"اِنّی اعْلَمُ ما لا تَعْلَموُن" در زندگی ام! / خاطره دیروز در آیینه فردا (3)
اروند نیز آرامشی دلپذیر داشت و نگاه به آن نیز! / بارانی تقریباً شدید باریدن گرفته بود. / من که به عادت روزهای پیشین لباس پوشیده بودم،در این منطقه قندیل کامل بستم! / بماند که این باران و عبور چندباره مان از مسیر،ما را به شدت با خاک های آغشته به آب (همان گِل!!!) همزاد نمود! / در رابطه با اروند اتفاق بی نظیری در سفر رخ داد: / اتوبوس شهید فرزام فر در راه به علت نقص فنی متوقف شد و دوستان از زیارت اروند همراه سایرین بازماندند. / سخن دوستی شیر پاک خورده دل هاشان را به درد آورده بود که لیاقت زیارت نداشتند. / و این از چشمان اشکبارشان بس هویدا بود. / دل شکستگی شان آن هنگام جبران گشت که روز بعد –در سالگرد شهادت شهید فرزام فر در اروند- پس از نماز صبح عازم آن دیار شدند. / این عزیمت همزمان با نصب پرچم یادگار حرم علی بن موسی الرضا (ع) بر فراز آبهای اروند بود. / وه که چه حس لذت آفرینی است نشانه های دعوت،نشانه های حضور،نشانه های شهید...
یک شنبه – ظهر – داخل اتوبوس
همسر راوی محترم اتوبوس اینگونه بیان داشتند: / "در این 5 سال حضورم در اردوی راهیان نور،همیشه اروند را تا آن حد گرم دیده ام که هوس شنا در آب به ذهن همگان خطور می کرده است و این نخستین بار است که این منطقه را تا این حد سرد،زیارت می کنم.بدانید بینتان حداقل یک نفر هست که خاص طلبیده شده است" / و ما حسرت زده از اینکه چگونه اروند را زیارت کردیم!
یک شنبه – ظهر – محل اسکان (خرمشهر)
سودابه سر به سرم گذاشت. / از دید او شوخی بود و به نظر من آزار! / ابتدا سکوت کردم و هیچ نگفتم. / ادامه داد و من به سر حد تحمل رسیدم و با صدایی بلند و تقریباً فریادگونه خواستم که دست بردارد. / مراتب اعتراضش را به جمع دوستانه مان اعلام داشت. / با صحبت حل شد،هرچند که کدورتی هم نبود!
یک شنبه – عصر – مسجد جامع خرمشهر
به قصد بازدید از مسجد سرشار از خاطره این شهر،از محل اسکان خارج شدیم. / زیارتی نمودیم بس عجیب!!! / هر چه بود،در خاطر ماند و همین ما را بس! / حین بازگشت از مسجد،رویدادی بس خاطره انگیز در رابطه با خودپرداز برای من و مهسا رخ داد! / نتیجه آنکه دستگیرمان شد خرمشهر خودپردازهایی با کلاسی فراتر از سطح ادراک ما دارد!!!
یک شنبه – غروب – شلمچه
سردر منطقه،همگونی نام ناموس مطلق خدا (س) را با خاک شلمچه یادآوری می کرد. / و این مرا کفایت بود تا بدانم سیم من اینجا باید به نوع دیگری به خدا اتصال یابد. / پرچم های سرخ رنگ "یا فاطمه الزهرا" این حس و این اطمینان را قوت افزون تری می بخشید. / حال خوشی داشت در چند گامی مرز عراق،مناجات امیرالمؤمنین خواندن! / کربلا کمی آن سوتر و چند تکه سیم مرا از وصال بازمی دارند. / لیک حسی حسرت آمیز در دلم شوریدن گرفت. / کاش تنها بازدارنده من از وصل،همین ها باشد. / کاش... / با کفش هایی که به گفته فائزه هر کدام چند کیلو گِل را یدک می کشیدند،به سمت حسینیه راه افتادیم. / کنار مزار شهدای گمنام و پشت نرده های حصیری اش قرار یافتم. / کلام حجة الاسلام و المسلمین ماندگاری و حاج آقای دلبریان دلم را شکسته تر ساخت و ضجه هایم را بلندتر! / مهسا از چند گامی آن سوتر به کنارم آمد.سر بر شانه ام گذاشت و این را گفت: / "تمام شد.دوباره بازگشتیم به دنیای مادی،دنیای آدم ها،دنیای معصیت..." / همین کلام مختصر اما آتش زن،دلهای هر دوی ما را کفایت بود برای همراهی و اشک هامان را نیز! / مسیر حسینیه تا اتوبوس برای همه به دشواری محض گذشت. / همچون طلائیه،گام ها بسیار سنگینی می کردند برای رفتن. / گویی که نه،حتماً در باور هیچ کس نمی گنجید زیارت سرزمین های عشق به پایان رسیده باشد! / اما اینجا پایان بود و احدی را گریزی از حقیقت نه!
