خاطره دیروز در آیینه فردا (2)
جمعه – بامداد – حسینیه تخریب (دوکوهه)
ادای فریضه نماز صبح در حسینیه شهید همت / آهنگ حرکت به سمت حسینیه تخریب / به ناگاه احساس کردم دل درد شدید،حالت تهوع و استفراغ دارم! / چاره ای جز تحمل نداشتم. / مهسا همراهم بود و تا مدتی کیف سنگینم را نیز برایم حمل کرد. / حال من دگرگون و مشوش بود تا آنجا که نگاهم به ساختمان حسینیه افتاد. / بعد از آن احساس کردم هیچ مشکلی ندارم! / الله اکبر... / دعای ندبه همراه مهسا و فائزه در حسینیه ای تاریک،زیر نور فانوسی کوچک حال خوشی دست داد،بدون انکار خواب رفتن های گاه و بیگاهمان!!! / قبور حفر شده توسط رزمندگان تخریب چی،تصور فشار شب اول قبر را تداعی می کرد. / همه چیز آنجا زیباتر نمود که ضجه های فاطمه – دوست روشندل جدیدم – به آسمان بلند بود.
جمعه – ظهر – فکه
شدت گرمای هوا در اوج / نماز،البته فرادی،اقامه شد. / پیش از آن توفیق زیارت سوسکی سیاه و بدترکیب نصیب گشت. / با ترفندهای بسیار،صورت خود را از معرض تابش مستقیم نور آفتاب مصون داشتیم. / با نگاه به "فاخلع نعلیک..." بر فراز دروازه ورود به منطقه،کفش ها را درآورده و پا روی رمل های داغ نهادیم. / کف پا نرمی شن ها را حس می کرد و کوهی از شوق را به جان می ریخت. / در مقتل شهید آوینی باز هم صدای ضجه های فاطمه دل همگان را به درد می آورد. / فائزه و سودابه برای بلند کردنش نزد او رفتند. / همراه فاطمه شدند،هم در گام برداشتن،هم در اشک ریختن! / همچنان به پیش رفتیم تا به مقتل 120 شهید رسیدیم. / تابلوی معرفیشان را که خواندم،اشک هایم بی اختیار فرو ریخت. / روی رمل ها که نشستیم،از همان ابتدا حال دیگری داشتم. / زمین را چنگ می زدم تا گرما را به جانم بریزم. / در باورم نمی گنجید در کجا گام نهاده ام. / بازگشت را با مهسا به سرعت و پیش تر از گروه آمدیم تا مقتل شهید آوینی را با لذت بیشتری زیارت کنیم. / اما متوجه آن شدیم که راه بازگشت متفاوت از رفت است. / دروازه بین راه و عکس هایی از معجزات شهدا / پیکر شهید،چند تکه استخوان و سربند سالم "عاشقان کربلا" بر روی جمجمه،به شدت متلاشی ام نمود. / به کناری رفته و فقط اشک ریختم. / دلم فریاد می طلبید و افسوس که او را مجال این امر نبود. / من این فریاد را لابلای اشک هایم فرو می خوردم! / اندکی پس از این دگرگونی درونی،آنجا که مسیر هموار بود،مهسا خود را به رمل ها رساند و من به عمد،به سمت سنگلاخ ها رفتم / می خواستم این بار خود برای خویشتنم مرور مصیبت کنم و تداعی محنت!
جمعه – عصر – چزابه
غریب تر و البته عجیب تر از آنی بود که متصور بودم. / غربتش شاید مثل غربت بقیعی بود که در حسرت نگاهش می سوزم! / چزابه بیشتر به بهت گذشت تا به اشک! / و این هم مثل غربتش برایم غریب می نمود و البته عجیب! / میان صحبت های راوی محترم،جمله ای برایم به شدت خودنمایی کرد: / "وقتی به ناموس خدا بی احترامی می شود،خشم حیدری به جوش می آ ید"!
جمعه – شب – دهلاویه
تصورم منطقه ای جنگی بود همانند دیگر مناطق اما با تفاوت هایی ناچیز. / لیک آنچه به چشم آمد،هر چه بود،این نبود! / نماز مغرب و عشاء ادا شد و بازدید کوتاهی از نمایشگاه شهید چمران نیز انجام. / نکته ای ظریف و بسیار قابل توجه در دهلاویه،حضور تعداد کثیری قورباغه و سوسک بود در اشکال مختلف! / برای مصون ماندن از شرشان،گاهاً پرش هایی انجام می دادیم که ناگفتنش بر گفتن بسی می ارزد! / یک پلاک و یک قرآن آویز،یادگار و خرید من بود از دهلاویه که بسیار دوستشان می دارم.
