت میان انگشتان می لغزیدند.حال آنکه من تسبیح دانه ریز کوچکم را در دستانم پنهان کرده بودم،لب هایم را حتی به زمزمه ای از هم نمی گشودم،مبادا که کسی ذکر گفتنم را به چشم ببیند!!!

سکانس دوم:

عقربه های ساعت روی 14:30 سنگینی می کردند.از آسمان گویی آتش می بارید و من چندین ساعت را به چشم می دیدم که باید بر روی صندلی اتوبوس می گذراندم.دختری در ردیف جلویی ام بر روی صندلی نشست که به تمام اعمالش اشراف کامل داشتم.تنها اندیشه ام در آن لحظه نه تصور سیمای اصلی او بود زیر آن همه رنگ و لعاب و نه تخمین میزان وقتی که مصروف آرایشی چنان کرده بود،بل عهدی بود با خویشتنم که بعد از این در انتخاب جنس مانتوی مشکی دقت بیشتری نمایم تا در گرمایی چنان،مدام در شرف تصعید نباشم!!!دقایقی چند که گذشت،دختر مذکور با بیرون آوردن هندزفری از کوله اش،قصد عملش را هویدا ساخت. من از آنجا که صبح تا ظهر را زیر آفتابی سوزان در مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در زادگاهم شرکت کرده و به شدت خسته بودم،به صرافت خواب افتادم.پلک روی هم نگذاشته بودم که متوجه اصواتی ناموزون در اطرافم گشتم.امواجی با فرکانس بالا از هندزفری آن دختر به گوش همه منتقل می گشت و من به فلسفه وجودی خلقت هندزفری می اندیشیدم که اگر هدف تقلیل صداست،چرا اکنون من و البته سایرین صداها را به وضوح می شنویم؟!!!نمی دانم چه فشاری را تحمل می نمود گوش های دخترک!!!نوع موسیقی از غیر مجاز هم کمی آن سوتر بود.البته چند سالی هست که تفاوتی بین مجاز و غیر مجاز مشاهده نمی گردد!با اوضاعی چنین تصمیم گرفتم تلاشم را برای خواب پی بگیرم اما مگر آن صدا می گذاشت؟!پلک هایم ابداً سر سازگاری با همدیگر نداشتند.به گمانم باید گوش هایم را می گرفتم.من که هیچ،کاش موعود زمانم نیز گوش هایش را می گرفت،شاید که دل نازنینش کمتر خون شود.آن روز،17/2/1390 بود،روز شهادت مادر...

سکانس سوم:

چند سال پیش مستأجر منزلمان چند دانشجوی مشهدی بوده و در ده روز اول سکونتشان در منزل،قبض تلفنی 60 هزار تومانی را برایمان به ارمغان آوردند!پرداخت قبوض با خودشان بود و این موضوع به نیکویی سپری شد.روزها گذشت و گذشت تا اینکه از آن خانه رفتند.اندکی پس از تخلیه خانه با قبض تلفنی 560 هزار تومانی مواجه شدیم و البته علی مانده بود و حوضش!!!مگر می شد پیدایشان کرد برای پرداخت هزینه؟!مدت زمانی به جستجو گذشت و در این مدت تلفن آن خانه مسدود شد.مخابرات محترم به دنبال وصول طلبش بود و پیغام رساند که در صورت عدم پرداخت آن هزینه،تلفن منزل مسکونی فعلی مان را نیز مسدود خواهد کرد و تا چند روز همین گونه شد.پدر به ناچار هزینه را پرداخت اما جستجوها برای یافتن آن فرد که قرارداد اجاره خانه به نام وی بود،ادامه داشت.عاقبت شماره تلفن و آدرسی یافت شد،لیک سخن پدر آن دختر به پدرم این بود:"شما به چه اجازه ای به دختر من خانه اجاره داده اید؟" و پاسخ پدر که:"من به یک دختر عاقل و بالغ،خانه اجاره داده ام." سالها از آن ماجرا گذشته است.560 هزار تومان پول بی زبان از جیبمان رفت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!!!

سکانس چهارم:

اسفند ماه سال 1389 بود.همراه خواهرم با خودپرداز کار داشتیم.هنگام که نزدیک شدیم،خانمی پشت دستگاه بود و یک آقا و دو خانم دیگر در صف بودند.ما نیز نزدیک خانم ها به انتظار نوبتمان ایستادیم.کار خانم پشت دستگاه که تمام شد،آن آقا کارش را انجام داد و پس از آن یکی از خانم ها.کار این خانم که تمام شد،آقای دیگری که پس از ما به جمع افزوده شده بود،نزدیک دستگاه رفت.گفتم:"ببخشید آقا،نوبت این خانم است" و به خانمی که جلوتر از ما در صف ایستاده بود،اشاره کردم.آن آقا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:"یکی مرد،یکی زن است دیگر!!!"پاسخ من این بود که:"این قانون،کی و کجا به تصویب رسیده است؟!!!" و اندیشه ام این که:"مگر نانوایی است؟!"آن آقا که به نظر 60 ساله می رسید،مرا چونان کودکی ابله به شمار آورد و کارش را انجام داد و خانم جلویی ما نیز پس از ایشان!پس از این خانم،آقای دیگری پشت دستگاه رفت و من باز هم معترض شدم که:"شما هم یکی مرد،یکی زن؟!" و این دیگری گویا اصلاً حرف مرا نشنید!!!


پ.ن1: طولانی ترین آیه قرآن درباره حق الناس است.(282 بقره)

پ.ن2: مسائل مطروحه در ادامه مطلب از کتاب "نگاهی به حق الناس" تألیف "محمود اکبری"،با تلخیص نوشته شده،لذا منبعی برای احادیث و روایات ذکر نگردیده است.

پ.ن3: بنده به شخصه هیچ ادعایی در رابطه با رعایت حق الناس ندارم اما خاطرات در اپیزودها،حقیقتاً برای بنده پیش آمده اند و البته خداوند احکم الحاکمین است.

پ.ن4: مدت ها بود که قصد گذاردن این پست را در وبم داشته و برخی از مواردش را هم نوشته بودم،لذا اصل پست صرفاً تذکاری است در باب حق الناس،لیک از ذکر موارد قذف و تهمت،یقیناً هدف خاصی را دنبال می نمودم!!!

پ.ن5: ماه خداست و دل من چه بسیار حرف ها که با محبوب دارد.خدا منتظر است و من نیز هم!خدا دلتنگ است و من نیز هم!خدایا،آغوش بگشا که آمده ام...

پ.ن6: با کوله بار نیازی نه از جنس حاجت،به انتظار میهمانی خدا بودم و او در همین نخستین روز پاسخم را داد.صدایش را شنیدم.چه لذتی...چه لذتی!

