وقتی خدا را بیش از هر چیز دوست داشتی،
جشن بگیر مؤمن شدنت را...
آیت الله بهجت (ره)
+ شدیداَ درگیر آمادهسازی مقدمات مراسم هستم. دعا کنید به خیر بگذرد.
وقتی خدا را بیش از هر چیز دوست داشتی،
جشن بگیر مؤمن شدنت را...
آیت الله بهجت (ره)
+ شدیداَ درگیر آمادهسازی مقدمات مراسم هستم. دعا کنید به خیر بگذرد.
در آبشار واژهها وضو میگیرم و دل را به دریا میزنم. "اَللهُ اَکبَر" این ابتدای جنون من است که کلمات را عاشقانه و عاجزانه به بند کشاندهاست. چه سود که واژهها بیهودگی خود را تقریر کنند، آنجا که نامت دل را میستاند از بند آدمی. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم" از همان روز آغازین هبوط آموختیام که شکرانهات کمترین وظایف است در برابر گستردگی نعمتت. "اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین" با این همه اما آنچنان که خودت گفتهای مخلوقات را با عصارهی رحمتت خلق کردهای و اگر مدام به خاطرش نیاورم، دیگر به کدام ریسمان دست میتوانمیازید؟! "اَلرَّحمنِ الرَّحیم" و مگر میشود با این امید به رحمتت –که کاستی نمیپذیرد- تو را با وجه عتاب و خطاب متصور شد؟ و مگر میشود قضاوت به عدلت را بدون رفق و مدارا در ذهن ترسیم کرد؟ مگر میشود؟ "مالِکِ یَومِ الدّین" من قول دادهام همهی سهم نجوایم تو باشی و دستم را خالصانه به دوستی گشاده گردانم. "اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین" مرا در مسیر بندگیات بپذیر تا پناه بیپناهیام را در حصن حصینت جای دهم. "اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیم" اصلاً مگر من و تو با هم عهد نکردهبودیم همیشه برای هم باشیم؟ مگر به من فرمان "باش" ندادهبودی؟ پس چرا این برای هم ماندن به دوام ننشست؟ چرا من روی برگرداندم؟ تو اما ای نامیرا خداوندگارم، نگاه قهرآمیزت را حرامم گردان. "صِراطَ الَّذینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم غَیرِ المَغضوُبِ عَلَیهِم وَ لَالضآلّین" دوباره هستیام را به تو پیوند میزنم و اتصال به نامت را –که جانبخشترین واژهی عالم امکان است- بر خود فرض میدانم، که به تو جز با تو نتوانرسید. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم" دلم همیشه وامیماند در بیکرانگی بیگانگیاش با یگانگی تو. همهی آن لحظههایی که میگذرد و غیر تو در اعماق ذهنم منشأ عبودیت میشود، حسی در سویدای قلبم شکفتن میگیرد که تویی آن یگانهترین که میباید پرستیدش. "قُل هُوَ اللهُ اَحَد" خیال میکنم پرستیدنت در گوشهای از آستان الهی در حساب میآید و به آن میتوانمبالید. و چه عبث! "اَللهُ الصَّمَد" تو آن بینظیرترینی که عالم همه واله و حیران وجود توست و در اول و آخر بودنت همین بس که: "لَم یَلِد وَ لَم یوُلَد" و کدام "هست" در عالم هستی شبیه تو تواند بود که: "وَ لَم یَکُن لَهُ کُفُواً اَحَد" پای فهم من لنگ میزند، اما میگویند بزرگ بودنت را باید عین بزرگی دانست که صفاتت عین ذات احدیتت میمانند. و چون تو خدایی را اگر تعظیم و تسبیح نکرد، چه باید کرد؟ "سُبحانَ رَبّیَ العَظیمّ وَ بِحَمدِه" موجودات عالم –به تمامه- حق خالقیتت را ادا میکنند و همین بس که بر خویش نپسندم که خاموش هستی من باشم! "سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه" هست بودنم دین همیشگیام به توست، دیگر نشستنها و برخاستنها که زبان را در قصر وامیگذارد. "بِحَولِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ اَقوُمُ وَ اَقعُد" هماره مرور باید کرد همهی آن حرفهایی را که گرچه در ردهی ناگفتنیهاست، اما بر زبان راندنش چنان حلاوتی به ارمغان میآورد که ذهن ذائقهام هرگز چنان لذتی را در خاطر ندارد. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم* اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین* اَلرَّحمنِ الرَّحیم* مالِکِ یَومِ الدّین* اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین* اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیم* صِراطَ الَّذینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم غَیرِ المَغضوُبِ عَلَیهِم وَ لَالضآلّین* بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم* قُل هُوَ اللهُ اَحَد* اللهُ الصَّمَد* لَم یَلِد وَ لَم یوُلَد* وَ لَم یَکُن لَهُ کُفُواً اَحَد" کار به دعا که میرسد، همهی زندگی زیبا مینماید. آنجا که میشود همهی حاجات را به آستان تو عرضه کرد و واژههای مستجاب از حنجرهی نیاز فوران میکند. چه دشوار اگر تو را پشت این حاجات گم نکنم و چه زیبا اگر حاجت، خیر دنیا و آخرت باشد. "رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنیا حَسَنَةً وَ فِی الآخِرَةً حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّار" بعد از این عرض نیاز اگر تعظیم در برابر عظمت و تسبیح بلندمرتبگیات را به تکرار ننشست، چه میتوان کرد؟! "سُبحانَ رَبّیَ العَظیمّ وَ بِحَمدِه * سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه" رسم همیشههاست...آخر کار که نزدیک میشود، آنچه مناسب مینماید، شهادت و اقرار به عقیدههاست. "اَلحَمدُ لِله اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَحدَهُ لا شَریکَ لَه وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسوُلُه اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّد" شهادتم را بپذیری اگر، لیاقت آن را مییابم که آستان کبریاییات را در آیینهی چشم و در گوشهای شاید، به دیدهام درآری. آنجاست که در حضور تو و محبانت سلام را از میان دنیای واژهها بیرون میکشم...و این کمترین ادب است. "اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه اَلسَّلامُ عَلَینا وَ عَلی عِبادِ اللهِ الصّالِحین اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه"
+ بعد از چند سال حضور در خوابگاه این را خوب میفهمم که "منطق" اولین اصل اینگونه از زندگی است که اگر نباشد، قانون جنگل حاکمه پدر از همچو منی درمیآورد که شب امتحان از شدت سردرد و گریه و سوزش چشمها به سرحد مرگ برسم! وای از خودخواهیهای کودکصفتانه!
بوی عرفه می آید خدا
بوی عاشقانه ای دیگر
بوی خاک باران خورده از اشک
اشک تلخ حسرت...
یک سال دیگر انتظارم دارد به سر می رسد و من این بار هم در جمع خوبانت نیستم.
امسال هم باید اشک هایم خلوت پاییزی مرا به هیاهو بکشانند.
امسال هم باید قرارمان به بی قراری بگذرد.
امسال هم باید عرفه را در فراق و در هجر وصال تو به خاطره ام پیوند زنم.
امسال هم باید وابماند این دل در بیکرانگی بیگانگی اش با یگانگی تو.
امسال هم باید بغض گلوگیر یک ساله ام را در آشفتگی آتش آزرم از نگاه تو بشکنم و در بستر صورت رها کنم این عشق باران گونه را.
کاش حداقل نمی چشاندی ام حلاوت زمزمه عرفه را در حرم آقای مهربانی ها.
این گونه شاید تا این حد بی تاب نمی شدم بر تکرار آن عشق بازی رمزآلود تو با دلم!
با این حقیقت اگر آشنا نمی کردی ام،بدین سان در غربت این انتظار پژمرده اسیر نمی شدم.
چه می گویم من؟!
هذیان است،نه؟!
چگونه می شود برای جاوید خاطره ای چنان،عدم طلب کرد؟!
چگونه می شود بدون تجربه عاشقانه ای چنان با تو،یگانه ترین،همه روزه عاشق شد بر تو؟!
چگونه می شود بدون درک مسیر چشمان شورآفرینی چنان،به دنبال تداوم نوازش آن نگاه بر پیکری خسته بود؟!
چگونه می شود؟!
وقتی نمی شود!
خدا...
گفتمت تا به اکنون که نامت،جان بخش ترین واژه عالم امکان است؟
حتی آن زمان که حروفی نارسا،بار عظمتش را بر دوش می کشند!
با همین اسم اعظم در سکوت صدایت می زنم.