جمعه – شب – محل اسکان (هویزه)
ابتدائاً خرسند از اینکه امشب نیازی به mp3 (و بلکه mp4 و mp5) خوابیدن نیست! / اما اندکی بعد با روشن شدن موضوعی،شادی بر سرم آوار گشت. / امر واجبی برای انجام بود که در آن مکان مقدور نمی نمود. / با تدبیر هوشمندانه و البته کمک بسیار زیاد مهسای عزیزم انجام گشت. / بماند که سرزنش ها شنیدیم اما گریزی جز انجام نبود. / لیک خاطره ای شیرین در ذهن به یادگار نشست. / در جمع دوستانه مان،من قرآن می خواندم اما از سایرین دور نبودم! / مهلا بود که از انقلاب درونی اش در دو سال متوالی در دهلاویه سخن می راند. / آنجا بود که از طلائیه گفت / که متفاوت است با همه آنچه در ذهن می گنجد. / از طلائیه گفت و تجربیات عینی خودش از حضور خدا و مقربانش در این سرزمین عشق! / من گوش می دادم و می سوختم و بی قرارتر می شدم برای وصال...
شنبه – صبح – هویزه
قرائت قرآن بر بالین مزار یک شهید / حرکت به سمت مقتل / نرسیده به آن،نشستن پای صحبت های راوی / دل و چشمم به اشک نشست و ذهنم به فکر! / اشک برای آنچه به روی دل و دیدگانم گشوده گشت و فکر برای غربت امیر المؤمنینی که خود را شیعه اش می شمارم.
شنبه – صبح – داخل اتوبوس
سرش را نمی دانستم چیست اما لحظه هایم در انتظار نگاهی به طلائیه می مردند. / برای دانستن این سر،به سلول های خاکستری ذهنم فشار آوردم اما می دانستم در مرداب ذهن نباید به دنبال نشانی از دریای عشق طلائیه بود! / پیشنهاد مهسا را برای شنیدن کلیپ این منطقه با شوق پذیرفتم. / به قرار و عادت همیشگی مان،سر بر شانه همدیگر نهاده و گوش دل سپردیم به آنچه می شنیدیم. / اندکی بعد همین کلیپ از آمپلی فایر اتوبوس پخش شد. / اتوبوس سراسر اشک شد و دلها آماده برای وصال...
شنبه – ظهر – طلائیه
کفش ها را ابتدای ورود به منطقه از پا درآورده و روی خاک ها و سنگلاخ ها راه رفتیم. / گفته مهسا عجیب راست می نمود که "این سنگ ها،اینجا،پا را به درد نمی آورند"! / بی قرار بودم برای لحظه ای حضور،لحظه ای نگاه. / حضور داشتم و نگاه کردم اما بسیار زیباتر از متصورات ذهنی ام بود. / لیک آنچه برایم بسی عجیب می نمود،آرامش بی نظیری بود که در تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. / تسبیح همیشه همراه و دوست داشتنی ام در برابر شدت این آرامش،زانوی ادب بر زمین فرود آورده بود. / دلم آرام آرام بود و چشمانم به حرمت این آرامش،خشک و بدون اشک! / درون پرغوغای من با این آرامش مطلق حاکم بر فضا،در عین ازدحام بیش از حد منطقه،قرار می یافت. / نماز خوانده و همراه کاروان به راه افتادیم. / بر زمین که استقرار یافتیم،راوی که شروع به سخن کرد،طلسم چشم هامان نیز شکست. / عادت دیرینه من و مهساست،سر بر شانه های همدیگر نهاده و ابتدائاً ریزش آرام اشک و بعد ضجه! / این بار نیز... / راوی از طلائیه و آنچه بر آن گذشته است،می گفت و من بر شدت فلاکتم زار می زدم. / شاید بر جهالتم / و... / شاید بر غفلتم! / این اشک ها و این ضجه ها،واقعیت را به تصورم نزدیک و نزدیک تر گرداند. / روایتگری به پایان رسیده بود که مهسا،مضطرب و بی قرار،سراغ تسبیحش را از من گرفت. / هر دو به دنبالش می گشتیم که دوستی ناآشنا،کمی آن سوتر نشانش داد. / تسبیح را برداشتم. / همین که به دستان مهسا رساندمش،دلهامان گویی تکانی سخت خورد. / آغوش دو نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / فرمان ترک منطقه داده شد اما تنها عده اندکی آهنگ عزیمت نمودند. / دل هیچ کس به ترک رضا نمی داد. / من و مهسا پس از دقایقی برخاستیم و به عقب،نزد فائزه رفتیم. / فائزه،اشک ریزان،حرف های دلش را به روی کاغذ می آورد. / این بار آغوش سه نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / لحظاتی گذشت تا به سکوتی محض رسیدیم. / سخن ملیحه هر سه نفرمان را خیزاند: / "من نمی توانم فاطمه را از خاک جدا کنم." / فاطمه همان دوست روشندل جدیدمان بود و آنجا صدای ضجه هایش در سجده،به آسمان بلند! / چند نفری از زمین بلندش کردیم و نهایتاً من تا رسیدن به محل اتوبوس ها همراهش شدم. / دشواری گام برداشتن ها به سهولت به ادراک حس درمی آمد. / سایرین را نگریستم و امری بدیهی از ذهنم گذشت: / همه پاها سنگینی می کردند برای رفتن!
