دوشنبه – عصر – حرم مطهر رضوی
همراه مهسا،دوستی بسیار دوست داشتنی و همراز ناگفته های زندگی ام،سر بر شانه های همدیگر نهاده و اشک،تنها اشک... / عهدهایی با محبوب بسته شد و امید که نکث عهد نباشد در روزهای آتیه زندگانی ام!
سه شنبه – عصر – اتاقم در خوابگاه
در حال تلاوت قرآن / دلم دیگر تاب ماندن ندارد. / نفسم در زمین تنگی می کند. / بی قرارم. / دل نگاشته "مرا بخوان..." اندکی تسلای دل کوچک من است. / و اشک،تنها اشک...
سه شنبه – شب – جلوی درب مسجد امام رضا (ع)
وداع با خواهری عزیزتر از جان که می دانم دلش بسیار تنگ خواهد شد برایم و دل من از تنگی دل او شاید! / و بالعکس! / لبخند و اشک در هم آمیخته / رفت... / بدرقه دور شدن گام هایش با نگاهم / و اشک،تنها اشک...
سه شنبه – شب – مسجد امام رضا (ع)
فرار از نگاه مستقیم دوستی قدیمی / تقدیر الهی بر گفت و گو با او / التماس دعا و حلالیت / "دلم برای در آغوش گرفتنت تنگ است" حرف من بود به اویی که دوستی اش را دوست می داشتم. / او نیز که شاید حسی نیکو درباره ام می داشت،خواسته ام را با شوق پذیرفت. / مهربانی مان را به رخ همدیگر کشاندیم و به رخ خدا شاید!
سه شنبه – شب – راه آهن مشهد
واپسین دقیقه های مانده به حرکت / آخرین تماس با پدر و مادر / التماس دعا و حلالیت / دویدن برای رسیدن به قطار / با مصیبت،برای اسکان کوپه ای یافتن / به دنبال بازمانده های گروه گشتن / در نهایت قرار یافتن
سه شنبه – شب – داخل کوپه
بنده ای از بندگان خدا،از شدت نیازش می گفت. / از طلبیده شدنی با جنس متفاوت / از حسرتی از جنس نیاز / جای جای سخنش مرا به یاد عرفه خاطره انگیزم می انداخت. / قرار بی قراری روزهای انتظارم! / عجیب می فهمیدم چه می گوید تا آنجا که از خاطراتش گفت! / کوهی از آتش به جانم ریخته شد. / آتشی که حتی ثانیه ای خاموشی را برنمی تابید.
چهارشنبه – صبح – داخل کوپه
قطار چنان آهسته و با تأنی پیش می رفت که گویی قصدی بر رسیدن نداشت. / گویی نمی خواست انتظارهای چندین ساله مان را پاسخی گوید. / گویی می خواست تمام زیبایی سفرمان به بحث های حاشیه ای در کوپه منتهی شود. / گویی می خواست انتظار ما انتظار بماند،اما رسیدن هرگز!
چهارشنبه – شب – داخل کوپه
تمام جمع شش نفره مان به هیئت شهید در آمده و به تعبیر من مقابل دوربین شهادت بازی کردیم! / آنچه اکنون از فیلم باقی است،بازی شاید ابلهانه کودک درونمان بیش نیست اما عجیب لذتی داشت ظاهر همسانمان،چفیه ها و سربندهای "یا حسین" و "یا زهرا"! / شاید شهدای خیام ظهوری دیگر می یافتند این بار در قالب شهدای فردوسی! / کاش دوربینمان شهید نشود،اگر بنای خداست بر شهادت،با این شهادت بازی!
پنج شنبه – بامداد – داخل کوپه
همه خواب و من و فائزه و مهسا بیدار. / ختم قرآن سه نفره مان را پیش می بردیم. / سکوتی بسیار دلنشین بر فضای کوپه حاکم بود. / امید که حضور هر کداممان،بی قلب و حضور او نبوده باشد. / اندکی بعد،خستگی مفرط بر چشمان فائزه چیره گشت. / سر بر زانوی من گذاشته،معصومانه به خواب رفت. / آنقدر معصومانه که دوست داشتم فقط نگاهش کنم،فقط...
پنج شنبه – بامداد – محل اسکان (اندیمشک)
خوابیدیم یا نه،نمی دانم! / همین اندازه می دانم که هیچ نفهمیدیم! / شاید اگر مجالی و مکانی بود برای نفس کشیدن،اندکی دستگیرمان می شد! / به صورتی کاملاً کاملاً کاملاً فشرده خوابیدن هم عالمی داشت برای خودش.البته فقط برای خودش!
