جنون نوشت ۱:
همه جا کربلاست،آری
لیک...
در نزدیکی هر کربلا،کوفه ای هم هست!
و مردمی که برای امامشان نامه ها روانه می دارند،اما...
در شمارند "قُلوُبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیوُفُهُمْ عَلَیْک" را!
و من...
که حتی دلم را نمی دانم کجاست،
شمشیرم را خوب می بینم،
بل شمشیرهایم را!!!
جنون نوشت ۲:
هر سال،عاشورا،
هوا گرم باشد اگر،
شربت خنک می دهیم.
و سرد باشد اگر،
چای داغ!
می چسبد آقا،می چسبد!
آنچه نمی چسبد به ما،
وصله های ناجوری است که دل خون موعود را منتسب به شیعیان می داند!
نمی چسبد آقا،نمی چسبد!
جنون نوشت ۳:
روزی خواهد آمد
که فریاد "هَلْ مِنّ ناصِرٍ یَنْصُرُنی" در هستی طنین افکند،
و به یقین نمی شود آنقدر از معرکه بلا دور بود،
که بی لبیک گذاردن موعود در صحنه نینوای روزگار موجه باشد!
باید بود،اما...
موعود را یاری دجال پرستان چه کار؟!
جنون نوشت ۴:
ما منتظریم!
منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا منبری باشد و روضه ای،ما و اشک های روان نیز!
دردها بسیارند.
چک های پاس نشده...
قسط های عقب افتاده...
اجاره های پرداخت نشده...
ما منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا "التماس دعا"هامان را به تکثیر برسانیم،
در این شب ها و میان اشک ها!
آنچه نمی اندیشیم بدان،
خداست و همان آل الله!
جنون نوشت ۵:
همه دعای عهد یک سو،
این " اَللهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عًقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی لآ اَحوُلُ عَنْها وَ لا اَزوُلُ اَبَداً"سویی دیگر!
اقرار به تجدید پیمانی که حتی آنی غفلت حرام بایدش!
و چه عبث!
هر صبح،به اینجای دعا که می رسم،
شرمی سیال درون رگ هایم می دود.
مرا که هنوز آن عهد را فهم نکرده ام،اقرار به چه کار؟!
جنون نوشت ۶:
خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،
جریانی سیال،اندیشه های حسینی را از تمام زوایا و خفایای ذهنم می شوید و می روبد.
من می مانم و حسرتی زهرآلود که عاشورایی دیگر از دست رفت.
من می مانم و شرمی گناه آکنده که باری دیگر آنی که باید،نشدم.
هنوز همانم که نباید...و نشاید!
خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،
خودم را نه حتی در لشکر اشقیا،که در شام می بینم!
چوب خیزران به دست...
جنون نوشت ۷:
هر صبح،دیده به عبث که می گشایم،
ترس غالب می شود بر تمامت دلم،
که "نُملی' لَهُمْ لِیَزْدادوُا اثْماً" همچو منی را شامل می شود آیا؟!
مرا که تاب "عَذابٌ مُهینٌ" نیست!
جنون نوشت ۸:
در خود که می نگرم،
می شمارم مردمانی را که روز محشر باید از دایره نگاهشان گریزان باشم.
یک
دو
.
.
.
بسیارند...بسیار!
می ترسم خدا!
می ترسم بدان جا رسم که گریز از تو نیز روا باشد بر من!
پ.ن۱: آخر الزمان است!نهی از واجب می کنندم!!!
پ.ن۲: دارم پوست می ترکانم!می فهمم...