بهار 1390 بود به گمانم. دانشکده بودم. شمارهی فاطمه را میگرفتم و جواب نمیداد. پس از چند دقیقه شیما را دیدم و موضوع را به او گفتم. گفت: "فاطمه گوشیاش را گم کرده و من هم دارم شمارهاش را میگیرم، بلکه اگر کسی پیدایش کرده، جواب دهد و گوشی را پس بگیریم." پشت سر هم شماره میگرفتم تا اینکه آقایی پاسخ داد. یکهو ذوق کردم و جریان را گفتم که این گوشی دوستم است و شما پیدایش کردهاید آیا؟!" (پـَ نـَ پـَ ...!!!)
- بله، من الان میآیم دانشکده.
-کدام دانشکده؟
-مهندسی.
-من هماکنون دانشکدهام. شما را کجا ببینم؟
-راهروی تشکلها.
-چه خوب! من دقیقا همانجا هستم.
-جلوی اتاق بسیج خواهران گوشی را تحویل میدهم.
یادم هست تشکرات بسیار کردم و به محل قرار رفتم و نشستم به انتظار. به شیما و فاطمه هم خبر دادم که گوشی پیدا شد و منتظرم که تحویل بگیرم. آنها نیز سریعاً به من پیوستند. چند دقیقهای گذشت و برای لحظهای جلوی اتاق دیگری در همان راهرو برایم کاری پیش آمد. سه نفری به آنجا رفتیم. چند ثانیهای نگذشتهبود که آقایی نزدیک شد، گوشی را به دستم داد و من فقط توانستم بگویم "دست شما درد نکند. خیلی ممنون" آن آقا فوری رفت و ما ماندهبودیم که چهطور ما را شناخت. ما که محل قرار نبودیم! زهرا که تازه به جمع ما اضافه شدهبود، گفت: "آقای فلانی بود."
آقای فلانی را میشناختم. بارها اسمش را شنیدهبودم، اما رویت نشدهبود. آنجا بود که فهمیدم چرا اول گفت دانشکده و نگفت کدام دانشکده! و اصلاً چرا در راهروی تشکلها قرار گذاشت. خب موقع تماسها اسم من روی صفحهی گوشی دوستم نقش بسته و آن بندهی خدا هم مرا میشناخته دیگر که کجا راحتتر میتوانیم قرار بگذاریم و البته اصلاً از کجا ما را شناخت.
هموز که هنوز است وقتی یاد این خاطره میافتم، با خودم میگویم جنبههایی از مردانگی داشت که حتی صبر نکرد ما درست و حسابی از او تشکر کنیم!
+خودمانیم ... جهیزیه خریدن –جدای از پول- اعصاب درست و درمان میخواهد!!!