می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

زندگی که به معرکه بلا در می آید،

باید معمر بود و دمادم زمزمه کرد:

"خدایا!هر چه می دهی،شکرت.هر چه می گیری،شکرت."


هم زمان با میلاد پیشوایان مذهب و مکتب و در آستانه جشن 33 سالگی انقلاب،

قرار محضری عقد بود برای یکی از آشنایان نزدیکم

و همگان مسرور که دو نفر می خواهند سفر زندگیشان را آغاز کنند.

ساعتی از عقد نگذشته بود که شادی مان،عزا شد!

یک تصادف...

و شدید و وحشتناک البته!

و حالا نوعروس ما سیاه پوش شده است!


برای مادر و کودکی که در آغوش یکدیگر بدرود حیات گفته اند،

برای 4 نفر اسیر تخت بیمارستان که حتی پس از ترخیص هم تا مدت ها باید چرخش چرخ زندگیشان را به سایرین بسپارند،

برای همه مایی که مانده ایم و چشمان اشکبارمان،فزونی تحمل را از دل می طلبد،

دعا کنید...


پ.ن: "رضاً بقضائک و تسلیماْ لأمرک" پیشه ماست،اما به هر حال بسیار سخت و تلخ می گذرد این روزها...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۰۶:۴۳
ناموس خدا
چندی پیش حسب اتفاق فرصتی پدید آمد تا بعد از مدت ها سراغ رسانه ملی بروم.شبکه گردی(!) می نمودم که برنامه ای در شبکه قرآن توجهم را جلب کرد.

گلهای زندگی!

میهمانان،کودکانی حدوداً 6 – 5 ساله بودند با لباس هایی متحدالشکل که در دختران بسیار جالب توجه بود.

بلندای مانتوها گاهاً به زیر زانو می رسید.اکثر مقنعه ها بالاتنه را به طور کامل پوشانیده و البته بسیار هم مزاحم آزادی عمل دستها بود.بعضاً قسمت دور سر مقنعه ها به حدی گشاد بود که یک دست کامل زیر چانه ها جای می گرفت،اما تل حجاب جزئی از این یونیفرم مذهبی (!) بود تا موها را بپوشاند!

پوشش در پسران هم چندان چنگی به دل نمی زد!

بعضاً بلوزهایی بلند و ناموزون که به قاعده دو تن ظرفیت داشتند با سرشانه های افتاده و آستین های بلند و یقه های چند ضلعی!!!

تأسف خوردم به حال جامعه ای که حجاب را باید این چنین مفتضح اشاعه گر باشد!

وقتی دین -آن هم برای دختران- می گوید 9 سال،چرا باید کودک 6 – 5 ساله را این گونه با حجاب آشنا کرد؟آن هم با لباس هایی که نه تنها هیچ جذابیتی ندارند،بل اندیشه قطعاً نادرستی را در ذهن جستجوگر او خواهند نشاند!

مگر صرفاً رنگ شاد می تواند باور کودک را چنان نسبت به حجاب عمیق کند که بعدها رخنه ای در آن راه نیابد؟!

این گونه نمی شود فرهنگ سازی کرد!

این فرهنگ قطعاً مهلک است!

فرهنگی که حجاب را بیشتر محدودیت معرفی کند تا مصونیت،کدام زیر ساخت جامعه را می تواند رنگ بهبود بخشد؟!

شبکه قرآن می خواهد برنامه ای دینی داشته باشد اما فرهنگ دین را به قهقرا می برد!

بیماردلان بسیارند برای سوء استفاده از فرهنگی که بخواهد این چنین نادرست به جامعه تزریق شود!

اما...

اما...

اما...

بیشینه درد من جای دیگری است!که وقتی دیدم،نگاهم بر صفحه تلویزیون خیره ماند!

رنگ چادر خاله بهار!

قهوه ای...

روزی دیگر خاکستری...

و البته یک روز هم مشکی!

من فقط اینها را دیدم و نمی دانم رنگ های دیگری هم در این ابتکار بدیع شریک بوده اند یا خیر!

دلیلش را نمی فهمم!

صدفی را که تنها و تنها مشکی اش زیباست،خراش انداختن با این رنگ ها چرا؟!

که چه بگوییم؟

اصلاً چرا بگوییم؟

همه حیثیت چادر بر باد می رود وقتی بازیچه دنیای رنگ هایش کنیم.

در جبهه های نبرد هم محیط را به شیوه و البته رنگی می سازند که برانگیزاننده کمترین میزان توجه دشمن باشد.

و این مهم در این وانفسای شبیخون فرهنگی،برای چادر –این سنگر هماره مقدس- چرا نه؟!