پ.ن7: التماس دعا

ادامه مطلب را مطالعه بفرمایید.

۸۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا
کسی آرام می آید

نگاهش خیس عرفان است

قدم هایش پر از معنا

دلش از جنس باران است

کسی فانوس بر دستش

به سان نور می آید

امید قلب ما روزی

ز راه دور می آید...

میلادش مبارک


پ.ن1: قرار بر این بود که در روز عید سعید مبعث با پستی در قالب طنز در خدمتتان باشم،اما از آنجا که روز بی اشک و مصیبت برایم به عرصه ناممکنات پهلو می زند،زمان به روز شدن و نیز قالب پست تغییر کرد.شاید اگر روزی پژمردگی روانم نیکوتر از حال اکنونم بود،همان پست –که کامل است و آماده ظهور- به محضرتان عرضه گردد.

پ.ن2: امید آن دارم که روز میلاد قائم (عج) در سال جاری برایم به نیکویی سپری گردد،به جبران نیمه شعبان سال گذشته ام که تماماً به اشک گذشت!!!تعداد آنان که با رجوعی به تقویم می توانند دانست جریان چیست،از یکی دو تن تجاوز نمی کند و همین بسیار نیکوست!

پ.ن3: 21 و 22 تیر ماه،زمان برگزاری مرحله کشوری المپیاد علمی – دانشجویی است و "ف.آ" عزیزم یکی از شرکت کنندگان این آزمون.استدعایی است عاجزانه از همه بزرگواران که برای توفیقش دستی به دعا بردارند.از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان که در صورت اجابت دعایتان،معده بنده و چند تنی دیگر از دوستان بابت میزبانی ضیافت شام "ف.آ"،بسیار خرسند خواهند گشت!!!

پ.ن4: در تمام این روزها که حالم اصلاً خوب نبود و آتش دل را به آب دیده خاموش می نمودم،تمامت این آرزو مدام از دلم می گذشت که کاش طلای گنبدش تنها گامی نزدیک تر بود!

پ.ن5: مرا حاجتی در زندگی است که شدیداً برایم حیاتی می نماید.بر سرم منت می نهید اگر برای برآورده شدنش،دستی به آسمان برآرید.

قسمت دوم پست در ادامه مطلب،دل نگاشته ای است در رابطه با عفاف و حجاب...

مطالعه بفرمایید.امید که مقبول افتد...

۱۰۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا
۱. برای (نا)دوستانم ...

این بار آنچه دلگیرم کرد و از مردمان رمیده،(نا)دوستانی بودند که هر چه گفتند،شعار بود و بس!

این را برای (نا)دوستانم می نویسم...

برای آنان که از غیرت گفتند که باید برای آبروی یک انسان به خروش بیاید و خود آبروی مرا بر باد دادند.

برای آنان که از شرافت گفتند که باید محافظ یک زن باشد و خود ذره ای،حتی ذره ای بدان بها ندادند.

برای آنان که از تهمت گفتند که نباید دامان گیر یک دختر شود و خود همین زبان را برای تکلم برگزیدند.

برای آنان که از صداقت گفتند که باید هماره پیشروی زندگی یک مسلمان باشد و خود بوقلمون صفت بودند.

با این همه نمی دانم چرا در نظر آنان من هیچ کدام از اینها نبودم،حال آنکه من به ظن خویش "شیعه نامی هستم، میراث زهرا که زن است و ناموس خدا"!

دوستان یقین بدانند قطع آوند حیات مرا عوامل ساده تری نیز سبب می شوند،چه نیاز به این همه زحمت؟!!!چه نیاز که این گونه زندگی ام را چاشنی مصیبت زنند؟!!!همگان خیال آسوده دارند!زندگی در این فریب گاه فتنه خیز ابداً برای بنده مطبوع نیست که دلی بدان بسته باشم!

اما...

نیک می دانم این نیز ابتلای دیگری است از محبوب...


۲. اینجا کربلا نیست؟ ... هست!

این قسمت از پست برای اینجاست ... همین جا!

آنها که باید،می فهمند چه می گویم...

اینجا به تلافی یک "بدر"، هزار "کربلا"ی خونین بر زمین جاری می کنند.

اینجا کینه از "محمد" بر دل هاست و سر "حسین" بر نیزه ها.

اینجا فریاد "العطش" من از سوی هیچ سقایی لبیک نمی شنود.

اینجا هیچ "عباس"ی نیست که علمدار باشد برای حسین.

اینجا "عباس" ساختگی من حتی مشک ندارد.

اینجا تیر نه بر مشک،که بر روح می نشیند و نه آب،که روان می ریزد.

اینجا عمود آهن بر فرق نه،بر جان فرود می آید.

اینجا "حر" آب را بر دشت لوامه می بندد،مباد که لبی تر کند از بی آبی ایمان.

اینجا "حببب" بیعت ناگستنی اش را با "زینب" تجدید می کند،برای حمایت از حرم پیامبر تا پای جان.

اینجا شمشیر کین "عبدالله"،"عون" مهربانی را و تیغ تیز "عامر"،"محمد" شوق را از "زینب" صبر می گیرد.

اینجا "حرمله" –تیر سه شعبه بر زه- مدام به زانو نشسته است.

اینجا "علی اصغر" خون در بدن ندارد که به آسمان پاشیده شود،ولو قطره ای بر زمین نچکد.

اینجا "سجاد" جان بیمار است و برای تیمارش "زینب"ها باید.

اینجا "وهب" و همسرش با سرخی خون،حجله خویش را آذین می بندند.

اینجا شوق وصال به "عمو"، "عبدالله" را حتی از "عمه" می رهاند.

اینجا "قاسم" حتی فریاد "احلی من العسل" خویش را میان زمزمه ها گم می کند.

اینجا "زینب"وارانه فریاد "ویحکم!اما فیکم مسلم؟!" را از حنجره برآوردن گناهی است نابخشودنی.

اینجا به تاختن ستوران بر پیکر "حسین"،جگرهای زخم خورده را به نمک می آزارند.

اینجا به غارت "گوشواره" و "انگشتر"،گوش و انگشت را هم به غنیمت می برند.

اینجا "سکینه" نگاه هوس آلود مردمان را به یاد نگاه مشحون از التماسش به "عباس" تحمل می کند.

اینجا "لا مفر من القدر" باید هماره سرلوحه دل باشد تا ادامه حیات را سبب گردد.

اینجا "کربلا" نیست؟ ...هست!


