من همیشه مادر بودهام برای دوستانم. چرایش را نمیدانم، اما همیشه هم من یک نوع حس مادری نسبت به آنان داشتهام و هم آنان حس فرزندی نسبت به من. این حسها فقط در دوستان یک محیط هم نبوده، واقعاً همیشگی است!
از بین همه دوستان، برای بعضیها این مادر و فرزندی پررنگتر بودهاست و آنان رسماً به من میگویند "مامان" یا "ننه"!!! من هم آنان را بیشتر از سایرین دوست دارم.
برای همین چیزهاست که وقتی سه سال پیش از اختلاف یکی از دخترانم با همسرش مطلع شدم، با او ناراحت شدم و همراهش شدم تا از این مشاور و آن مشاور راه چاره بجوییم. چند ماهی گذشت تا اینکه متوجه شدم دوستم و همسرش همخانه شدهاند و فعلاً صلح برقرار است. مدتی از او اطلاع چندانی نداشتم. یعنی حرفی از زندگیاش نمیزد، تا اینکه چند روز پیش بعد از مدتها پیام داد و با عباراتی بسیار ناراحتکننده از طلاقش گفت.
و من...
من چهقدر گریه کردم بهخاطر طلاق دوستی که دخترم بود.
پناه بردم به آغوش فاطمه (یکی از دوستان صمیمی فعلیام).من اشک ریختم و فاطمه دلداریام میداد.
وقتی از او جزئیات را پرسیدم، اوضاع زندگیاش اسفناک بود. آنقدر شوهرش عوضی(!!!) بود که سرم سوت کشید!
+ همسر دوستم مریضی روانی داشت و به خاطر همین مرض دوستم را بسیار آزار داد، اما برای معالجهاش اقدامی نمیکرد.
++ دوستم حالا نسبت به همهی مردها بدبین است. از من میپرسید: "شوهرت اذیتت نمیکند؟ کخ نمیریزد؟" !!!