توهین نکن خاله بهار!

به من و چادرم توهین نکن!

فرکانس جیغ هایت را اگر کمتر کنی،صلابت بیشتری اگر به صدایت بدهی،همان اندک آرایش صورتت را اگر حذف کنی،می شوی یک خاله خوب و دوست داشتنی!

اما چادر با رنگ هایی چنان،نه!

دل کوچکم را به تازیانه اهانتی چنین شکنجه نکن!

حداقل به حرمت آن چادر خاکی در آن کوچه تنگ که به آسمان می رسد...

توهین نکن خاله بهار!





عموعزت!

ما را به تلویزیون دیجیتال با چندین شبکه و کیفیت برتر نیازی نیست!

تلویزیون سیاه و سفید دو شبکه ای هم رضایت ما را کفایت است،اگر...

دین را به سخره نگیرد!


پ.ن1: قهوه ای و خاکستری رنگ خاک را نشان نمی دهند،لیک کوچه ها جملگی بنی هاشم اند!چادر باید مشکی باشد که اگر تاریخ تکرار شد،خاک نشانی باشد تا همگان فهم کنند شدت ضربه را بر بدنی نحیف...

پ.ن2: یاد چادر های رنگی آزاده نامداری هم به خیر(البته شر!) زغال سنگی و قهوه ای

پ.ن۳: عمرها می گذرد و خون دل ها می خوریم برای اقناع مردمان عالم که ایران و ایرانی با پایبندی به ارزش هاست که قد برافراشته و بر تارک جهان می درخشد.یک نفر اما که حتی معلوم نمی کند شیفته چیست!-از راه رسیده یا نرسیده-چوب حراج می زند به تمامت عقیده مان! دین نداری،شرف نداری،حیا نداری،فطرت هم نداری خانم فراهانی؟!

۶۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۱
ناموس خدا
اپیزود 1:

پیامبر در حال احتضار است.

کاغذی می طلبد تا سندی مکتوب بماند برای امت،باشد که به بیراهه نروند.

یک نفر اما قرآن را -تنها یک ثقل گیتی را- کفایت می پندارد!

درد را بر جسم مستولی می داند و سخن را هذیان!

سخن پیامبر را...

مخاطب "لو لاک ما خلقت الافلاک" را...

و من اما نمی دانم چرا نباید گفت که این یک نفر، "عمر" است!!!



اپیزود 2:

غدیر را فهم نکنم اگر،

پیکر پیامبر هنوز بر زمین است که راهی سقیفه می شوم!

و بعد از سقیفه راه ها بسیارند،اما مقصد تنها یکی بیش نیست!

بعد از سقیفه از هر سو که راه بسپارم،به کربلا می رسم!

شمشیر کین عاشورا را دسته انکار در بنی ساعده است!




اپیزود 3:

صفر دارد عزم سفر می کند.

حال مادرم این روزها خوب نیست!

مهربان پدرش،پناه بی پناهی اش رفته است!

پیام های تسلیت اما از جنس تسلا نیستند!

چیزی از جنس آتش...

چیزی از جنس تازیانه...

چیزی از جنس سیلی...

چیزی از جنس درد...

و اینها همه بیگانه اند با این عمر 18 ساله!



اپیزود 4:

صدای گام های رفتنت که در گوش جهان می پیچد،

کبوتران هم رسم جاوید پرواز را به دل آبی آسمان می سپارند.

قرار نمی یابند گویا،

این هماره سوداگران زیارت نامه عشق!

-همچنانکه من!-

و این را تو خوب می فهمی حضرت ضامن،

که این دل به هوای تو،می تپد هنوز!


پ.ن1: سال گذشته تنهایی ام را در شب های آخر صفر با حرم مطهر رضوی پر می کردم!در خلوت خود،گاه از این سو به آن سو می رفتم و گاه در کنجی آرام می گرفتم.با یگانه معبودم حرف می زدم و اشک می ریختم و فکر می کردم.حال بسیار خوشی داشت...بسیار خوش!امسال اما نمی دانم بر من چه خواهد گذشت!

پ.ن2: هرگونه نقد ذیل عنوان "وحدت" به اپیزود 1 وارد نیست!اولاً:وحدت مختصات زمانی دارد و به بعد از رحلت پیامبر ارتباط می دارد و نه هنگامه احتضار ایشان!ثانیاً:سخن پیامبری را هذیان پنداشتن که طبق نص آیه بلند نمودن صدایی فوق صوتش،موجب حبط اعمال است،در دایره کدام عقیده می گنجد؟ثالثاً:درد هم همین جاست که کسی خلیفه مسلمین می شود که حنجره پیام آور اسلام را می فشرد و دیده اش را به اشک می نشاند!رابعاً:آنان که "وحدت" را در نقد موضوعی چنین به کار می برند،یا اصلاً زیارت عاشورا نمی خوانند و یا هیچ تفکری در لعن های آن ندارند!