آرام و آرام تر می گویم تا بلند و بلندتر بشنوی مرا.
بی صدایی ام را شنوا باش محبوب دلم.
خدا...
پرده عفو الهی ات را بر خطاهایم بگستران.
انگار کن من در هر عرفه از دوباره های تو زاده می شوم.
کودکی می شوم که میل پناه در نگاه تو،او را به سوی مهربانی بی مثالت نیل می دهد.
من آن کودک آکنده از تو را می مانم که دوست دارم پای بر زمین بفشارم اما دست را در دستان پرمهر تو حلقه کنم.
این گونه اطمینانی دیگر می یابم که هیچ گاه از دایره اعتنای چشمانت بیرون نیستم.
که بی نور نگاهت معبود ستودنی ام،
گم می شود دلم در بیراهه های زمین -این مهبط انسان وجود- !
حرف آخرم
تکراری است بر آغاز بی آغازی...
این دل در تصرف تو می ماند،
تا عرفه ای دیگر...
سال گذشته...
1.قرارمان این بود که خدایم مرا به عرفه عاشقانش بخواند. برای پروردگارم...
2.روز عرفه اتفاقی دیگر افتاد و اوج بی لیاقتی ام به ادراک حس درآمد. من،امروز،عرفه
3.روزی دیگر راز مگوی عرفه ام را بر همگان آشکار کردم. مرا بخوان...
پ.ن1: چند روز پیش به هنگام عدم حضور در منزل برای دومین بار در 4 سال اخیر،خانه مان دزد به خودش دید!!!در عجبم برای ما که پولمان از قاشق (!) هم بالا نمی رود،چرا؟!!!
پ.ن2: بسیار زیباست به آدمی اثبات گردد که دوستانش فراتر از حد تصور دوست می دارندش!
پ.ن۳: دو گره کور با عظمتی عظیم افتاده اند در میدان زندگی ام!عاجزانه تقاضامندم برای گشوده شدنشان دستی به آسمان برآرید و دعای خیر مرا به بها پذیرا باشید.
بعد نوشت:
بی قراری شب و روز عرفه ام حول محور دستان عباس به قرار رسید.
این هم اعجاز عرفه ۱۳۹۰!
چه عرفه های عشق آذینی دارم من!
سپاس می دارمت معبودم...
امید که مورد پسند واقع گردد ...
پ.ن2: خدایا این سخنت را که "کَبُرَ مَقتاً عِندِ اللهِ اَن یَقوُلوُا ما لا تَفعَلوِنَ ... این عمل که سخن بگویید و خلاف آن عمل کنید،بسیار سخت خدا را به خشم و غضب می آورد." [3 صف] در عمق جان من و همه انسان نمایان مدعی انسانیت بریز،باشد که هماره بدانیم بر ما چه می رود اگر چنین کنیم!
پ.ن3: سال گذشته 1 نفر نبود اما در شب های قدر بود!امسال بسیاری بودند اما در شب های قدر نبودند!بازی های غریب بسیار دارد این روزگار...(هر کس بفهمد من در این پ.ن دقیقاً چه گفتم،پاداش دارد!!!)
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
می گویند اگر تو نباشی ،
چنینـ استــ و چنانــ .
نمی فهممـ !
مگر می شود نباشی ...؟!
************************
گاهی ...
تو را در خودمـ گمـ می کنمـ .
خوبــ که می گردمـ ،
می بینمـ خودمـ را در تو پیدا کردهـ امـ !
************************
نمی دانمـ ...
نمی دانمـ می شود تو را ندید و داشتــ !
اما ...
می دانمـ نمی شود تو را دید و نداشتــ !
************************
عدمـ
مفهومی استــ کهـ تو را ندارد .
و تو ...
آنـ مفهومـ کهـ عدمـ نداری .
مرا کهـ از نفخـ روحـ تو پدیدهـ امـ ،
در نیابی اگر ،
بی تو ...
رهسپار عدممـ !
پ.ن1: حرم خونم به شدت کاهش یافته است و دلم برای کهف دلتنگی هایم بی قراری می کند.چگونه باید شکست این سایه های سنگین دوری را...؟
پ.ن2: 12 مرداد اتفاقی در زندگی ام پیش آمد که مرگ را دقیقاً در مقابل دیدگانم حس کردم.از آن روز هر چه می اندیشم خدا با آن اتفاق چه می خواست به من بگوید،راه به جایی نمی برم اما دعا می کنم هیچ انسانی مرگ را پیش از موعدش درک نکند.حس مرگ،تلخ است و وهن آور...