یک شنبه – شب – داخل اتوبوس
تمام فضا را حزنی مطلق فرا گرفته بود. / همه در خلسه تنهایی خویش فرو رفته بودند و فقط صدای گریه چند تنی سکوت پرسخن این فضا را می شکست. / و این وصف ما بود تا آنجا که اتوبوس حرکت کرد. / آنجا بود که صدای ضجه تمام افراد به آسمان بلند شد. / هیچ کس را یارای آن نبود که حرکت اتوبوس را در باورش بگنجاند. / دور شدن شلمچه را از خود دنبال می کردیم. / دل به سهولت می توانست بفهمد خود ما هستیم که از شلمچه دور می شویم. / و به یقین همین بود که سیل اشک را از دیدگانمان جاری می ساخت.
یک شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)
باز هم زمانی را به شستشوی لباس و کفش خود گذراندیم. / شام،این بار کنسرو لوبیا بود که در واپسین دقایق شب صرف شد. / پرواضح است معده ای که چندین شبانه روز،پلو در انواع و اقسام گوناگون را به عنوان نهار و شام پذیرفته باشد،کنسرو لوبیا را برنمی تابد! / همین باعث شد که اسراف زیادی داشته باشیم و شاید از یاد ببریم که "إنَّ اَللهَ لا یُحِبُّ المُسرِفینَ"!!!
دوشنبه – صبح – داخل اتوبوس
مدت زیادی را به انتظار اتوبوس شهید فرزام فر گذراندیم تا به جبران روز گذشته از اروندرود بازگردند. / آنچه از سین برنامه شنیده بودیم پاسگاه زید،پاسگاه گلف و معراج شهدا بود اما بنا به هر دلیلی (که بر ما پوشیده است!) سر از مکان هایی دیگر درآوردیم.
دوشنبه – ظهر – ایستگاهی در راه
گفتند اقامه نماز اینجاست. / دقایقی بعد اعلام شد اینجا نیست. / نماز را خواندم و بیرون رفتم که گفتند همین جا نماز را اقامه کنید! / عجب ثبات تصمیمی! / فرصتی نیز داده شد تا از ایستگاه صلواتی و البته قسمت فروش محصولات فرهنگی بازدیدی داشته باشیم. / بهره ها برده شد،هم از ایستگاه و هم از فروشگاه!
دوشنبه – ظهر – دانشگاه شهید چمران اهواز
نهار را میهمانشان بودیم. / می دانستیم "دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند" اما مدام در قیاس بودیم تمام جزئیات این دانشگاه را با دانشگاه خودمان! / تا بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء،روی سبزه ها،مجبور به تحمل ما بودند تا که ترکشان گفتیم! / خاطره ای جالب از این دانشگاه در ذهن همه به یادگار نشست: / مهدیه عینکش را روی سبزه ها جا گذاشت!!!