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۳۰
ناموس خدا

وَ قالَ الرَّسوُلُ یا رَبِّ اِنَّ قومِی اتَّخَذوُا هذَا القُرءانَ مَهجوُراً

و در آن روز رسول (به شکوه از امت در پیشگاه رب العزة) عرض کند:

بارالها (تو آگاهی که) امت من این قرآن را به کلی متروک و رها کردند.

« 30 فرقان »

آنچه در ادامه مطلب خواهد آمد،کپی پیستی بیش نیست(تصرف و تلخیص بسیار اندکی را در اصل متن صورت داده ام) اما به جهت مهجور ماندن قرآن در میان ما مسلمانان،ضروری دانستم بار دیگر اعجاز عددی اعجاز رسول (ص) را از نظر بگذرانیم،شاید که با نگاه عمیق تری در این ثقل ارزشمند هستی بنگریم.

امید که این گونه گردد...


پ.ن1: این پست بیشتر از 7 ماه است که آماده ظهور است و هر بار به دلیل مسئله ای از قافله باز می ماند!به گمانم بیش از این دیگر راه نداشت!البته بس نیکوست که پست ها نمی توانند مدیر وبلاگ را نفرین کنند!!!

پ.ن2: یک نفر مرا تفهیم کند چرا در برخی مداحی های عربی،حروف "گ چ پ ژ"شنیده می شود!!!

پ.ن3: غنای زبان عربی آدمی را به تعقل در آیات قرآن وامی دارد و ترجمه فصیح و شیوا،کلام الله را در عمق جان می نشاند.اما این تفسیر است که غایت لذت و آرامش در فهم آیات را به تجربه قرائت می افزاید و این گونه می شود از پس تمام دیوارهای جهل،صدای خدا را شنید!

پ.ن4: از (برخی) خواهران بسیج دانشکده ... اصلا توقع نداشتم که از کاه،کوه بسازند و از کوه،سلسله جبال!!!

پ.ن۵: چه دشوار است که بدانی نازنین دوستت در غم از دست دادن پدری مهربان می سوزد و دردها در سینه دارد و تو حتی نمی دانی چه کنی!اما...تنها یک راه به ذهنت می رسد!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۴:۳۰
ناموس خدا


حذف شد!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۰۵:۰۰
ناموس خدا

جنون نوشت ۱:

همه جا کربلاست،آری

لیک...

در نزدیکی هر کربلا،کوفه ای هم هست!

و مردمی که برای امامشان نامه ها روانه می دارند،اما...

در شمارند "قُلوُبُهُمْ مَعَکَ وَ سُیوُفُهُمْ عَلَیْک" را!

و من...

که حتی دلم را نمی دانم کجاست،

شمشیرم را خوب می بینم،

بل شمشیرهایم را!!!


جنون نوشت ۲:

هر سال،عاشورا،

هوا گرم باشد اگر،

شربت خنک می دهیم.

و سرد باشد اگر،

چای داغ!

می چسبد آقا،می چسبد!

آنچه نمی چسبد به ما،

وصله های ناجوری است که دل خون موعود را منتسب به شیعیان می داند!

نمی چسبد آقا،نمی چسبد!


جنون نوشت ۳:

روزی خواهد آمد

که فریاد "هَلْ مِنّ ناصِرٍ یَنْصُرُنی" در هستی طنین افکند،

و به یقین نمی شود آنقدر از معرکه بلا دور بود،

که بی لبیک گذاردن موعود در صحنه نینوای روزگار موجه باشد!

باید بود،اما...

موعود را یاری دجال پرستان چه کار؟!


جنون نوشت ۴:

ما منتظریم!

منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا منبری باشد و روضه ای،ما و اشک های روان نیز!

دردها بسیارند.

چک های پاس نشده...

قسط های عقب افتاده...

اجاره های پرداخت نشده...

ما منتظریم شهادتی از آل الله برسد تا "التماس دعا"هامان را به تکثیر برسانیم،

در این شب ها و میان اشک ها!

آنچه نمی اندیشیم بدان،

خداست و همان آل الله!


جنون نوشت ۵:

همه دعای عهد یک سو،

این " اَللهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عًقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی لآ اَحوُلُ عَنْها وَ لا اَزوُلُ اَبَداً"سویی دیگر!

اقرار به تجدید پیمانی که حتی آنی غفلت حرام بایدش!

و چه عبث!