پ.ن3: مدتی است به دنبال تحقق این کلام رسول مهربانی ها(ص) در زندگی ام هستم که "پشیمانی (همان) توبه کردن است و کسی که از گناه توبه کند،مانند کسی است که گناه نکرده است." [نهج الفصاحه، ترجمه حسین ردائی، ح821، ص118] اما پروردگارا... سوء تعبیرهای بلاهت بار و قساوت مدار را از سکوتم چه کنم؟!دندان صبر بر جگر تظلم باید فشرد گویا!
خبر مهم:
از این پس به روز شدن "می خواهم زن باشم" به استحضار هیچ بزرگواری از دوستان نخواهد رسید.(پست فعلی استثناست!)احتمالاْ فاصله زمانی به روز شدن ها نیز کاهش خواهد یافت. دلیل این اقدامات نیز بسیار شخصی است،لیکن ضمن احترام به شعور تمامی مخاطبین محترم، به گمانم این روش معرفت سنج نیکویی است!!!
ادامه مطلب را مطالعه بفرمایید.
برای مادرم... (3)
جبرئیل آمده بود
علی و جمله ملائک بودند
و محمد عرق وحی به پیشانی داشت
و خدا داشت ترنم می کرد
در میان سخنانش غزلی نغز سرود
نام آن شعر نکو زهرا بود
روز مادر است و من 18 روز است که لبخند مهربان مادرم را ندیده ام!
این روزها که بسیار بیشتر از همیشه به آغوش پرمهرش نیازمندم،دلم بسیار تنگ اوست...
خودش...
نوازشش...
بوسه اش...
نگاهش...
بودنش...
کاش این چند روز باقی مانده تا دیدارش،زود سپری شود!تحمل این هجر تا زمان وصل بسیار دشوار گشته است!
کوتاه نوشته های دلم (۱)
این قسمت از پست،کوتاه نوشته های دل من است در روزهای بی قراری ام...
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
اشک هایم اسیر چشمانم...
باران نمی بارد!
دعای باران باید.
امروز فهمیدم گربه سیاهم!!!
**********************************
به غیر او که تکیه کردم،
محبوبم با دلم قهر کرد!
دانستم "حسبی الله" را از خاطر برده ام!
نازش عجیب خریدار دارد...
**********************************
من شکستم و تو پیوند زدی،
من عهد...
تو درد...
بیا عوض شویم!
من و تو...
بیا عوض کنیم!
عهد و درد...
**********************************
دنیا می گفت او هست.
من می گفتم نیست.
روزها گذشت...
دنیا بایست!
حق با تو بود...
او هست بود و مرا نیست کرد!
***********************************
برای او از غیر گفتم،
بی خود شدم و بی او!
برای غیر از او گفتم،
بی خود شدم و با او!
او هست و غیر نیست.
من هنوز بی خودم!
این پست تنها یک پ.ن دارد!
پ.ن: این روزها عجیب دلم به حال خویشتنم می سوزد...
خاطره دیروز در آیینه فردا (4) را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.
وقتی تو دلتنگ تر به دلتنگ شدن منی،
وقتی تو دلتنگ تر از من به منی،
این گونه می شود که خودت،زندگی ام را به سمت عاشقانه نگاشتن سوق دهی.
این بار عاشقانه ام را برای تو،با چنان دردی می نگارم که خود،حال خویشتنم را نمی فهمم!
اما...
این بار این درد،درد جسم است،
هرچند که روحم را نیز شدیدا می آزارد،
که چرا درد جسم باید مرا به یاد تو اندازد؟!
که چرا درد جسم باید خاطرم را به گذشته بازگرداند؟!
مرا چه شده است که چنان از تو دور افتاده ام که یک اتفاق باید به عاشقانه نگاشتن واداردم؟!
چه بود آن اتفاق و چه بود حاصلش برایم؟!
وضو ساختن را برایم دشوار نموده ای خدا
و به قامت ایستادن در نماز را نیز!
رکوع را درد افزون تری بخشیده ای،
و بیشینه درد را در سجده قرار داده ای!