پ.ن۱: مسئله جدید پیش امده که موجب نگارش "برای (نا)دوستانم ..." گشت،شدیداْ خصوصی است و احدی از آن مطلع نیست.بزرگواران کنجکاوی نفرمایند که پاسخ نمی گیرند!!!

پ.ن۲: امان از این دردهای جسمی و روحی سلسله وار.یکی که تقلیل می یابد،دیگری سر برمی آورد. دیگر نه نای اشک در وجود دارم و نه پای رفتن به پزشک یا بیمارستان!

پ.ن۳: آن ۱۸ روز پست پیشین اکنون به ۴۲ روز رسیده است و به گمانم حداقل تا ۴۶ روز ادامه خواهد داشت. خدایا صبر...

پ.ن۴: گاهی خدا برای التیام دردهای زندگی،آن را پیش می آورد تا وجودت بشود گوش برای شنیدن دردهای دیگری!شب جمعه هفته گذشته ام در حرم مطهر اینگونه گذشت!هنوز هم اندیشه دردهای آن دوست،لحظه ای از خاطرم دور نگشته است.صبر،توشه زندگی اش باد!

پ.ن۵: علی می آید و زینتش می رود...و تاریخ شیعه آکنده است از تقارن هایی اینچنین!

۱۰۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

برای مادرم... (3)


جبرئیل آمده بود

علی و جمله ملائک بودند

و محمد عرق وحی به پیشانی داشت

و خدا داشت ترنم می کرد

در میان سخنانش غزلی نغز سرود

نام آن شعر نکو زهرا بود



روز مادر است و من 18 روز است که لبخند مهربان مادرم را ندیده ام!

این روزها که بسیار بیشتر از همیشه به آغوش پرمهرش نیازمندم،دلم بسیار تنگ اوست...

خودش...

نوازشش...

بوسه اش...

نگاهش...

بودنش...

کاش این چند روز باقی مانده تا دیدارش،زود سپری شود!تحمل این هجر تا زمان وصل بسیار دشوار گشته است!



کوتاه نوشته های دلم (۱)

این قسمت از پست،کوتاه نوشته های دل من است در روزهای بی قراری ام...

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...


اشک هایم اسیر چشمانم...

باران نمی بارد!

دعای باران باید.

امروز فهمیدم گربه سیاهم!!!

**********************************

به غیر او که تکیه کردم،

محبوبم با دلم قهر کرد!

دانستم "حسبی الله" را از خاطر برده ام!

نازش عجیب خریدار دارد...

**********************************

من شکستم و تو پیوند زدی،

من عهد...

تو درد...

بیا عوض شویم!

من و تو...

بیا عوض کنیم!

عهد و درد...

**********************************

دنیا می گفت او هست.

من می گفتم نیست.

روزها گذشت...

دنیا بایست!

حق با تو بود...

او هست بود و مرا نیست کرد!

***********************************

برای او از غیر گفتم،

بی خود شدم و بی او!

برای غیر از او گفتم،

بی خود شدم و با او!

او هست و غیر نیست.

من هنوز بی خودم!


این پست تنها یک پ.ن دارد!

پ.ن: این روزها عجیب دلم به حال خویشتنم می سوزد...



خاطره دیروز در آیینه فردا (4) را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.

۱۰۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا
وقتی تو دلتنگ تر از منی،

وقتی تو دلتنگ تر به دلتنگ شدن منی،

وقتی تو دلتنگ تر از من به منی،

این گونه می شود که خودت،زندگی ام را به سمت عاشقانه نگاشتن سوق دهی.

این بار عاشقانه ام را برای تو،با چنان دردی می نگارم که خود،حال خویشتنم را نمی فهمم!

اما...

این بار این درد،درد جسم است،

هرچند که روحم را نیز شدیدا می آزارد،

که چرا درد جسم باید مرا به یاد تو اندازد؟!

که چرا درد جسم باید خاطرم را به گذشته بازگرداند؟!

مرا چه شده است که چنان از تو دور افتاده ام که یک اتفاق باید به عاشقانه نگاشتن واداردم؟!

چه بود آن اتفاق و چه بود حاصلش برایم؟!

وضو ساختن را برایم دشوار نموده ای خدا

و به قامت ایستادن در نماز را نیز!

رکوع را درد افزون تری بخشیده ای،

و بیشینه درد را در سجده قرار داده ای!

سر بر خاک که می نهم،

نهایت عبودیت خویش را که نشان می دهم،

درد تا عمق جانم رسوخ می کند!

آنجاست که زبانم "سبحان ربی الاعلی و بحمده" می گوید و ته دلم "العفو"!

"العفو" می گویم،

شاید که ببخشایی ام!

نمی دانم کدامین گناه،چنین تاوانی را برایم به دنبال داشت،

اما...

می دانم هر چه بود،مرا از تو،مهربانم،دور کرد!

و تو باز هم آن سخت ترین راه را برای نزدیک تر ساختنم به خودت برگزیده ای!

آنچه هست،از من به من نزدیک تر تو!

و آنچه باید،از تو به تو نزدیک تر من!

به دنبال آن گناه می گردم خدا

لیک بین دو گناه سرگردان مانده ام که کدامیک تو را ناخوش تر آمده است!

یاری ام می کنی بیابمش؟!

شاید که کاهش درد شدیدم را سبب شود!

شاید که حداقل مرهمی باشد برایش!

اما...

مهربان معبودم

من دردهایی این چنین را نمی خواهم!

مرا همان دردها خوش است که نگاهت درمانش بود!

همان نگاهی که تحمل را بر من آسان می نمود!

اکنون این منم،

به دنبال یک گناه...

به دنبال یک نگاه...


پ.ن۱: مشکل جسمی ام دیروز پس از ۱۳ سال برایم تکرار شد،با شدتی بیشتر البته!

پ.ن۲: برای کاهش دردهایم دعا کنید!همان قطره خلوص در نماز هم از میان رفته است،درد مجال ظهورش نمی دهد!

۹۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۵:۰۷
ناموس خدا
اپیزود اول: برای مادرم ... (۲)

مادر...

باور کنم داری می روی؟!

باور کنم پس از این دنیایی من تو را کم دارد؟!

نه!

باور کنم پس از این دنیای من تو را ندارد؟!

باور کنم دیگر نیستی؟!

باور کنم دیگر نمی بینمت؟!

باور کنم پس از این قبر بی نشانت می شود تنها یادگاری تو؟!

مادر...

می شود خودت از خدا بخواهی که بمانی؟!

نزد ما...

برای ما...

اینجا خوب نیست،می دانم!

مردمان هم اینجا خوب نیستند،می دانم!

با تو،قرة عین الرسول،بد کردند.

آنچه نباید،

و نشاید!

این را هم می دانم!

اما این بار تو بگو!