هر صبح،به اینجای دعا که می رسم،

شرمی سیال درون رگ هایم می دود.

مرا که هنوز آن عهد را فهم نکرده ام،اقرار به چه کار؟!


جنون نوشت ۶:

خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،

جریانی سیال،اندیشه های حسینی را از تمام زوایا و خفایای ذهنم می شوید و می روبد.

من می مانم و حسرتی زهرآلود که عاشورایی دیگر از دست رفت.

من می مانم و شرمی گناه آکنده که باری دیگر آنی که باید،نشدم.

هنوز همانم که نباید...و نشاید!

خورشید عاشورا که به غروب می نشیند،

خودم را نه حتی در لشکر اشقیا،که در شام می بینم!

چوب خیزران به دست...


جنون نوشت ۷:

هر صبح،دیده به عبث که می گشایم،

ترس غالب می شود بر تمامت دلم،

که "نُملی' لَهُمْ لِیَزْدادوُا اثْماً" همچو منی را شامل می شود آیا؟!

مرا که تاب "عَذابٌ مُهینٌ" نیست!


جنون نوشت ۸:

در خود که می نگرم،

می شمارم مردمانی را که روز محشر باید از دایره نگاهشان گریزان باشم.

یک

دو

.

.

.

بسیارند...بسیار!

می ترسم خدا!

می ترسم بدان جا رسم که گریز از تو نیز روا باشد بر من!


پ.ن۱: آخر الزمان است!نهی از واجب می کنندم!!!

پ.ن۲: دارم پوست می ترکانم!می فهمم...

۴۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۵:۴۰
ناموس خدا

خبر را دیروز شنیدم.

تصادفی وحشتناک...

اشخاص حتی به صعوبت قابل شناسایی اند.

یک زن به همراه همسر و فرزند بزرگش،هم زمان پر کشیده اند.

از این خانواده تنها فرزند کوچکی مانده است که سنش را نمی دانم.

آن زن اما آشنای خاطرات دبیرستان من است.

حالا که رفته است و آرام -آرام تر از همیشه- خوابیده،خاطرات به چشمانم هجوم آورده اند.

حالم اصلاً خوب نیست انگار...

چه می توان گفت؟

زبانی الکن...

حروفی نارسا...

واژه هایی بی تقصیر...

لعنت بر این جاده که شهره است به جاده مرگ و عادتمان داده است به از دست دادن این چنینی همشهریان!

این بار،من اما نه باور کرده ام،نه گریه!

این چشمه اشک همیشه فعال،این بار خشکیده است!

در تصورم نمی گنجد دنیا به قدر همچو اویی خلوت تر شده باشد.

هر بار که قصد کرده ام،زبانم حتی به فاتحه ای نچرخیده است!

نمی توانم!

نمی توانم!


پ.ن1: نوشتم،تنها به این سبب که...رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات...

پ.ن2: پست "جنون نوشت (1)" علی الحساب به بایگانی منتقل خواهد شد تا من خویشتنم را بازیابم!

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۰ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا

محرم که از راه می رسد،

جوانه دلم می گوید این بار دیگر می شود!

این بار می شود تکرار تضرع آمیز نامـت، ح س ی ن، گوشه نگاهی را زکات زلال چشمانـت گرداند.

و مگر غیر از تو مرا مولای خداگونه دیگری هم هست؟!

این بار می شود گسترش عشق اندود مشهدت، ک ر ب ل ا، دل هرزه گرد مرا مقیم آستانـت گرداند.

و مگر جز کربلای تو،سرزمین آشنای دیگری هم هست؟!

نمی دانم چه سری است عجین در خاطره عرش سوز و جگرخراش شهادتـت که مرور تنها یک لحظه اش،دل را می ستاند از بند آدمی!

همین اندازه می دانم که عقل وامی ماند در اسرار مکنون عاشورای تو!

عاشورا...

روزی که مثل هیچ یک از روزها نیست.

لا یوم کیومک یا ابا عبدالله...

عاشورا تکرار برنمی تابد،اگرچه "کل یوم عاشورا" !

و کربلا تکثیر نمی پذیرد،اگرچه "کل ارض کربلا" !

و این هر دو بی بدیل اند،آن سان که خود تو ... ح س ی ن

بی قراری دل را چه قراری می بخشد نامـت.

نه عجب اگر این آرامش اقیانوس وار به ابدیت پیوند خورد

و بدین گونه قلب های کوچک در تصرف تو جاوید مانند.

آن زمان که سروش عشق از نای خون آلوده تو طنین در هستی افکند،زندگی های گناه آکنده نیز به یغمای عدم رفتند.