سر بر خاک که می نهم،
نهایت عبودیت خویش را که نشان می دهم،
درد تا عمق جانم رسوخ می کند!
آنجاست که زبانم "سبحان ربی الاعلی و بحمده" می گوید و ته دلم "العفو"!
"العفو" می گویم،
شاید که ببخشایی ام!
نمی دانم کدامین گناه،چنین تاوانی را برایم به دنبال داشت،
اما...
می دانم هر چه بود،مرا از تو،مهربانم،دور کرد!
و تو باز هم آن سخت ترین راه را برای نزدیک تر ساختنم به خودت برگزیده ای!
آنچه هست،از من به من نزدیک تر تو!
و آنچه باید،از تو به تو نزدیک تر من!
به دنبال آن گناه می گردم خدا
لیک بین دو گناه سرگردان مانده ام که کدامیک تو را ناخوش تر آمده است!
یاری ام می کنی بیابمش؟!
شاید که کاهش درد شدیدم را سبب شود!
شاید که حداقل مرهمی باشد برایش!
اما...
مهربان معبودم
من دردهایی این چنین را نمی خواهم!
مرا همان دردها خوش است که نگاهت درمانش بود!
همان نگاهی که تحمل را بر من آسان می نمود!
اکنون این منم،
به دنبال یک گناه...
به دنبال یک نگاه...
پ.ن۲: برای کاهش دردهایم دعا کنید!همان قطره خلوص در نماز هم از میان رفته است،درد مجال ظهورش نمی دهد!
پیش نوشت:
"مرا بخوان..." با تمام دل نگاشته های پیشین تفاوت می دارد؛
از آن جهت که این بار هیچ بنده ای از بندگان بی نظیر پروردگار دلم را نشکست تا موجب گردد برای محبوبم حرف بزنم.این دل نگاشته را تنها برای خودم و خودش نوشته ام.
از آن جهت که این بار هیچ عبارتی از آن را در کهف دلتنگی هایم برای خدا نگفته ام.هر زمان که حسی در دلم مجال شکفتن می یافت،قلم را روی کاغذ می نهادم و چونان همیشه دلم،قلم را به پیش می برد.
از آن جهت که این بار زمان و دغدغه های گاهاً واهی اش را دخیل ارتباط و اتصالم با یگانه معبودم ننموده ام. "مرا بخوان..." حرفهای همیشگی دل من است به او،در قالب واژه هایی بی تقصیر که بار فلاکت مرا به دوش می کشند.
از آن جهت که این بار حرفهایم را با این تصور شیرین که نگاهم به کعبه باشد،به او گفته ام.شاید که این بار نگاه من به خانه اش پیشتازی باشد برای نگاه او به من!
از آن جهت که این بار...
"از آن جهت" ها بسیارند و مجال اندک!بهرحال آنچه از نظر خواهید گذراند،خاص اوست.تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
پ.ن1:پس از چندین ماه،سرانجام راز عرفه خاطره انگیزم بر همگان مکشوف گشت.اگر دقت بفرمایید این سبک دل نگاشته هایم که الحمدلله مورد لطف بسیاری قرار گرفته است،دقیقاً از همان روز آغاز گشته اند.
پ.ن2:پس از مدتها انتظار،خداوند این بار نام مرا به زیارت کربلای ایران خوانده است،امید که خویشتنم را نیز! دلیلش را نمی دانم چیست اما حس بسیار دلنشینی در مورد این سفر دارم،شاید که بناست بر شهادت! "آرزویم هم اگر این باشد،/عیب نیست./جوانی است و دلخوشی به تحقق رؤیاهای شیرین!"
پ.ن3:عمر را اگر اجل مهلتی دهد،راهیان نور را با دوستان بی نهایت دوست داشتنی ام همراه خواهم بود.امید که معرفت میهمان همیشگی دلهای اکیپ دوستانه مان باشد و شهادت نیز!از تمامی آشنایان التماس حلالیت خاص دارم و نیز دعا که برای این سفر به شدت محتاجم به فراغت بال!
پ.ن4: نمی دانم چرا جدیداً افرادی چند یافت می شوند که مرا با دو گوش و یک دم فرض می کنند،شاید هم باالعکس!!! با اینکه دلیلش را نمی دانم اما چنان وانمود کردم که به حال خود خوش باشند.شاید با این توجیه که گناه دارند!!!لیکن فردی که چندین بار چنین گمانی بر من برده است،بیش از همگان گناه دارد!!!