می دانی اگر بروی،من می افتم؟!

تو از دست...

من از پا...

این را می پسندی بر من مادر؟

روا مدار این بی تابی و حزن مدام را بر دلم!

تنگ کوچک دل مرا با نهنگ حادثه ای چنین چه کار؟!

بمان مادر!

بمان!

بمان بخاطر من...

بمان برای من...

فاطمه...


اپیزود دوم : ما را چه به بحرین؟!!!

فاطمیه که تمام شود آقا،

ما همین لباس های مشکی را هم از تن درمی آوریم.

بماند که بعضی هامان بین دو فاطمیه هم مشکی پوش مادرت نیستیم!

فاطمیه که تمام شود آقا،

ما بحرین را هم از یاد می بریم.

که دیگر فاطمیه ای نیست تا بخاطر شباهتش با آن،بدانیم بحرین چگونه روزگار می گذراند!

بدانیم حتی بحرین کجاست!

فاطمیه که تمام شود آقا،

بحرین از خون پاک شده باشد یا نه،

ما دیگر عزادار نخواهیم ماند!

عزای غربت و مظلومیت مادرت نیز برایمان شده است عادت!

عزای فرزندان مادرت هنوز تازه است!

بگذار آنها هم بفهمند انقلاب یعنی چه!

مگر ما خودمان انقلاب نکردیم؟!

مگر ما خون ندادیم؟!

ما تنها بودیم و توانستیم.

بگذار آنها هم تنها باشند تا بفهمند!

آنها خودشان بهتر می دانند با کشورشان چه کنند!

شعور نقشه جغرافیایی همین است دیگر!

وقتی می گوید کشور من،کشور تو،کشور او،

یعنی روزگار او در کشورش هرگونه می گذرد،به من و تو ارتباطی نمی دارد.

تو که این چیزها را باید خوب بدانی!

ما را چه می شود که آنجا قرآن می سوزانند؟!

قرآن ما که هنوز سر طاقچه است.

خاک رویش را هم تازه گرفته ام!

ما را چه می شود که آنجا مسجد خراب می کنند؟!

چراغ مسجد ما که روشن است.

خودم دیدم خادمش دیروز لامپ سوخته اش را عوض می کرد!

ما را چه می شود که آنجا دختر جوانی را به جرم شعرخوانی در میدان شهر،به ابدیت می فرستند؟!

شب شعرهای ما اینجا مرتب برگزار می شود.

ما را چه می شود که آنجا خون شیعیان مکیده زالوصفتان می شود،تنها به جرم دوستی با علی؟!

در مملکت شیعی ما که حتی دشمنی با علی هم آب را از آب تکان نمی دهد!

ما را چه می شود که آنجا جنگ است؟!

ما که اینجا روزگارمان به صلح می گذرد!

بگذار زندگی مان را بکنیم.

ما خودمان در تحریمیم.

یارانه ها هدفمند شده اند!

قسط هامان عقب افتاده است.

تورم و گرانی را نمی بینی؟!

ما واقعا در مضیقه ایم آقا.

توقع کمک از ما چه داری؟!

ما را چه به بحرین؟!

این سیاست ماست.

تو می خواهی دیانت باشی یا نه،

ما تغییرش نمی دهیم تا با تو عجین گردد!

ما همینیم که هستیم!

****************************

مباد که اینها حرف های ما منتظِران باشد به منتظَرمان!

مباد که اسلاممان را سوای اسلام بحرین بدانیم.

مباد که سینه مان سپر تیر حرمله های روزگار نباشد.

مباد که دم جنبان فرامین شیطان باشیم که شیطان این روزها قالب آل سعود وآل خلیفه دارد،آن گرگ زادگان آل یهود!

مباد که عیار شرف و غیرتمان به دست بی رحم فنا سپرده شود.

مباد که ندای "هَل مَن ناصِرٍ یَنصُرُنی" امام زمانمان در نینوای امتحان روزگار بی لبیک بماند.

مباد که ...

اگر این گونه باشد،بدانیم قیامتی هست که "قُضِیَ الأمر" و آن هنگام "یَومُ الحَسرَة" برایمان مصداق می پذیرد.از خاطر نبریم "کُلُّ یَومٍ عاشوُرا وَ کُلُّ أرضٍ کَربَلا"


پ.ن1: آیات القرمزی را اکنون که نام شهید بر خود گرفته است،همه می شناسند.شاعر 20 ساله بحرینی که در پی قرائت سروده اش در میدان اللؤلؤ،توسط مأموران حکومتی دستگیر شده و به مکان نامعلومی منتقل می شود.پس از چند روز در حالی یافت می گردد که به علت تجاوز جنسی 6 تن از نیروهای امنیتی آل خلیفه به وی،در کما به سر می برد و پس از آن هم پرواز کرد.دوستی می گفت: "فقط یک زن می تواند بفهمد این یعنی چه!"من می گویم آنها که "می خواهند زن باشند"نیز!تنها با ذره ای اندیشه درباره آنچه بر آیات گذشته است،زنان اگر در هم نشکنند و مردان اگر رگ غیرتشان به خروش نیاید،به مسلمانی خود شک کنیم!

پ.ن۲: زمان اگر بازگشتی به گذشته می داشت،آرزوی من این روزها عقب گردی بود به 23 آذر ماه 1388 که پیش از نخستین مرتبه گام نهادن به دفتر مرکزی جاد،قلم می شد پاهایم! "جاد" اگر نمی بود،من هیچ گاه همچون "این"ی نمی شدم که اکنون هستم!

پ.ن۳: در چند هفته اخیر همزمان با دشواری های زندگی ام،فاصله بسیار میان حرف تا عمل را در وجود بسیاری از آشنایانم حس کردم که کمترین حاصلش برایم بیش از پیش متنفر شدن از شعار بود.از دیگر سو دیدم آنانی را که در ظاهر غریبه می نمودند اما بی مزد و منت و صرفاً از روی حس کمک به هم نوع، خواهری و برادری را در حقم تمام کرده و مرا به شدت شرمنده خویش ساختند. خداوند خیرشان دهاد.

پ.ن۴: مدت هاست که "این وبلاگ کهف دلتنگی های من است" ظاهراً تنها نوشته ای است در توضیحات کناره وبم!گویا بسیارند آنانی که حس قیم مآبانه شدیدی نسبت به وب "شخصی" بنده دارند، لذا تصمیم بر آن شد تا از دوستان خواستار باشم هر کدام چنین حسی را در وجود خویش می یابند، اعلام دارند تا بنده رمز عبور وبم را در اختیارشان قرار دهم!!!باشد که آنان خشنود باشند و من نیز آسوده!

