مرا بخوان...
می شناسی ام.
منم که نمی شناسمت.
می دانی چه می خواهم
و می خواهی آنچه را که می دانم.
تویی که دردهای نهفته وجودم را می دانی.
تویی که ناگفته هایم را می دانی.
تویی که منی
و منم که تو نیستم!
آرزوی با تو بودن در عمق جانم رخنه کرده است خدا.
می دانی،نه؟!
می فهمی،نه؟!
تلاش فردی برای نیل به آرزویم دیگر پاسخگوی شوق این نیاز نیست.
شود آیا که یک قدمی از من ببینی
و من عاشقانه تمام قدم های مانده اش را منتظر باشم؟!
از تو کسر نمی شود،
اما...
می دانی تمام هستی بر من افزوده می گردد؟
صدایم را می شنوی خدا؟
می شنوی؟
می شنوی و پاسخ نمی گویی؟
می شنوی و لحظه های مرا در انتظار پاسخت می میرانی؟
نه خدا!
نه!
صدای تو را با گوش دل باید شنید.
تو این صدا را در دل الهام می کنی.
و کاش دل من تا آن اندازه دل باشد که پذیرای تو گردد.
دلم اگر صدای تو را بشنود،شعله لرزان وجود من است که برای در تو محو شدن زبانه می کشد.
می خواهم تمام هستی ام جنسی از تو باشد.
خودم را به تو متصل می دانم.
توهمیشه ترین!
که وجودم فقط با تو رنگ معنا به خود می گیرد.
از این جهت خودم را ناموس تو نام نهاده ام.
می پذیری آیا؟!
نیک می دانم "ناموس خدا" لقب "زهرا"ست.
"زهرا"یی که هستی و ما فیها خالدونش وامدار گوشه چادر خاکی اوست.
"زهرا"یی که "زهرا"ی توست!
اما...
من نیز اگر سیمای تو نباشم،"سیما"ی تو که هستم.
نیستم؟!
قرارمان همین است.
که من تنها از آن تو باشم!
می خواهم که باشم!
و نام "ناموس خدا"ست که مرا برای این خواستن،به توانستن نزدیک و نزدیک تر می گرداند.
نمی خواهم بگویی لقب "زهرا"یت را دزدیده ام!
تو عقیده دیرینه مرا می دانی.
هر زنی میراث "زهرا"ست.
و حال من که...
می خواهم زن باشم!
پس...
"ناموس خدا" را بر من روا می داری نازنین؟!
بگذار این گونه تو را هماره همراهم بیابم.
به من توانی بده که تنها نزد تو قرار یابم.
تنها تو را محرم بر خویش بدانم.
نیازهایم را تنها برای تو باز گویم
و به امید برآورده شدنشان،ثانیه ها را به هم سنجاق کنم.
آرزویی هست در دلم که تردید در لیاقتش آزارم می دهد.
"اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک"
از جنس نیاز...
با رایحه آرزو...
این آرزو را با یک جغرافیا تمنا از تو طلب می کنم.
محبوب دوست داشتنی ام
شهیدم کن.
شهادت را برای این می خواهم
که زیباترین شکل وصال است.
عاشقی چون من،
به سوی معشوقی چون تو پرواز می کند.
و عاشقی چون تو،
آغوشش را برای معشوقی چون من می گشاید.
مرا این گونه به خودت برسان.
آرزوی مرگ گناه است خدا.
می دانم.
ولی شهادت که مرگ نیست.هست؟!
شهادت نهایت زندگی است.
روزی از تو و نزد تو نصیب همان زندگانی است که تنها تو و راه تو را برگزیده اند.
می دانم هر کس را به خیل این عاشقان راه نیست.
اما...
نه عجب اگر مرا آنچنان کنی که لیاقت حضور در جمع رهروانت را بیابم.
آرزویم هم اگر این باشد،
عیب نیست.
جوانی است و دلخوشی به تحقق رویاهای شیرین!
گویند برای آنکه به وصال راضی شوی،
همه آنچه را که هست می گیری،
تا همه آنچه را که باید،بدهی.
شرمم باد از تو
که دل من هنوز بسته دنیای توست.
هنوز بسیارند داشته هایی که برای از دست دادن دارم.
مفهوم زمان را در زندگی ام گم کرده ام خدا.
نمی دانم باید منتظر بمانم تو داشته هایم را بگیری،
یا خودم بخاطر تو بفروشمشان!
چه معامله ای!
همه داشته هایم را می دهم.
هرچند نمی دانم چه می گیرم!