دوشنبه – شب – امامزاده علی بن مهزیار
زیارت امامزاده بود و علمایی فاضل و نمایشگاه محصولات فرهنگی. / به قصد زیارت به سمت امامزاده می رفتیم که فائزه متوجه فقدان تسبیح دوست داشتنی اش گشت. / بسیار منقلب شد تا آنجا که گمان کردم عنقریب اشکهایش می ریزند. / مقصر را سودابه می دانست که چشمش زده است! / بیچاره سودابه! / همراه یکدیگر به سمت نمایشگاه آمدیم مگر که آنجا بیابیمش! / در جستجو بودیم که مهسا با تسبیح نزدیکمان شد. / گویا گوشه ای یافته بودش و دنبال فائزه می گشت تا بازگرداندش. / و فائزه گویی دنیا را به او بازگردانده بودند!
دوشنبه – شب – داخل قطار اتوبوسی
پس از اندکی انتظار،صندلی هایی را محل قرار خویش یافتیم. / لیکن می دیدیم انبوه دوستانی را که گویی مکانی برای جلوس و استراحت ندارند. / فقط در دل دعایشان کردیم و امید بستیم که خدا از ما بگذرد! / با مصیبتی شاید جالب،بدون شام سر بر بالین گذاشتیم. / دیرهنگام که برای شام بیدارمان نمودند،برخاستن مهسا سوژه بی نظیری بود برای خنده! / خودش تشبیه جالبی برای خویش به کار می برد که من از بازگفتنش می گذرم! / باشد که بی آبرویش نکرده باشم حداقل!!! / فائزه را هم که باز معصومانه خوابیدنش ته دلمان را غنج می داد،بیدار نکردیم! / گرسنه خوابیدن را به لطف من و مهسا تجربه کرد!!!
سه شنبه – ظهر – قم
ایستگاه محمدیه از قطار پیاده شده و به انتظار رسیدن اتوبوس ها،لحظه ها را شمردیم. / پس از اندکی صبر،به سمت محل اسکان به راه افتادیم. / بماند که دوستان خوش ذوق در اتوبوس،روحانی های قم را شمارش می کردند و با آن سرگرم بودند!!! / محل اسکان،حسینیه اهل بیت (علیهم السلام) بود. / در کنگره تیر ماه جاد -"اسمش را نبر" در این سفر!!!- و در اقامت یک روزه مان در قم،در این مکان ساکن بودیم. / این مکان خاطرات بسیار خوشی را برایم تداعی ساخت برخلاف نام شهر!!! / از هر جهت محیط مناسبی برای اسکان بود،لیکن دقایقی بعد فهمیدم محل اسکان شبانه مان اینجا نیست! / تا رسیدن نهار،ساعتی استراحت کردیم. / چه استراحتی! / همچون خواب اصحاب کهف،عمقش بسیار بود و الحق که خستگی را تا حد زیادی از تن زدود.
سه شنبه – عصر – حرم حضرت معصومه (س)
پیش ار تشرف به حرم،گشتی در بازار محصولات فرهنگی زدیم و کتابی را که مدت ها دنبالش بودم،یافتم. / نزدیک اذان بود و برای وضو به به سرویس های بهداشتی پا گذاشتیم. / نکته ای بسیار جالب درخور توجه می نمود و آن اینکه سرویس های بهداشتی خواهران،آیینه نداشت!!! / جای جای دیوارها هم تابلوهایی متذکر می شدند که "لطفاً از آرایش کردن بپرهیزید"! / حال مگر آیینه فقط برای آرایش است،سؤال ما بود که البته بی جواب ماند! / البته می دانستیم که تر و خشک همیشه با هم می سوزند و ما هم که ...!
سه شنبه – شب – بازارهای اطراف حرم
من به دنبال نوع مخصوصی از ساق دست و مهسا نیز در پی مدل ویژه ای از چادر،بازارها و پاساژهای اطراف حرم را چندین بار متر نمودیم! / اما "آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست"! / نمی دانم اما شاید به این باور رسیدیم که طلسم شده ایم! / نهایتاً با رسیدن به این نتیجه که ادامه جستجویمان را در مشهد پی بگیریم،با خریدی تقریباً هیچ،به سمت اتوبوس های بازگشت به راه افتادیم.