پ.ن۵: حس تلخ و وهن انگیزی دارند سلام هایی که از سوی (نا)دوستان پاسخ نمی یابند و پیش آمدن هایی که پس زده می شوند!عجیب حس تنفر از خویشتن را در وجودم برمی انگیزند!

اپیزود سوم در ادامه مطلب...

۳۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا
ای کـاش عمر به بـرگ تاریخ نبـود

ای کـاش ابـوبـکـر هـم از بـیـخ نـبـود

آنروز که پشت درب زهرا می رفت

ای کاش به درب خانـه اش میـخ نبود

یا فاطمه...

مادر...

اکنون که ملائک بال در بال،مفارقت روح را از جسم کبودت منتظرند،

این علی است که آلام محض،عمود استوار حیاتش را به لرزه افکنده است.

این علی است که به هنگام تغسیل،تورم بازوی تو را لمس خواهد کرد.

نشان تازیانه نامردان،هنگام که ریسمان در گردن مرد تو بود.

چه سود که وصیت تو،تغسیل از روی لباس باشد؟!

چه سود که وصیت تو،رعایت دل علی باشد؟!

از فرقتی که با رفتنت میان تو و علی ایجاد خواهد شد،

دل علی،دل نمی ماند!

این زخم زمانه است که بی تو بهبود نمی پذیرد.

امروز،روز وصال توست با محبوب

اما...

در سوگ تو،کس را صبر و تسلایی نیست!

فراق چون تو مهربانی را چگونه تحمل باید؟!

تو امانت خدا بودی مادر...

چه کردند زمینیان با تو؟!

آنچه بر تو -زهرای مهربانی- گذشت،

نه قابل گفت است و نه درخور نهفت!

بعد از رفتنت

گمانم عرش خدا فروریخت!

و خاموشی و تنهایی بر زمین هجوم آورد،

تا آنجا که توانت اذن می داد،

پای اسلام محمد (ص) ایستادی.

علی که مأمور به سکوت بود!

و تو،یک زن -مردتر از هر مردی- شایسته دفاع از حریم و حرم پیامبر!

اما مادر...

اکنون چرا سکوتی چنین در پی فریادی چنان؟!

اکنون چرا صدای تو،تنها آوای ریزش اشک است؟!

اشک غم بر تنهایی ما

اشک شوق بر وصل با محبوب و رسول روشنایی ها

ما سزاوار اشکیم مادر

که بعد از تو،این دنیا،دنیای ماندن نیست!

اما...

تو اشک هایت را از گونه بستر!

اشک سزاوار ما،

که بی تو می مانیم!

اشک سزاوار ما،

که تاوان قدر ندانستنت،

قبر بی نشان توست...


تا مادر حرم ندارد،تا بقیع غریب است،شرم کنیم برای خودمان سنگ قبری بسازیم که از خاطر نرویم...

اینجا بقیع،قبر مادرم کجاست؟!




چند ماه پیش در یکی از وبلاگ ها به پستی در رابطه با "چادر" برخوردم که بسیار به دل نشست. خالی از لطف ندیدم در ایام شهادت بانوی عالم امکان،از میراثش سخن برانم.

وبلاگ "زیر یک سقف" - پست "من چادری ام"

گریه برای چادر خاکی مادرم...



پ.ن1: کتاب های "سید مهدی شجاعی" و مخصوصاْ "کشتی پهلو گرفته" را بارها و بارها خوانده ام و این روزها که به سوگ مادر نشسته ام،بیشتر!

پ.ن2: چهارمین و آخرین قسمت سفرنامه راهیان نور،به احترام ایام شهادت ناموس مطلق خدا (س) تا مدتی رونمایی نخواهد گشت،هرچند به گمانم بسیاری خشنود خواهند شد!

پ.ن3: چند روزی است که دشمنی دیگر بنای عداوت خویش را برایم بنیان نهاده است!نمی دانم چرا جدیداً تعداد این بدخواهان از حوصله عدد خارج شده اند و مدت زمان درگیری با آنها به هم پیوند خورده است!!!

پ.ن4: روزهاست که این دو کلام از محبوبم،زمزمه دمادم زندگی ام شده اند: "هذا مِن فَضلِ رَبّی لِیَبلُوَنی أم أشکُرُ أم أکفُر" و "مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله فَهُوَ حَسبَه"!این دو زمزمه دلنشین را اشک هایم همراهی می نمایند!

پ.ن5: بسیار می پسندم که کامنت های وبم تأیید نداشته باشند،لیک از آنجا که جنس دشمنی نادوستان عموما کامنت گونه است،ناگزیر به تحملم.ظاهراً نه به من و نه به وبم،نظر خواهی فعال نمی آید!بماند که ریسک نیز جایز نیست!!!

۹۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

آنچه از نظر خواهید گذراند،"اِنّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَموُن" است در زندگی ام!همه آنچه که من می دانم و شما نمی دانید!

چند روز اخیر اگر چه گذشت،اما به دشواری محض!این روزها دانستم ناموس خدا هستم و ناموس خودم نه!دانستم خداوند بر سرم غیرت دارد و من بر سر خویشتنم نه!دانستم وقتی حسی دردآلود حریم کوچک دلم را مسخر خویش می گرداند،محبوبم –همان خوش عطابخش و خطاپوش خدایم- نیازم را بالاترین بخشنده است.دانستم وقتی عمر با حادثه آذین بسته می شود،نگاه دمادم اوست که تحمل را سهل می نماید.این دانستن ها را حال گویاست،اگر تیغ زبان گویا نیست...

ختم قرآن من،این روزها به سوره یوسف رسیده است.یوسف را نیز خداوند به تهمت هایی بس ناروا امتحان نمود و او پاسخ صبر و توکل خویش را در زندگانی اش یافت.تقارن نیکویی است با روزهای کنونی زندگانی ام!هرچند که یوسف را تحمل رنج زندان و درد سنگین فراق، عزیز مصر کرد و من توانی چنین را در ایمان ضعیفم به پروردگار نمی بینم!لیک یقین می دانم معشوق جاوید،خدا هست و غیر نیست...

"بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق / یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود"

یک شنبه برایم روزی بود که به جبران گفته مهسا،انتهای قه قه خنده هامان در دیدار با او و فائزه، عصرهنگام به هق هق گریه و فریادهایی به آسمان بلند،در کنجی خلوت از محوطه دانشکده مبدل شد.همان شب با ادامه دار گشتن کامنت ها،اشک هایم بی صدا اما مداوم بر گونه ام لغزان بودند.روزهای بعد لبخندی تصنعی مدام بر گوشه لبم خانه نشین شد،حال آنکه هیچ کس را از درون پرغوغای من خبری نبود.خنده را اجبار می دیدم،لیکن مرا چاره ای جز این نبود که ظاهر را چنان نمایم که هیچ کس شکی بر بانگ پر از نیاز برخاسته از دلم نبرد.دلم... دلی که این روزها هیچ شباهتی به دل ندارد!که احساس در او مرده است،که احساس را در او کشتند!