پ.ن5: در رابطه با مسائل اخیر جاد اتفاق جالبی در کامنت های پایانی پست پیشین به وقوع پیوسته است. البته پاسخ به شخص مورد نظر را در بخش کامنت های این پست قرار داده ام.توصیه این حقیر را برای مطالعه بپذیرید.
دل نگاشته ام را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.
غمی کهنه بر دلم چنگ می اندازد،
و این بغض مانده در گلوست که واژه واژه بر صفحه سپید کاغذ می ترکد.
حالا که دارم اینها را می نویسم،
اندوهی سخت را زار می گریم.
دلم را تو ساخته ای خدا،
و امانت بی مثالت را درونش به ودیعه نهاده ای.
واژه ها را اما بندگانت ساخته اند
و اغراضشان را حتی در تک تک واج ها جای داده اند.
ساخته دست بندگانت،ساخته دست تو را به شدت می شکنند،
و به تکرار حتی...!
روزهاست که هر واژه کوهی از اندوه را بر دلم توده می گرداند.
عده ای قصد آن دارند که مصیبت ها را برایم مرور کنند،
و محنت ها را نه تداعی،که زنده...
چند گاهی است که سایه های شک برایم پررنگ تر از نور امید جلوه می کنند.
این حکایت روزهای من است.
اما...
شب های تاریکم – خاموش و غمگین – زمزمه درد مرا گوش می دهند.
هنگام که خلوت اهتزاز اشک هایم حس بودنت را در دلم فرو می ریزد،
دوست دارم که از دوباره ها متولد شوم،
و در این زندگانی نو،قامتم زیر بار منت هیچ چشمی نشکند.
دوست دارم همچون یک آزاد از بند رسته و به ریسمان تو پیوسته،در آبی زلال عشقت غوطه خورم
و اینگونه جاودان مانم!
امشب ابراهیم وار اسماعیل وجودم را به مقتل عشق تو آورده ام.
امشب خویشتنم را از من بگیر.
همانی که گاهی با تو بودن را فراموش می کند،
خود را در هاله ای از نادانی پیله می بندد،
و این گونه به تاریکی گرفتار می شود.
معبودا...
حضورت را در دلم فاش کن،
که به شدت محتاج توام،
چون روزهایم...
یگانه میهمان دل کوچکم باش خدا
اما برای همیشه،
از اول روز ازل...
تا آخر شام ابد...
با من حرف بزن محبوب من
پاسخت را منتظرم.
مگذار که مرگ لحظه هایم را در انتظار پاسخ تو شاهد باشم.
مرا صدای تو خوش است.
وه که چه زیباست این صدا!
همان صدایی که از جنس هیچ صدایی نیست.
همان صدایی که همیشه در نهایت سکوت،بودنت را فریاد می زند.
می دانم...
می دانم وقتی با من حرف می زنی،صدایت به فاهمه هیچ کس درنمی آید!
در خلوت عاشقانه هایم با تو،غیری نیست.
من در هیاهوی بودن های بی انتهای تو،تنهای تنهایم خدا...
با من هماره چنین باش که بوده ای
و مرا چنان کن که باید باشم!
تمام جغرافیای دلم از آن تو،
امن درونم باش...
پ.ن2: دیشب به این نتیجه رسیدم که گاهی جوینده یابنده نیست!!!بسیار گشتم اما عاقبت نیافتم آنچه را که می خواستم!البته همراهی دمادم آن نازنین دوست را نیز از یاد نمی برم اما جهت جلوگیری از تشکیک اذهان باید عرض کنم ابداْ به دنبال شخص خاصی نبودیم!!!
پ.ن3: دیشب مرا به محفل جمعی از بزرگواران راه نبود!عقل جزئیه مرا با تدبیر و تفکر چه کار؟!!!
پ.ن4: دیروز اتفاقاتی افتاد که این جملات را بارها برای خودم تکرار کردم: "اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده ای.او توجه خواهد کرد و تا مدت زیادی مدیون تو خواهی بود."لیکن من نه توجه می خواهم و نه نسبت به دین کسی به خودم،احساس نیاز می کنم.به هر جهت چنان وانمود کردم که نفهمیده ام!!!