پنج شنبه – صبح – دوکوهه
اولین منطقه / اولین بازدید / اولین زیارت عشق / مزار شهید گمنام درون آبی زلال حوض / حسینیه شهید همت / یا بقیة الله و تفاوت "ادرکنی" و "اغثنی"
پنج شنبه – ظهر – شرهانی
وعده نهاری که حقیقت نیافت! / معطر شدن تسبیح بی نهایت دوست داشتنی و آرامش بخشم به گلاب / گلاب هم گویی عطری مضاعف را بر خود پذیرفته که بر مزار شهید گمنام مجال پخش یافته بود. / نکات ظریف صحبتهای راوی / نشستن بر بلندای خاکریز / نگاه به دوردست ها / همراه مهسا،به دنبال تبدیل علامتهای سوالمان به نقطه / به دنبال سوی کربلا که اینجا نزدیکترین نقطه است به شش گوشه حسین (ع) / به یاد گل لاله روئیده از جمجمه شهیدی "مهدی منتظر القائم" نام که یادگار عشق است و امید برای شرهانی! / میان گلها برگی یافتیم خشک اما رویش نوشته ای بود که من و مهسا را تا اوج برد و حسی دلنشین ته دلمان را تکانی سخت داد: / "شهدا کجایید؟مرا هدایت کنید به جان فاطمه زهرا"
پنج شنبه – عصر – فتح المبین
کفش هایمان را به احترام خاک گلگون به قدوم مبارک شهدا از پای درآوردیم و به تقلید شاید! / طی مسیر،صدای حمله ها و مکالمات عملیات ها،روح را از قید کالبد رها می ساخت. / منطقه خطر مین بود و بوته های شمعدانی و تک گل شقایق اندکی دورتر! / قتلگاه شهدا عجیب آرامشی داشت. / یک نگاه کفایت می نمود،چه رسد که دست ها را بر سیم های خاردار حلقه کنی و زل بزنی به گل های لاله،نماد به حق شهید! / به هر ترتیبی بود نگاه از زیبایی ها برگرفته،آهنگ بازگشت نمودیم. / راه بازگشتمان،مسیر رفت نبود. / اندکی راه را به بیراهه رفتیم و انتهای مسیر به سنگلاخی که پایانی شاید دردناک بر مرور دردی از جنس عشق بود،رسیدیم / ساعت 7 شب انتظار چندین ساعته مان برای "نهار" به وصل رسید! / معده مان کم کم داشت حسادت کودکانه ای می ورزید به دلمان! / بس که دل را مهم شمرده و سوزش معده را از شدت گرسنگی به باد فراموشی سپردیم.
پنج شنبه – شب – محل اسکان (اندیمشک)
پس از فراغت از انجام اعمال روزانه،به همراه مهسا و فائزه،که حضورشان زیبایی راهیان نور را برایم صد چندان نموده،قصد بر قرائت دعای کمیل کردیم. / به دنبال مکانی خلوت با نور مناسب بودیم که به سبب وجود قورباغه ها و سوسک های فراوان،دوره گردی را نیز به نیکویی تجربه نمودیم. / در نهایت تکه ای موکت یافته و نزدیک اتاق های اسکان،دعای کمیل را خواندیم. / حسی دلپذیر داشت. / 3 تن بودیم اما حقیقتاً 1 تن! / هر کداممان مداحی را نیز حین قرائت دعا تجربه کردیم،هر قسمت با لحن و آهنگی متفاوت! / هم صدای زیر،هم صدای بم،هم...
پ.ن.1: سفر ما از سه شنبه 17/12/1389 آغاز و در 26/12/1389 به پایان رسید و خاطرات من از روز قبل از عزیمت تا به انتها می باشند.این خاطرات تا چندی،خوراک وبم خواهند بود.امید که مورد پسند واقع گردند.
پ.ن2: نخستین روز اردوی راهیان نور،تمام آنهایی را که تاکنون در حیاتم نقش آفرین بوده اند،بخشیدم. حتی آنان که...!بخشیدم و اطمینان دارم که این بخشش و این گذشت بدین خاطر بود که معبودم فرمانش را داده بود و نه هیچ چیز دیگر!فراغت بالی را که دنبالش بودم،بدست آوردم و عجیب آسوده بودم!
پ.ن3: سر بر شانه های یکدیگر گذاردن من و مهسا هم عالمی دارد برای خودش!حتماً می بایست من سمت راست باشم و مهسا سمت چپ.ابتدائاً او سر بر شانه من می گذارد و سپس من سر بر سر او می نهم!برای خودمان نیز اعجاب انگیز است که دقیقاً همین وضعیت بسیار آرامش دهنده می نماید.این هم آهنگی را نخستین بار در 23/10/1389 تجربه نموده و تداومش بخشیدیم و در این سفر تکرارش را!
پ.ن4: کاش این عید ظهورش برسد...!پیشاپیش عیدتان مبارک.التماس دعا در لحظه سال تحویل.
ادامه دارد...