اما کامنت های "سیمین"...

کامنت ها تأیید شدند زیرا چیزی برای پنهان کردن نداشتم و نخواستم تجربیات تلخ دفعات پیشین برخورد به کامنت هایی از این دست برایم مجال ظهوری دوباره یابند.چنین گمانی که راست که این نخستین مرتبه است برای من،دریافت کامنت هایی این چنین؟!چنین تصوری ذهن که را معطوف خویش می کند که من از سر خامی و ناپختگی اقدام به تأیید این کامنت ها نمودم؟!روزگاری پیش تر از اکنون،زمان آن گونه برایم سپری شد که دانستم خدا هر چند گاه یک بار مرا به طریق خاصی امتحان می کند و آن سپردن من است به دام تهمت هایی سنگین!تهمت هایی اکثراً کامنت گونه نثارم شد،دم برنیاوردم و اشک ها و واگویه هایم را تنها به درگاه احدیتش عرضه داشتم.این کامنت ها و این تهمت ها در گذر زمان به تکرار نشستند و کمترین حاصلش برای خویشتنم،نابودی تدریجی انسان شادی های درونم و جاودانه میهمان شدن غم در خرابه دلم بود.با این حال گالیله وار،ناگزیر به تحمل جو غالب،در مسیر زندگی طی طریق نمودم و هیچ کس را به طور مطلق خبر از روان خسته و پژمرده ام نبود!و من چه بازیگر قهاری می شدم آن زمان که هنگامه ای خونین در قلبم به پا بود و من مجبور به به شادی در میان آدمیان!و گمان آدمیان اینکه مرا غصه ای در عالم نیست!!!اما برای کامنت های جدید که تاب و تحمل را از من زدود،تجربه رهنمونم می کرد که عقوبت های ناگوار دیگری زندگی ام را انتظار می کشند در صورت عدم تأیید و حتی واکنش نسبت به این تهمت ها،هرچند که بهای آن آبرویی باشد که به ناکجا می رود!

کامنت ها سانسور شدند تا رؤیت واژه هایی بی تقصیر که بار قبحی بی شرمانه را یدک می کشیدند،بعد از خدا در انحصار خودم و چند تنی دیگر بماند که اولین حاصلش برای هر خواننده ای دانه های عرق شرم است بر پیشانی!واژه هایی که خود گویای عمق فاجعه بودند،هنگام که در مقابل دیدگانم صف آرا شدند تا مرا از مصیبتی در شرف وقوع مطلع سازند.

کامنت ها حذف شدند اما نه برای اصرار برخی دوستان در رابطه با پاک نمودنشان از صفحه وب و نه برای حفظ آبروی "ج"،"ا"،د" که چینش این سه حرف کنار هم،می شود تداعی گر خاطراتی بس تلخ و مسببی برای مصائب همیشگی ام!

کامنت ها حذف شدند زیرا که اینجا،کهف دل تنگی های من،برایم مقدس تر از آن می نماید که به تهمت هایی از جانب چون "او"یی از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "من"ی از سر حقیقت آلوده گردد.دل نگاشته های پیشینم،همان عاشقانه های من با یگانه معبود،از جانب چون "من"ی بود از سر حقارت و پاسخ هایی از جانب چون "او"یی از سر حقیقت!و این دو مهم را تفاوتی است از زمین فراق تا آسمان وصال!

مسئله دیگری که موجب آزردگی شدید خاطرم گشته است،این است که کامنت های سیمین و تمام جنجال های پسین،تلاش سه ماهه مرا در رابطه با موضوعی که بابت آن بسی زجر را متحمل شده بودم،نابود ساخت!آن مهم که با دشواری محض و تحمل رنج و مصیبت فراوان رشته شده بود،با آنچه پیش آمد پنبه شد و برای من آنی مانده است که این بار شاید زمانی طولانی تر را تنها مصروف بازگشت به نقطه آغاز نمایم.دلم به یک هیچ فاصله رسیدن را برنمی تابد و حزنی مطلق مدام هم خانه اوست.تمام ثانیه های این سه ماه و تمام خاطرات تلخش برایم تداعی می گردد،هنگام که خطوری دوباره می یابد به ذهنم: "به کدامین گناه...؟؟؟"


پ.ن2: حرم خونم این روزها بسیار کم شده است!عمر را اگر اجل مهلتی دهد و خدایم و امام غریبش در پاسخ تمنای من "نه" نگویند،امشب پس از 31 روز به وصل می رسم.حرف های بسیاری در گلو دارم که در پی مجالی هستند برای رهایی!

پ.ن3: دلیل تغییر قالب –جدا از مشکلات اخیر بلاگفا و با خاک یکسان نمودن وبلاگ ها- مزین ساختن اینجاست به نام ناموس مطلق خدا (س) و زمزمه دمادم دیگری که: "آبروی من پس از این بیمه مادر است!"

پ.ن4: دلیل تغییر موسیقی وبلاگ نیز به سهولت به ادراک حس درمی آید،اگر توجهی اندک به متن صورت گیرد: "دلم گرفته..."

۶۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۱۶
ناموس خدا

جمعه – بامداد – حسینیه تخریب (دوکوهه)

ادای فریضه نماز صبح در حسینیه شهید همت / آهنگ حرکت به سمت حسینیه تخریب / به ناگاه احساس کردم دل درد شدید،حالت تهوع و استفراغ دارم! / چاره ای جز تحمل نداشتم. / مهسا همراهم بود و تا مدتی کیف سنگینم را نیز برایم حمل کرد. / حال من دگرگون و مشوش بود تا آنجا که نگاهم به ساختمان حسینیه افتاد. / بعد از آن احساس کردم هیچ مشکلی ندارم! / الله اکبر... / دعای ندبه همراه مهسا و فائزه در حسینیه ای تاریک،زیر نور فانوسی کوچک حال خوشی دست داد،بدون انکار خواب رفتن های گاه و بیگاهمان!!! / قبور حفر شده توسط رزمندگان تخریب چی،تصور فشار شب اول قبر را تداعی می کرد. / همه چیز آنجا زیباتر نمود که ضجه های فاطمه – دوست روشندل جدیدم – به آسمان بلند بود.