آن زمان که سرتخون آکنده- به میهمانی نیزه های غربت رفت،دل های عاشق نیز میزبان آشنای اندوهی جاوید شدند.

آن زمان که حج ناتمامـت را به لباس سرخ شهادت محرم شدی،جسم های به خون تپیده نیز معنای بی تو هیچ بودن را رنگ حقیقت بخشیدند.

ولوله ای به پا کرده ای در زمین، ح س ی ن آسمانی!

عشق کجا می توانست سرمشق معرفت باشد،اگر که کمال "ابا عبدالله" با کنیه تو به تکثیر گذارده نمی شد؟!

خون کجا می توانست اکسیر دلدادگی باشد،اگر که قبای "ثارالله" بر قامت تو قد نمی افراشت؟!

شهادت کجا می توانست بهانه بقا باشد،اگر که جلال "سیدالشهدا" در وجود تو به تجلی نمی نشست؟!

ارباب...

جنون عشق و خون و شهادت را لیلای سکون تویی!

رخصت اظهار وجودشان ندهی اگر،

-گرچه جملگی تواند-

هیچ می شوند در برابر همه تو ...

و در این میانه،من حتی خویشتنی از خود نمی بینم،

و این چنین بی خویش،تنها اگر قطره اشکی بر مظلومیتـت بفشانم،در مشبک های ضریح نگاهـت معنا می شوم!

زندگانی من اگر سیادت تو را بر خویش نپذیرد،مرگ او را سزاست.

و مگر تاکنون غیر از این بوده است؟!

مرگ تدریجی انسان دلم را در همه روزهای بی تویی احساس می کنم،

اما...

محرم که از راه می رسد،

اشک عزای تو،آب حیات است برای تشیع شناسنامه ای ام!

تحفه وجودی ام را آقای دلم،

این دل کربلا ندیده را

به تازیانه حسرتی چنین میازار.

به این التجاء راضی می شوی آیا؟

اگر نه...

به یادت بیاورم؟!

سیلی زهرا در آن پس کوچه های سرد...

در آن بن بست های کور...

این هم اسم رمز رضایت تو!

و حال...

من فقط منتظرم!

منتظر اذن تو برای یک نگاه...


پ.ن1: علامت سوال بزرگی ایجاد کرده است در ذهنم که بعد از عاشورا کسی –غیر از معصومین (علیهم السلام) و شهدای سبیل حق- می تواند آیا مدعی باشد این روز را فهمیده است؟!!!مگر وسعت عاشورای آسمانی در ظرف محدود فهم زمینی جماعت می گنجد؟!!!

پ.ن2: نه هر که مکه می رود، "حاجی" می شود و نه هر که بین الحرمین می بیند، "کربلایی"!پس این چه القابی است که در پی نام ها روان است؟!به جبر که نمی شود زمین را به آسمان دوخت!!!

پ.ن3: سوت و کف و هلهله عاشورای 88 تهران،چه رگ های غیرتی را که به خروش وانداشت!لیک افسوس... همین رگ ها با سوت و کف و هلهله صاحبانشان –عاشقان حسینی (که البته تماماً دروغند و ادعا!)- در 1389/10/8 (برنامه "جدال در سینما" – آمفی تئاتر دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی مشهد) حتی از جای نجنبیدند! "خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هر که درو غش باشد" از آن روز به این می اندیشم که 13 روز پس از عاشورا،کاروان اسرا کجاست؟!!!

پ.ن4: خاطره عاشورای 88 تهران که در ذهنم تداعی می شود،دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار!!!

پ.ن5: نمی دانم نیکوست یا نه،اما چشم طمع دارم به محرم!شاید که این بار...آدم شوم!!!

پ.ن6: أَینَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقتوُلِ بِکَربَلاء...

۳۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۰ ، ۰۲:۳۰
ناموس خدا

10 رأس آهوی وحشی / 5000 مرجان دریایی / 124000 سکه طلا / کلیه های داماد / یک دوره کتابهای دکتر شریعتی / 500000 گل ارکیده / یک خرمن پوست پیاز / صعود به 7 قله برتر جهان / شمش طلا هم وزن عروس / سکه به فاصله زمین تا ماه / 10000 لیتر بنزین / سفر به 120 کشور دنیا / 60 عدد پروانه آبی آفریقایی / دست راست و پای چپ داماد / یک کتابخانه پر از کتابهای فلسفی / سکه به ارتفاع دماوند و هیمالیا / یک کیلو بال مگس / حفظ دیوان حافظ / شترمرغ زنده / یک تن شقایق / 2000سکه + دو چشم داماد / 5 کامیون گل یاس تازه / 500000 شاخه گل رز / سکه به فاصله تهران تا لندن /قلب داماد / 10000 مورچه

خواهرم!