شوق اینکه تو آن سوی معامله باشی،مرا راضی می گرداند.
این شوق مرا کفایت است مهربانم.
"شرط دل دادن دل گرفتن است.وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دودل!"
این حکایت ماست.
دلبسته بسیار شدم و دلداده تو یگانه،نه!
دل دادی و دل ندادمت که بگیری اش.
و حالا تو بی دل...
و من دودل...
اما...
دل خودت را از من مگیر خدا،
دل خودم را نیز...
دلم را آن گونه که هست،
و آن سان که باید،
چنان با هم عجین کن که از این دو به جز یکی در میانه نباشد.
و بدین گونه ما -من و تو- شرط را می بریم.
آن زمان هایی که گم نمی شوی،اما تو را در دلم گم می کنم.
آن زمان هایی که تو در دلم هستی و من نمی یابمت.
آن زمان هایی که نزدیکترین نزدیک منی و من دورترین دورت.
آن زمان هایی که...
همان زمان هاست که من در هستی بی کرانه تو –سرگردان و بی حاصل- به دنبالت می گردم.
لیک نمی دانم در مرداب وجودم در پی کدام نشانه از دریای عشق توام!
نمی دانم چرا نمی شود همان سان که تو از من دور نمی شوی،من نیز هماره نزدیک تو باشم!
می دانم که ذره ای حرکت،برکت لطفت را بر من ارزانی می دارد.
اما...
آن نفسی را که هواهای شیطانی احاطه اش کرده اند،چه کنم؟!
همان نفسی که در بحبوحه وساوس اهریمنی،گاهی،فقط گاهی تو را به یاد می آورد.
کاش این به یاد تو بودن ها به "العفو"ها آذین بسته شوند.
و کاش این "العفو"ها در ملکوتت به تکرار بنشینند.
معبودا...
بر سرت منت نمی نهم،
اما...
بخشیده ای گویا مرا،
که زبان به این "العفو"ها گشوده ام.
این عشق بازی نهان تمام هستی مرا کفایت است خدا.
من فریاد برمی آورم که دوستت دارم
و تو پاسخ می گویی که دوستم داری.
وه که چه زیباست این پاسخ!
و می دانم زمانی زیباتر خواهد بود که من،عاشقانه،تکرارش را به انتظار بنشینم.
انتظار من عبث،
مادام که متروکم باشی و غیر تو را بندگی کنم.
چه کنم خدا؟!
چه کنم که زمان مصروف پرستش تو یگانه،همیشه باشد؟!
گناهی هم اگر باشد،
-که هست و بسیار-
استغفار،مفر مفلوکی چون من است.
اما...
این استغفارها تنها التماسی برای غفران توست.
خاطره گناه را چه علاج است؟!
خاطره عصیان از فرمان تو مهربان...
می دانم خاطره هایی از این جنس،خاطر نازنین تو را نیز رنگ آزار می زند.
اما خاطره هایی هست که جنسشان را نمی دانم چیست،لیک عجیب لذتی را به یادگار دارند.
عرفه را یادت هست؟
همان قرار بی قراری ام...
یک سال انتظار شاپرکی...
شوق نیاز حضور در حرم...
شمارش لحظه به لحظه ثانیه ها...
اما...
تو به ناگاه آنی را پیش آوردی که مرا حتی ذره ای،حتی لحظه ای گمانش نبود.
کاخ آمالم فرو ریخت.
لحظه را دریاب!
همان لحظه ای که فهمیدم مرا نخوانده ای.
همان لحظه ای که فهمیدم در پاسخ تمنای یک ساله من گفته ای،نه!
بارش اشک های من آن روز ذره ای اراده در خود نداشت.
بی دلیل و بی بهانه،بدهی دلم را به تو محبوبم می پرداختم.
دلم شکست یا شکستی اش،نمی دانم!
اما...
هرچه بود،می دانم از جنس شکستن های همیشگی نبود!
هر چه بود،در لحظه مهم نبود!
هر چه بود،دل شکسته بود و کوله بار سنگین اشک!
اشک های دمادم من آن روز،همزمان با اذان عشق تو به فریاد بدل شد.
هیچ کس صدای مرا نمی شنید
و من فریادوار تو را به نام می خواندم
و پاسخت را منتظر بودم.
آن روز فقط می خواستم بدانم چرا!
و روزهاست که می دانم چرا!
عرفه،25 آبان 1389،دو روز قبل از پایان بیست سالگی و آغاز دگردیسی ام،
من از دوباره ها متولد شدم.