پ.ن5: تازگی ها مصلحت ها بسیار گشته اند و به دنبال آن دروغ ها هم ایضاً!!!حتی از جانب افرادی که ذره ای از ایشان توقع ناراستی نداشته و ندارم.لازم به ذکر است مخفی کاری نیز خود به نوعی دروغ محسوب می گردد!
پ.ن6: روزهاست که فکر می کنم "گاهی برای بودن باید رفت" واقعاً یک شعار نیست،اما از دیگر سو می دانم "تعبیر همه رفتن ها بازنیامدن نیست"!
امشب تنهای تنها به میهمانی تو آمده ام،
حتی خودم را نیز به همراه نیاورده ام.
اینها را هم باز دلم می نویسد،
مثل همیشه...
کمی آن سوتر دعای کمیل می خوانند عاشقانت!
می خواهم بدانی دعای کمیل امشب من همین هاست،
همین حقیر واژه هایی که فقط برای تو،بر صفحه سپید کاغذ می دوند.
می پذیری آیا؟!
مگیر این خیال شیرین را از من،
که تو امشب فقط خدای منی!
بگذار فکر کنم امشب صدای من با تمام صداهایی که می خوانندت،فرق می کند.
بگذار فکر کنم امشب جنس اشک من با تمام اشک هایی که برای تو می بارند،فرق می کند.
بگذار فکر کنم امشب فقط من برای تو اینگونه ام.
خیال من باطل،اما...
"احلی من العسل" !!!
بگذار فکر کنم!
التماس اجابت...
عشق بازی امشب تو و دلم باز هم زیباست.
نامحرم را به این حریم راه ندهی خدا!
هیچ کس نمی داند جنس این خلوت های دوست داشتنی من با تو چیست!
بگذار در درام عاشقانه های من و تو،
فقط من باشم.
فقط تو باشی.
ما باشیم و بس!
امشب مرا در بیکرانگی خودت غرق کن خدا
و در یگانگی ات...
بگذار همیشه عاشق ترین باشم بر تو،
مثل امشب...
این امشب را هیچ گاه از من مگیر مهربانم،
همان گونه که نگاهت را...
وقتی در نهان صادقانه با من عشق بازی می کنی،
می دانم که نگاهم می کنی.
این نگاه دوست داشتنت را بیشتر بر من می نمایاند!
و من چقدر این دوست داشتنت را دوست دارم.
تا می توانی به رخم بکش که دوستم داری،
شاید که من نیز ترغیب شوم که دوستت داشته باشم!
نگاه تو تحمل مرا آسان می کند.
تحمل دردهایی که برای اثبات بندگی ام سر راهم قرار می دهی.
اما...
دردهایت اینگونه شیرین اند.
دوایت چگونه است؟!
همان نگاهت...
پ.ن۱: تأخیری بسیار طولانی در به روز کردن وبلاگ اتفاق افتاد.از این جهت شدیدا عذر...
پ.ن۲: ظاهرا دوستانی هستند که عاشقانه های من و محبوبم را منتظرند.از این جهت شدیدا سپاس...
پ.ن۳: آنچه از مقابل دیدگانتان گذشت،حرفهای دیشب من و خودش بود.
پ.ن۴: دعای کمیل متعارف را پس از این مناجات زیبا خواندم.با خود این گونه گفتم که شاید حکمت امشبش برای من،به تعویق انداختن حاجت هایم باشد.
پ.ن۵: عشق بازی دیشب به دلم نشست.اما دقایقی بعد اتفاقی افتاد که ذره ای از لذتش را کاست!
پ.ن۶: فصل غم انگیز امتحانات هم فرا رسید.غلظت التماس هایم برای دعا،بالا رفته است.التماس دعااااااااااااااا...
خدای من
تو ای نزدیکتر به من از رگ گردن
مگذار که در برابر غیر تو زانوانم خم شوند،
که انسان غیر توست.
مگذار که در برابر غیر تو دست نیازم گشوده شود،
که غم غیر توست.
مگذار که در برابر غیر تو سجده کنم،
که احساس غیر توست.
می دانم نقدها وارد است به اینکه قصه های زندگی مرا به یاد تو -خدای غصه هایم- می اندازند.
وقتی همگان با نشتر تهمت قصد جانم می کنند،دلم بیشتر به یاد توست.
این احساس من است.
اما...
سخت راهی را در نظر گرفته ای برای نزدیک ساختن من به خودت.