می خواهی نشان دهی ارجمندی و والامقام و خود را هیچ می کنی؟!

می خواهی ثابت کنی در احقاق حقوق مغصوبه ات پایمردی و پایبند و حقوق مهمتر زندگانی ات را نادیده می انگاری؟!

می خواهی محبوبت را بفهمانی که اهل نازی و حال دست نیاز به سویش می گشایی؟!

خواهرم!

نیست شود آن مهریه ای که بخواهد به بهانه ضمانت زندگی،شخصیت تو را به بها بپذیرد!

کانون محبت یک خانواده را اگر بنا بود همچو مهریه ای سنگین گرم نگاه دارد،زندگی های محق تر از زندگی تو بسیارند که در لیست انتظار باشند!

مهریه بالا اگر می توانست زن را ارزش و منزلتی بخشد،چرا مادر مهربانی ها (س) را نه؟!

و مگر بود و هست از زهرا (س) ارزشمندتر و پرمنزلت تر؟!

روزگاری کالایت می پنداشتند و پیامبر رحمة للعالمین (ص) با ارمغان اسلام این تفکر جاهلی را به زیر پا افکند و اکنون خود تو،همان اسلام ناجی ات را به پس انداخته ای و آن نگاه تجاری را بر خودت خریدار شده ای!

ستمی چنین بر خویشتن،چرا؟؟؟

کاش می دانستی زنانگی ات را و قدر وجودی ات را به ثمن بخس به حراج گذاشته ای!

به خویشتنت بازگرد.

همان خویشتنی که نگاه به آسمان دارد و پای بر زمین می فشارد.

همان خویشتنی که گستره بی کرانی از فرش تا عرش،محو ارزش های متعالی اویند.

همان خویشتنی که بوده ای و باید باشی.

زن باش!

آن گونه که زهرا (س) بود...



برادرم!

می خواهی نشان دهی مرد شده ای و مردانگی ات اینجاست؟!

می خواهی صداقتت را اثبات کنی و شرافتت را زیر پا افکنده ای؟!

می خواهی محبوبت را بفهمانی که دل داده ای و حال عقل را وانهاده ای؟!

برادرم!

مهریه "صداق" است.یادت نرود که : "وَِءاتوُا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ بِنَحلَة ... به زنان به عنوان مهریه صداقشان را بپردازید." (4 نساء)

صادق ترین دلداده و عاشق ترین پروانه هم که باشی،علی (ع) نیستی!علی (ع) که عاشق و مایل به همچو فاطمه ای (س) بود،مهریه را به حدی رضایت داد که صداقتش را نشان دهد،لیک از حد توان مالی اش فراتر نرود.

بدان پذیرش مهریه سنگین از سوی چون تویی،اندیشه هیچ زنی را به سمت صداقت بی دروغت سوق نمی دهد.

صداقتی هم نیست!

صداقتی را که نقاب نیرنگ به چهره داشته باشد،کدام فایده؟!

چشم بر حقیقت بسته ای و نمی دانی با مردانگی ات چه می کنی.

فرداروز که واقعیت زندگی بر تو رخ بنماید،از پشیمانی لب به دندان می گزی.اما مباد که آن روز عرصه را بر همسرت تنگ کنی و در حقش ستم روا داری تا مهر را بر تو ببخشد،چرا؟...که تو توان پرداخت نداری!

به خاطر داشته باش "خداوند از مردی که همسرش را می آزارد تا از مهر خود بگذرد،همان قدر خشمگین می شود که از گریه یتیم به خشم می آید." ...و این گفته رسول مهربانی ها (ص) است.

عقل را -که حجت نهان توست- آنجا که باید،به کار گیر تا نباشد فرداروز پشیمان گشتنی و عصاره تلخ حسرت نوشیدنی!

نه فقط پیش پا،که افق را ببین تا نه عقل فدای دل شود و نه دل قربانی عقل!

و این گونه ضامن خوشبختی ات،خداست...


به وعده ثریای جاه،زن را از ثرای چاه بیرون کشیدیم،طوق بندگی شیطان را بر گردنش آویختیم و دیگر بار -این بار با سر- به چاه عدمش سپاردیم!

این حکایت ماست...

پیچیده ایم زن را،آْیت جمال خلقت را،در لفافه ای از هست های نیستی!

تزریق کرده ایم این باور پوچ را در وجود او که ارزش شخصیتی اش خلاصه می شود در زرق و برق این گیتی غدار!

باری دیگر مهریه های اعجاب برانگیز ابتدای متن را از نظر بگذرانیم.