جمعه – ظهر – فکه

شدت گرمای هوا در اوج / نماز،البته فرادی،اقامه شد. / پیش از آن توفیق زیارت سوسکی سیاه و بدترکیب نصیب گشت. / با ترفندهای بسیار،صورت خود را از معرض تابش مستقیم نور آفتاب مصون داشتیم. / با نگاه به "فاخلع نعلیک..." بر فراز دروازه ورود به منطقه،کفش ها را درآورده و پا روی رمل های داغ نهادیم. / کف پا نرمی شن ها را حس می کرد و کوهی از شوق را به جان می ریخت. / در مقتل شهید آوینی باز هم صدای ضجه های فاطمه دل همگان را به درد می آورد. / فائزه و سودابه برای بلند کردنش نزد او رفتند. / همراه فاطمه شدند،هم در گام برداشتن،هم در اشک ریختن! / همچنان به پیش رفتیم تا به مقتل 120 شهید رسیدیم. / تابلوی معرفیشان را که خواندم،اشک هایم بی اختیار فرو ریخت. / روی رمل ها که نشستیم،از همان ابتدا حال دیگری داشتم. / زمین را چنگ می زدم تا گرما را به جانم بریزم. / در باورم نمی گنجید در کجا گام نهاده ام. / بازگشت را با مهسا به سرعت و پیش تر از گروه آمدیم تا مقتل شهید آوینی را با لذت بیشتری زیارت کنیم. / اما متوجه آن شدیم که راه بازگشت متفاوت از رفت است. / دروازه بین راه و عکس هایی از معجزات شهدا / پیکر شهید،چند تکه استخوان و سربند سالم "عاشقان کربلا" بر روی جمجمه،به شدت متلاشی ام نمود. / به کناری رفته و فقط اشک ریختم. / دلم فریاد می طلبید و افسوس که او را مجال این امر نبود. / من این فریاد را لابلای اشک هایم فرو می خوردم! / اندکی پس از این دگرگونی درونی،آنجا که مسیر هموار بود،مهسا خود را به رمل ها رساند و من به عمد،به سمت سنگلاخ ها رفتم / می خواستم این بار خود برای خویشتنم مرور مصیبت کنم و تداعی محنت!

جمعه – عصر – چزابه

غریب تر و البته عجیب تر از آنی بود که متصور بودم. / غربتش شاید مثل غربت بقیعی بود که در حسرت نگاهش می سوزم! / چزابه بیشتر به بهت گذشت تا به اشک! / و این هم مثل غربتش برایم غریب می نمود و البته عجیب! / میان صحبت های راوی محترم،جمله ای برایم به شدت خودنمایی کرد: / "وقتی به ناموس خدا بی احترامی می شود،خشم حیدری به جوش می آ ید"!

جمعه – شب – دهلاویه

تصورم منطقه ای جنگی بود همانند دیگر مناطق اما با تفاوت هایی ناچیز. / لیک آنچه به چشم آمد،هر چه بود،این نبود! / نماز مغرب و عشاء ادا شد و بازدید کوتاهی از نمایشگاه شهید چمران نیز انجام. / نکته ای ظریف و بسیار قابل توجه در دهلاویه،حضور تعداد کثیری قورباغه و سوسک بود در اشکال مختلف! / برای مصون ماندن از شرشان،گاهاً پرش هایی انجام می دادیم که ناگفتنش بر گفتن بسی می ارزد! / یک پلاک و یک قرآن آویز،یادگار و خرید من بود از دهلاویه که بسیار دوستشان می دارم.

جمعه – شب – محل اسکان (هویزه)

ابتدائاً خرسند از اینکه امشب نیازی به mp3 (و بلکه mp4 و mp5) خوابیدن نیست! / اما اندکی بعد با روشن شدن موضوعی،شادی بر سرم آوار گشت. / امر واجبی برای انجام بود که در آن مکان مقدور نمی نمود. / با تدبیر هوشمندانه و البته کمک بسیار زیاد مهسای عزیزم انجام گشت. / بماند که سرزنش ها شنیدیم اما گریزی جز انجام نبود. / لیک خاطره ای شیرین در ذهن به یادگار نشست. / در جمع دوستانه مان،من قرآن می خواندم اما از سایرین دور نبودم! / مهلا بود که از انقلاب درونی اش در دو سال متوالی در دهلاویه سخن می راند. / آنجا بود که از طلائیه گفت / که متفاوت است با همه آنچه در ذهن می گنجد. / از طلائیه گفت و تجربیات عینی خودش از حضور خدا و مقربانش در این سرزمین عشق! / من گوش می دادم و می سوختم و بی قرارتر می شدم برای وصال...

شنبه – صبح – هویزه

قرائت قرآن بر بالین مزار یک شهید / حرکت به سمت مقتل / نرسیده به آن،نشستن پای صحبت های راوی / دل و چشمم به اشک نشست و ذهنم به فکر! / اشک برای آنچه به روی دل و دیدگانم گشوده گشت و فکر برای غربت امیر المؤمنینی که خود را شیعه اش می شمارم.

شنبه – صبح – داخل اتوبوس

سرش را نمی دانستم چیست اما لحظه هایم در انتظار نگاهی به طلائیه می مردند. / برای دانستن این سر،به سلول های خاکستری ذهنم فشار آوردم اما می دانستم در مرداب ذهن نباید به دنبال نشانی از دریای عشق طلائیه بود! / پیشنهاد مهسا را برای شنیدن کلیپ این منطقه با شوق پذیرفتم. / به قرار و عادت همیشگی مان،سر بر شانه همدیگر نهاده و گوش دل سپردیم به آنچه می شنیدیم. / اندکی بعد همین کلیپ از آمپلی فایر اتوبوس پخش شد. / اتوبوس سراسر اشک شد و دلها آماده برای وصال...