شاید کرم ابریشمی بیش نبودم،
اما...
پیله بی تو بودنم را شکافتم
و پروانه شدم خدا.
دل پروانه ای من بعد از عرفه تنها گرم توست.
در هیزم خشک عشق تو آتش می گیرد
و این سوز او را هستی لایتناهای خلد است.
آن روز صلای بیداری را نه در گوش،که در دلم خواندی
و مرا به دنیای عاشقان پیوند زدی.
یک سوال خدا:
نوزاد هم از بدو تولد تا چندی،حاجاتش را با گریه به سایرین می فهماند.نه؟!
و من چه عجیب نوزادی هستم که تنها غیرم تویی!
چندی است که اشک های من فقط برای تو می بارد.
راستی تو غیر منی یا من غیر توام؟!
یا...
هیچ کدام؟!
من و تو جز یک تن نیستیم!
می دانم...
می دانی...
باشد که بدانند...
یک بار متولد شدم.
یک عمر مرده زیستم.
و مردم.
دوباره زنده شدم.
این بار قصد آن دارم که زنده باشم و برای تو زندگی کنم.
این بار نمی خواهم بمیرم.
این بار باید شهید شوم.
شهادتم قضا نشود خدا.
منتظرم...
مرا بخوان...
و علیکم السلام
اسم پستم بهر حال "برای فرزندانم..."بود و این یعنی دخترانه اما قسمتهایی هم مختص برادران،پس در کل عمومی بود.حتی اگر هم کاملا دخترانه باشه،هیچ ایرادی بهش وارد نیست.مقام ولایت وبلاگ و...
خودتون هم میگید که دلتون کباب شده!!!پس مطلب اونقدر موثر بوده که برادران رو هم تا حدی تحت تاثیر قرار داده.
این چه منطقیه که میگه همه راه ها به مادر ختم میشه؟!!!رسما بگم بنده فقط مادر خواهران بودم و نه برادران. همین جوری هم کلی حرف پشت سر و جلوی روی بنده هست.وای به حال اینکه بخوام مادر برادران هم باشم.مطمئنا برادران هم افتخار فرزندی نمیدن!!!شاید خواهران مجبور بودن و الا کدوم آدم عاقلی مادری با این اخلاق و زبان سرخ و لحن کنایی و... میخواد؟!
راستش رو بخواید ما منتظر چنین روزی بودیم که هر کسی متوجه اشتباهات گذشته بشه.ابدا ادعا نمیکنم ما اشتباه نداشتیم ولی خب اشتباهات طیف مقابل...
میشه بفرمایید بر حذر داشتن کسی از نفرین چه ربطی به حلالیت داره؟!در مورد دلایلم برای نهی این بزرگوار از نفرین قبلا به تفصیل بحث کردم اما دقیقا باید بدونم شما کی هستید تا به شخصه در مورد خودم تصمیم بگیرم.
شما چرا اصرار دارید که ما طرف کسی رو گرفتیم؟!خود من از شخص دفاع نکردم(هرچند که معتقدم شایسته دفاع بودن).من از عقیده شخصیم دفاع کردم که معتقدم مسائل شخصی تمام اعضای تشکیلات به خودشون مربوطه مادامیکه این مسائل شخصی رو در کار تشکیلاتی دخیل نکردن.همونطور که هیچ کس نمیدونه من و شما و خیلی های دیگه چه کثافت کاری ها که تو زندگیمون نکردیم!حالا یعنی حق همه ما اخراج و آبروریزی هست؟!
جنگ جاد جنگی نبود که توش جنسیت مطرح باشه.جنگ جاد جنگ قدرت طلبی بود.جنگ دخیل کردن اغراض شخصی در کار تشکیلاتی.جنگ انتقام بخاطر یه شکست.جنگ رذالت. جنگ...
آقای محترم بنده بیشتر از 20 سالمه و فکر میکنم 20 سال زمان خوبی باشه که حداقل بتونم در مورد خوب و بد زندگی فکر کنم.درمورد دوره کردن قبلا هم دوستی حرفی بهم زده بود که اصلا خوشایند نبود.من خودم عقل دارم و نیازی نیست دوره بشم و بقیه درموردم تصمیم بگیرن.
فاصله گرفتن از آقایون رسم و رسوم داره.اول باید نگاههای بقیه درست شه!
تا نشناسمتون درموردحلالیت هیچی نمیگم.ضمنا سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار،نه!
راستی کاش شما اونی که حدس میزنم،نباشید!