به دنبال مقصر نباشیم،و مقصرتر نیز!

آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد***در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را


پ.ن1: با مکه و کربلای مهریه ای به شدت مخالفم!سفری زیارتی را که به نام مهریه (طلب است این روزها و نه مهر و صداق!) باشد،کدام درجه ای از معنویت؟!!!لیکن باید اذعان داشت این یک عقیده شخصی است!

پ.ن2: امروز،اولین روز دومین سال سومین دهه زندگی ام...

۴۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۰۲:۳۰
ناموس خدا


بوی عرفه می آید خدا

بوی عاشقانه ای دیگر

بوی خاک باران خورده از اشک

اشک تلخ حسرت...

یک سال دیگر انتظارم دارد به سر می رسد و من این بار هم در جمع خوبانت نیستم.

امسال هم باید اشک هایم خلوت پاییزی مرا به هیاهو بکشانند.

امسال هم باید قرارمان به بی قراری بگذرد.

امسال هم باید عرفه را در فراق و در هجر وصال تو به خاطره ام پیوند زنم.

امسال هم باید وابماند این دل در بیکرانگی بیگانگی اش با یگانگی تو.

امسال هم باید بغض گلوگیر یک ساله ام را در آشفتگی آتش آزرم از نگاه تو بشکنم و در بستر صورت رها کنم این عشق باران گونه را.

کاش حداقل نمی چشاندی ام حلاوت زمزمه عرفه را در حرم آقای مهربانی ها.

این گونه شاید تا این حد بی تاب نمی شدم بر تکرار آن عشق بازی رمزآلود تو با دلم!

با این حقیقت اگر آشنا نمی کردی ام،بدین سان در غربت این انتظار پژمرده اسیر نمی شدم.

چه می گویم من؟!

هذیان است،نه؟!

چگونه می شود برای جاوید خاطره ای چنان،عدم طلب کرد؟!

چگونه می شود بدون تجربه عاشقانه ای چنان با تو،یگانه ترین،همه روزه عاشق شد بر تو؟!

چگونه می شود بدون درک مسیر چشمان شورآفرینی چنان،به دنبال تداوم نوازش آن نگاه بر پیکری خسته بود؟!

چگونه می شود؟!

وقتی نمی شود!

خدا...

گفتمت تا به اکنون که نامت،جان بخش ترین واژه عالم امکان است؟

حتی آن زمان که حروفی نارسا،بار عظمتش را بر دوش می کشند!

با همین اسم اعظم در سکوت صدایت می زنم.

آرام و آرام تر می گویم تا بلند و بلندتر بشنوی مرا.

بی صدایی ام را شنوا باش محبوب دلم.

خدا...

پرده عفو الهی ات را بر خطاهایم بگستران.

انگار کن من در هر عرفه از دوباره های تو زاده می شوم.

کودکی می شوم که میل پناه در نگاه تو،او را به سوی مهربانی بی مثالت نیل می دهد.

من آن کودک آکنده از تو را می مانم که دوست دارم پای بر زمین بفشارم اما دست را در دستان پرمهر تو حلقه کنم.

این گونه اطمینانی دیگر می یابم که هیچ گاه از دایره اعتنای چشمانت بیرون نیستم.

که بی نور نگاهت معبود ستودنی ام،

گم می شود دلم در بیراهه های زمین -این مهبط انسان وجود- !

حرف آخرم

تکراری است بر آغاز بی آغازی...

این دل در تصرف تو می ماند،

تا عرفه ای دیگر...


سال گذشته...

1.قرارمان این بود که خدایم مرا به عرفه عاشقانش بخواند. برای پروردگارم...

2.روز عرفه اتفاقی دیگر افتاد و اوج بی لیاقتی ام به ادراک حس درآمد. من،امروز،عرفه

3.روزی دیگر راز مگوی عرفه ام را بر همگان آشکار کردم. مرا بخوان...



پ.ن1: چند روز پیش به هنگام عدم حضور در منزل برای دومین بار در 4 سال اخیر،خانه مان دزد به خودش دید!!!در عجبم برای ما که پولمان از قاشق (!) هم بالا نمی رود،چرا؟!!!

پ.ن2: بسیار زیباست به آدمی اثبات گردد که دوستانش فراتر از حد تصور دوست می دارندش!

پ.ن۳: دو گره کور با عظمتی عظیم افتاده اند در میدان زندگی ام!عاجزانه تقاضامندم برای گشوده شدنشان دستی به آسمان برآرید و دعای خیر مرا به بها پذیرا باشید.

بعد نوشت:

بی قراری شب و روز عرفه ام حول محور دستان عباس به قرار رسید.

این هم اعجاز عرفه ۱۳۹۰!