شنبه – ظهر – طلائیه

کفش ها را ابتدای ورود به منطقه از پا درآورده و روی خاک ها و سنگلاخ ها راه رفتیم. / گفته مهسا عجیب راست می نمود که "این سنگ ها،اینجا،پا را به درد نمی آورند"! / بی قرار بودم برای لحظه ای حضور،لحظه ای نگاه. / حضور داشتم و نگاه کردم اما بسیار زیباتر از متصورات ذهنی ام بود. / لیک آنچه برایم بسی عجیب می نمود،آرامش بی نظیری بود که در تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. / تسبیح همیشه همراه و دوست داشتنی ام در برابر شدت این آرامش،زانوی ادب بر زمین فرود آورده بود. / دلم آرام آرام بود و چشمانم به حرمت این آرامش،خشک و بدون اشک! / درون پرغوغای من با این آرامش مطلق حاکم بر فضا،در عین ازدحام بیش از حد منطقه،قرار می یافت. / نماز خوانده و همراه کاروان به راه افتادیم. / بر زمین که استقرار یافتیم،راوی که شروع به سخن کرد،طلسم چشم هامان نیز شکست. / عادت دیرینه من و مهساست،سر بر شانه های همدیگر نهاده و ابتدائاً ریزش آرام اشک و بعد ضجه! / این بار نیز... / راوی از طلائیه و آنچه بر آن گذشته است،می گفت و من بر شدت فلاکتم زار می زدم. / شاید بر جهالتم / و... / شاید بر غفلتم! / این اشک ها و این ضجه ها،واقعیت را به تصورم نزدیک و نزدیک تر گرداند. / روایتگری به پایان رسیده بود که مهسا،مضطرب و بی قرار،سراغ تسبیحش را از من گرفت. / هر دو به دنبالش می گشتیم که دوستی ناآشنا،کمی آن سوتر نشانش داد. / تسبیح را برداشتم. / همین که به دستان مهسا رساندمش،دلهامان گویی تکانی سخت خورد. / آغوش دو نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / فرمان ترک منطقه داده شد اما تنها عده اندکی آهنگ عزیمت نمودند. / دل هیچ کس به ترک رضا نمی داد. / من و مهسا پس از دقایقی برخاستیم و به عقب،نزد فائزه رفتیم. / فائزه،اشک ریزان،حرف های دلش را به روی کاغذ می آورد. / این بار آغوش سه نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / لحظاتی گذشت تا به سکوتی محض رسیدیم. / سخن ملیحه هر سه نفرمان را خیزاند: / "من نمی توانم فاطمه را از خاک جدا کنم." / فاطمه همان دوست روشندل جدیدمان بود و آنجا صدای ضجه هایش در سجده،به آسمان بلند! / چند نفری از زمین بلندش کردیم و نهایتاً من تا رسیدن به محل اتوبوس ها همراهش شدم. / دشواری گام برداشتن ها به سهولت به ادراک حس درمی آمد. / سایرین را نگریستم و امری بدیهی از ذهنم گذشت: / همه پاها سنگینی می کردند برای رفتن!

شنبه – عصر – هور العظیم

کاملاً اتفاقی راه بدان جا یافتیم. / روایتگری پروازم نداد، / اما آنجا به زیارت شهدای گمنام تازه مکشوف نائل آمده و نگاهم به کفنشان افتاد،به ناگاه آسمان ابری چشمانم هوس بارش کردند و نازنین قطره های باران سیمایم را تطهیر! / دلم از این فکر در ذهنم به درد آمد که روزی که من جام مرگ را سر می کشم،از من چه می ماند؟! / نام و یاد را به کناری می افکنم اما از جسمم چه خواهد ماند و من چقدر از این زمین را اشغال خویش خواهم ساخت؟! / اشک هایم گواه این درد بود و چه نیک گواهی!

شنبه – عصر – ایستگاهی در راه

برای ادای فریضه نماز مغرب و عشاء فرمان ایست یافتیم. / پیش از شروع نماز،همراه مهسا و فائزه،قصد خواندن مناجات امیرالمؤمنین (ع) کردیم. / کنج ترین نقطه را برای خلوتمان در نظر گرفتیم. / اما صدای پارس سگی در همان نزدیکی،ما را از ادامه راه بازداشت. / همراه آن سگ و البته پشه های بسیار،مناجات را شروع کردیم. / با شروع نماز،مناجاتمان نیمه تمام ماند اما به حتم آن سگ و پشه ها ادامه دادند تا به انتها. / "همه تسبیح گوی و ما خاموش..."

شنبه – شب – داخل اتوبوس

نمی دانم چرا پس از آن همه شور خدایی در طول روز،از همان بدو ورود به اتوبوس،همه مان حال دیگری داشتیم. / به گفته عزیزی،روی صندلی ها بند نمی شدیم! / دست می زدیم،شعر می خواندیم،فریاد می کشیدیم و... / دلم به حال دو مسئولمان می سوخت که چقدر برای قرار یافتنمان،حداقل روی صندلی ها،تلاش کردند و لیکن راه به جایی نبردند! / پس از اندکی تخلیه انرژی به شیوه خودمان،از مسئول اتوبوس شنیدیم که فردا روز ولادت امام حسن عسگری (ع) است. / ما که گویی مجوز گرفتیم برای انجام امور قبیحه به معنای واقعی کلمه،دیگر حقیقتاً سر از پا تشناختیم. / شاید که ثابت کنیم شیعیانی هستیم که حداقل در شادی اهل بیت شادیم! / به جبران آنکه در اندوهشان چندان هم محزون نیستیم! / باشد که بپذیرند.

شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)

ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف! / بماند که خدا آنی را برایم رقم زد که به بلا امتحان شوم و صبر آن چیزی بود که خدایم فرمانش را داده بود. / امتثال امر نمودم!


پ.ن1: در گروه 6 نفره مان دوستی روشندل و نه نابینا نیز حضور داشت که گاه حرف هایش بسیار فراتر از سطح ادراک ما می نمود!به نیکویی دریافتیم که چرا نابینایان را روشندل نام می نهند!لطافت احساسات فاطمه و قدرت فوق العاده بالای تشخیصش،انگشت حیرت را بر آستانه دهان ما می خشکاند!حضورش را در این سفر،حکمتی مکتوم می پندارم تا بر سلامتی ام شاکر باشم به درگاه محبوبم.

پ.ن2: بخش هایی البته کوتاه از دعای ندبه را تقریباً در خواب گذراندم.حس عذاب وجدان از درون می خلیدم که چرا خستگی باید مرا از خدایم دور کند و دعای ندبه شورانگیز،سیمم را به او متصل نگرداند؟!بعد فهمیدم بسیاری دیگر نیز اینگونه بوده اند و این حس تلخ عذاب وجدان همه را درگیر خود نموده است!همه در حیرت بودیم که چرا!و گویا توان کاستن حیرت در هیچ کس نبود!

پ.ن3: طلائیه آنقدر سرمستمان کرده بود که مهسا عینک بر چشم و من گوشی در دست به دنیال عینک و گوشی می گشتیم!!!در آن حال و در آن شور،این مسئله لحظاتی چند گل لبخند را بر لبانمان کاشت!

پ.ن4: در طلائیه،هنگام که مهسا سر بر شانه ام گذارده بود و اشک می ریخت،خیس شدن شانه ام را از اشکهای مقدسش به وضوح حس می کردم.شدت گرمای هوا در اوج بود،اما خنکای نم این اشک ها بر شانه ام،ته دلم را قلقلکی دلپذیر می داد!!!

ادامه دارد...

۴۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۴۴
ناموس خدا