من زیر بار این غم ها،قالب تهی می کنم خدا...
تو تنگ کوچک قلبم را می شناسی.
ماهی سرخ سرگردان وجودم به زحمت در او غوطه ور است.
این تنگ را با نهنگ حوادث چه کار؟!
مادام که همچون تویی را از خود دور می دارد...
پروردگارا
هیچکس نداند -که نمی داند-
تو که می دانی حقیقت چیست!
تو که می دانی در قلبم چه می جوشد!
تو که می دانی تمام نیات مرا در انجام تمام اعمال،
-خالص یا ناخالص-
تار و پود وجودم را تو رشته ای خدا!
کدام بافته را از ذاتت پنهان نگاه دارم من؟!
به من اطمینانی ببخش که با قدرت فریاد برآورم:
مرا با غیر تو چه کار؟!
مادام که تو تمام نادانسته های وجودم را می دانی...
مهربانم
امروز که برایت غم نامه می نگارم،
باز هم دلم شکست.
به یاد دیروزهایی چند،
چه خبره است دلم...
و چه بامحبت اند اطرافیانم...
پ.ن1: آنچه از نظر گذراندید،حرف های دیروز من بود به خدایم،در لابلای سیل اشک هایی که بی صدا اما مداوم سرازیر بودند.
پ.ن2: دیروز اتفاقی افتاد که قلبم آیینه شکسته ای شد و هزار بار در خودش تکثیر!
نمی دانم!
اگر یک بار دیگر خلق می گشتم،اگر یک بار دیگر،نوجوان و کودک و نوزاد می گشتم!
کدامین راه را از نو نمی رفتم؟!
و یا یک بار و صد بار و هزاران بار می رفتم؟!
نمی دانم چه می کردم؟!
چه می خواندم؟!
چه در این عالم بی ریشه و بنیاد می کشتم؟!
نمی دانم!
مرا باور کن ای محبوب!
تو را سوگند بر آن که پرستش می کنی،هرگز!نمی دانم،چه می کردم...
که اکنون هم نمی دانم!
که خوبی و بدی با هم،چگونه فرق می دارند؟!
که هرگز یک بد مطلق به چشمانم نمی آید!
چنان که عشق و احسان و نکوکاری...
ولی بگذار...
آری!
خاطرم آمد...
اگر یک بار دیگر فرصت دیدار می کردم،پدر را می پرستیدم،همان گونه که مادر را...
و روی کودک پرشور قلبم را،به آب پاک ایمان،بارها می شستم.
و هرگز از کسی خاطر نمی خستم،
و شیرین می شدم بر تلخی فرهاد...!
که فرهاد مرا دیگر غم این بی ستون ها نشکند هرگز!
و لیلی می شدم شاید.
که مجنون،بار مجنونی خود،از دوش برگیرد.
نمی دانم؟!
ولی دیگر به غصه،
جرأت جولان نمی دادم،
و با امید بر او که
از مرده،حی و از حی،مرده می زاید،
به هر روزی که می آمد،حضوری تازه می دادم.و هر دم شکر می کردم،خدای غصه هایم را...!
نمی دانم چه سان یا کی زمان رفتنم آغاز می گردد؟
و.لی تا آن زمان اندک اکنون،به جان آموختم که...
خدا ما را به دنیا داد تا با هم،برای هم،
جهانی را بسازیم پرامید و عاشق و ایمان...
که در آن روز آغازین خدا می خواست آن مردم،که پاک و ساده و امن اند،
و از هر کو تهی،عاری،
شبیه او که می دانست انسان چیست،بدانند،
این جهان سرد و خاکی را،همین انسان نسیانگر،که قلبش بذر نیکی هاست،
بهشت دیگری ایجاد خواهد کرد...
بیا محبوب چشمانم،که ما با هم،کنار هم،میان این تلخی و تنهایی،بهشت عدن و امنی را دوباره سبز می سازیم...!
(مهین رضوانی فرد)
آغاز سومین دهه از زندگی ام!
دلم حرف ها دارد برایش.
اما این بار می خواهم فقط برای خودش بگویم که او هم فقط برای خودم بگوید.
این را باور دارم که:
"خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از حضور دیگری ناراحت نیست و هیچ گاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد."
مهربان پروردگارم!
گوشت را نزدیک تر می آوری؟!
.
.
.
.
ممنونم خدا،ممنون!