چه عرفه های عشق آذینی دارم من!

سپاس می دارمت معبودم...

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۱
ناموس خدا

آنچه در ادامه مطلب از نظر خواهید گذراند،زندگی 100% واقعی دختری است در همین حوالی...

به گمانم نیاز به هیچ توضیح اضافه ای نیست!

این شما و این وجدان آگاه شما...


پ.ن1: در سومالی دیگر کودکی گرسنه نیست یا باز هم این ما بودیم که تحت تأثیر جو،مدعی انگاره ای دروغین شدیم از حقوق بشر؟!!!یاد دل نگاشته ام برای بحرین می افتم: "فاطمیه که تمام شود آقا، / بحرین از خون پاک شده باشد یا نه، / ما دیگر عزادار نخواهیم ماند!"

پ.ن2: دقیقاً 365 روز پیش،آخرین روز اردوی تلخ قم بود!احمق بودم که گمان می کردم تمام تلخی ها در روزهای سفر بود و اگر چه بسیار سخت،اما گذشت.نمی دانستم فردا روز دیگری است...و فردا روز دیگری بود!

پ.ن3: جمعه چرا دوست داشتنی و انتظار کشیدنی نباشد،وقتی "ستایش" هست؟!!! "حس و حالم خوش نیست" را که می شنویم،آه از نهادمان برمی خیزد اما نشنیدن "أنا المهدی" آب را حتی در دلمان تکان نمی دهد!...ما شیعه ایم!!!

۵۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۳:۳۰
ناموس خدا

آنچه در ادامه مطلب از نظر خواهید گذراند،متن عینی پیامک های بنده است با یکی از دوستانم که نمی دانم چرا اینقدر از هم فاصله داریم!

آغاز ماجرا این گونه است که به دلیل مسئله ای،دوستم حرفی را نثارم کرد و در ادامه گفت: "خر بسیجی شدی!"پاسخ بنده سرد و بی روح اما کوبنده بود و نه دقیقاً در مقابل این عنوان!کلی پاسخ دادم و پیامک بعدی اش را نیز بی پاسخ گذاشتم.ادامه مطلب پیامک های ما،یک روز پس از این ماجراست...

به هیچ وجه نمی خواهم اینجا جنجال کده شود اما دست استمداد به سویتان می گشایم که باید با او چه کرد!راهنمایی ام کنید...


پ.ن: دوستان همه عنایت دارند که عنوان "بسیج" در پیامک ها به اصل و فلسفه آن باز می گردد و نه تشکل یا نهادی بدین نام!


آقا نوشت:

 

بیست و یکمین سال هم گذشت.

آقا...باز هم مرا به جشن تولدت نخواندی!

باز هم خوب را برای خوبانت خواستی!

به دلم چه بگویم...؟

۴۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۷:۳۰
ناموس خدا
یک سال گذشت.

دقیقاْ یک سال!

با همه شادی ها...

و غم ها...

با همه شیرینی ها...

و تلخی ها...

با همه خوبی ها...

و بدی ها...

ساعت ۹:۵۷ روز نهم مهر ماه سال ۱۳۸۹، "زاده پاییز" شدم و بهانه تولد یافتم.من وجودم این ندا را در عمق جانم طنین می انداخت که "می خواهم زن باشم" و در معرفی خود می گفت: "شیعه نامی هستم میراث زهرا که زن است و ناموس خدا"

و این گونه من،زاده پاییز،"ناموس خدا" گشتم و به جایی رسیدم که برای هر کدام از واژگان "می خواهم" ، "زن" و "باشم" فلسفه ای یافتم!

می خواهم : که مدعی نباشم و بی خبر!تنها خواسته باشم و تلاش کنم برای نیل به هدف.

زن : که "هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش"!من شیفته "زن" بودنم!"زن" نه آن گونه که هست،آن سان که باید!

باشم : می دانم که حتی به قدر ذره ای زنانگی در خویشتن خویش می یابم.من به دنبال اثبات حقانیتم و به فعلیت رساندن این قوه!

امروز در ساعت ۹:۵۷ روز نهم مهر ماه سال ۱۳۹۰ با مرور تمام خاطراتی که در این یک سال بر من گذشته و با اذعان به اینکه تلخکامی هایش بسیار افزون تر از خوشی ها بود،اینجا را همچنان کهف دلتنگی هایم می دانم و حس شقایقی هستی اش را به اعتبار تا همیشه بودن و زیستن پاس می دارم.

در کلبه ما رونق اگر نیست،صفا هست / هر جا که صفا هست،در آن نور خدا هست

۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۰ ، ۰۶:۲۷
ناموس خدا