سه شنبه – شب – مسجد مقدس جمکران
مهسا صحن مسجد را برای مناجات پسندید و من و فائزه ابتدائاً درون را! / فائزه به دنبال کهف بود. / زمانی که یافتش،کنار هم،آنجا قرار یافتیم. / من نماز امام زمان (عج) و تحیت مسجد را خواندم و فائزه در سکوت اشک آلودش می نوشت. / خواستم که برایم بخواندش. / این بار من سر بر شانه اش گذاشته و گوش به صدایش سپردم. / او می خواند و من اشک ریختم. / کودکی حدوداً دو ساله،با تحیر ما را می نگریست. / پس از زیارت محراب،به صحن،نزد مهسا بازگشتم. / فائزه نیز اندکی بعد به ما پیوست. / سه نفری پتویی را حول خود پیچانده بودیم تا از گزند سرما در امان باشیم. / گوش جان سپردیم به دعای "الهی عظم البلاء..." با صدای مهسا. / اندکی تخلیه روحی شدیم. / نزدیک ساعت مقرر برای بازگشت،همراه مهدیه –که او هم به جمعمان افزوده شده بود- به راه افتادیم.
پ.ن2: در طی این سفر مشحون از عطر خدا،نکته ای جالب شایان توجه می نمود و آن اینکه در هر منطقه،هر جا که یافت می شد،روی خاکها می نشستیم بدون آنکه پنداری در رابطه با کثیف شدن به ذهن راه دهیم،لیکن پس از برخاستن،ذره ای نشانه بر روی چادرمان از جلوس بر روی خاکها نمی یافتیم."شهدا کثیفی زائران خویش را برنمی تابند،چونان که میزبان،میهمان خویش را!"تعبیر مهسا بود و چه نیک تعبیری!
پ.ن3: گم شدن تسبیح هامان –که هر کدام وابستگی به آنها را به شدت در خود احساس می کنیم-جالب می نمود!در سفر با خود فکر می کردم که گم شدن بعدی قاعدتاً می بایست درمورد تسبیح من صادق باشد که الحمدلله این اتفاق نیفتاد اما مصیبت عظمای دیگری را متحمل شدم.تسبیحم را درون اتاقم در خوابگاه جا گذاشتم و تمام تعطیلات از او دور بودم.عجیب می فهمیدم معنای دشواری دل کندن از وابستگی ها را!احساس رخوت شدیدی درونم را خرد می کرد و من چاره ای جز صبر نداشتم!
پ.ن4: در اهواز بالاخره کارون البته حقیقی را رؤیت نمودیم.به دنبال اطمینان 100 درصدی بودیم که کارون را حقیقتاً یافته ایم،شاید که مهسا ازn کارونی که در این سفر برایمان شمرده بود،دست بردارد!به هنگام عبور از پل،دو نفری همچون مسخ شده ها از پنجره اتوبوس،بیرون را می نگریستیم.کاش اهوازی ها ما را ندیده باشند که به حتم افکار جالبی درباره مان به ذهنشان متبادر می گردد!
ادامه دارد ...
میدانی که من حال لحظه لحظه تو را از صبح تا نزدیک صبح میدانستم و میدانی که با تمام ذرات وجود درکت میکردم... !
در این لحظه از خواندن "ادامه مطلب" خودداری میکنم چرا که اگر دیر تر از زمان مقرر شده با شما برای حرم برسم سری بر روی گردن من نخواهید گذاشت
(هرچند که ادامه مطلبتو تقریبا حفظم)
مهسای زندگی سلام(یاد بگیر!)
دلم خیلی پره.انشاالله امشب اینقدر تو حرم حرف بزنم که امام رضا بگه بسه دیگه.پاشو برو(نیشخند)
بععععععله.تو با من بیدار بودی هرچند که گاهی در اوج غم من،با سوتی های داغونت به قهقهه وادارم می کردی.dius(نیشخند)
بدو بدو...منم تا چند دقیقه دیگه میام.
بله حفظی!و بنده ارضیان سماواتی شما را نیز هم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!