شنبه – عصر – هور العظیم
کاملاً اتفاقی راه بدان جا یافتیم. / روایتگری پروازم نداد، / اما آنجا به زیارت شهدای گمنام تازه مکشوف نائل آمده و نگاهم به کفنشان افتاد،به ناگاه آسمان ابری چشمانم هوس بارش کردند و نازنین قطره های باران سیمایم را تطهیر! / دلم از این فکر در ذهنم به درد آمد که روزی که من جام مرگ را سر می کشم،از من چه می ماند؟! / نام و یاد را به کناری می افکنم اما از جسمم چه خواهد ماند و من چقدر از این زمین را اشغال خویش خواهم ساخت؟! / اشک هایم گواه این درد بود و چه نیک گواهی!
شنبه – عصر – ایستگاهی در راه
برای ادای فریضه نماز مغرب و عشاء فرمان ایست یافتیم. / پیش از شروع نماز،همراه مهسا و فائزه،قصد خواندن مناجات امیرالمؤمنین (ع) کردیم. / کنج ترین نقطه را برای خلوتمان در نظر گرفتیم. / اما صدای پارس سگی در همان نزدیکی،ما را از ادامه راه بازداشت. / همراه آن سگ و البته پشه های بسیار،مناجات را شروع کردیم. / با شروع نماز،مناجاتمان نیمه تمام ماند اما به حتم آن سگ و پشه ها ادامه دادند تا به انتها. / "همه تسبیح گوی و ما خاموش..."
شنبه – شب – داخل اتوبوس
نمی دانم چرا پس از آن همه شور خدایی در طول روز،از همان بدو ورود به اتوبوس،همه مان حال دیگری داشتیم. / به گفته عزیزی،روی صندلی ها بند نمی شدیم! / دست می زدیم،شعر می خواندیم،فریاد می کشیدیم و... / دلم به حال دو مسئولمان می سوخت که چقدر برای قرار یافتنمان،حداقل روی صندلی ها،تلاش کردند و لیکن راه به جایی نبردند! / پس از اندکی تخلیه انرژی به شیوه خودمان،از مسئول اتوبوس شنیدیم که فردا روز ولادت امام حسن عسگری (ع) است. / ما که گویی مجوز گرفتیم برای انجام امور قبیحه به معنای واقعی کلمه،دیگر حقیقتاً سر از پا تشناختیم. / شاید که ثابت کنیم شیعیانی هستیم که حداقل در شادی اهل بیت شادیم! / به جبران آنکه در اندوهشان چندان هم محزون نیستیم! / باشد که بپذیرند.
شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)
ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف! / بماند که خدا آنی را برایم رقم زد که به بلا امتحان شوم و صبر آن چیزی بود که خدایم فرمانش را داده بود. / امتثال امر نمودم!
پ.ن1: در گروه 6 نفره مان دوستی روشندل و نه نابینا نیز حضور داشت که گاه حرف هایش بسیار فراتر از سطح ادراک ما می نمود!به نیکویی دریافتیم که چرا نابینایان را روشندل نام می نهند!لطافت احساسات فاطمه و قدرت فوق العاده بالای تشخیصش،انگشت حیرت را بر آستانه دهان ما می خشکاند!حضورش را در این سفر،حکمتی مکتوم می پندارم تا بر سلامتی ام شاکر باشم به درگاه محبوبم.
پ.ن2: بخش هایی البته کوتاه از دعای ندبه را تقریباً در خواب گذراندم.حس عذاب وجدان از درون می خلیدم که چرا خستگی باید مرا از خدایم دور کند و دعای ندبه شورانگیز،سیمم را به او متصل نگرداند؟!بعد فهمیدم بسیاری دیگر نیز اینگونه بوده اند و این حس تلخ عذاب وجدان همه را درگیر خود نموده است!همه در حیرت بودیم که چرا!و گویا توان کاستن حیرت در هیچ کس نبود!
پ.ن3: طلائیه آنقدر سرمستمان کرده بود که مهسا عینک بر چشم و من گوشی در دست به دنیال عینک و گوشی می گشتیم!!!در آن حال و در آن شور،این مسئله لحظاتی چند گل لبخند را بر لبانمان کاشت!
پ.ن4: در طلائیه،هنگام که مهسا سر بر شانه ام گذارده بود و اشک می ریخت،خیس شدن شانه ام را از اشکهای مقدسش به وضوح حس می کردم.شدت گرمای هوا در اوج بود،اما خنکای نم این اشک ها بر شانه ام،ته دلم را قلقلکی دلپذیر می داد!!!
ادامه دارد...
دوست داری باجنس مخالفت کلکل کنی؟؟؟
بیا وبلاگ ما عضو شو
مارم به اسم کلکل دخترپسرا بلینک
منتظرتیما
بای
سلام
بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
استغفرلله...
بنده با جنس مخالف صحبت می کنم (با رعایت اصول شرعی) دنیا دنیا حرف واسم درست میشه،بعد شما چی میفرمایید؟!!!
گروه خونی ما به هم نمی خوره،اساسی!