برای مادرم...(3) / کوتاه نوشته های دلم (1) / خاطره دیروز در آیینه فردا (4)
چهارشنبه – صبح – محل اسکان (قم)
خرسند از اینکه روزمان با خواب صبحگاهی آغاز گشت به جبران تمام روزهای پیشین! / صبحانه تخم مرغ آب پز بود و من متعجب از همراهی پنیر با آن به عنوان چاشنی! / نکته بسیار قابل توجه آن بود که برای نخستین بار در این سفر،چای صرف نمودم،آن هم نیمی از لیوان! / عجیب لذتی داشت! / کم کم داشت طعمش از خاطر می رفت.
چهارشنبه – ظهر – تهران (حرم امام خمینی)
ساعت روی 13:50 سنگینی می کرد که اتوبوس به حرم رسید. / دقایقی گذشت تا دستگیرمان شد دیگر اتوبوس ها ساعت 13:15 رسیده اند و قرار بازگشتشان بر 14:15 است! / ما مانده بودیم و بهتی سنگین که چه باید کرد! / اتوبوس بی مسئول همین است لابد! / همین اندازه فهمیدیم که زمان حضورمان تا 14:30 تمدید شده است. / لیکن برای زیارت مرقد امام این انقلاب و صد البته ادای فریضه نماز ظهر و عصر بسیار اندک بود. / اندکی بعد متوجه آن شدیم که گویا هستند کسانی که افزون تر از ما،بخت با آنها یار نباشد! / اتوبوس شهید خزعلی ساعت 14:30 به حرم مطهر رسید!!!
چهارشنبه – ظهر – سالن دعای ندبه بهشت زهرا
جوجه کباب با قاشق یک بار مصرف بدون چنگال!!! / از آنجا که صرف نهار با این شرایط امکان پذیر نمی نمود،دست به دامان قاشق و چنگال خودم شدم که البته در کیف مهسا بود! / پس از نهار قرار بر این شد که پای صحبت های آقای وحید جلیلی بنشینیم. / وحید جلیلی نامی آشناست و یقیناً نیازی به معرفی اش نیست. / خالی از لطف نیست اگر بگویم با شنیدن نامش به یاد جزوه هایی از وی افتادم که بهره مان بود در جلسات آموزشی هفتگی جاد (پیش تر گفته بودم "اسمش را نبر" بود در این سفر!) / ساده و بی تکلف بود اما جامع و شامل. / سخنرانی اش را گوش نداده و همراه فائزه و مهسا ختم قران 3 نفره مان را به پیش بردیم. / اندکی بعد نگاهی به عقب افکندم و تعداد زیادی از خواهران به چشمم آمدند که به خوابی شیرین فرو رفته بودند. / اشاره ای به مهسا و فائزه کافی بود تا آنها هم به عقب بازگردند و از دیدن این صحنه،چنان بخندیم که چند تنی باز به خنده ما بخندند!!! / هر از چند گاهی که این به عقب نگریستن را تکرار می کردیم،خنده مان افزون می گشت! / از آن جهت که هر بار تعداد بیشتری از خواهران از حالت عمودی به افقی مبدل می گشتند! / خدا را شاکر بودیم که مکان سخنرانی آقای جلیلی هم سطح خودمان بود و این صحنه ها به رؤیت ایشان درنمی آمد! / و اگر غیر از این بود،معلوم نبود چه آبرویی از دانشگاهمان می رفت!
چهارشنبه – عصر – بهشت زهرا
من و مهسا،قرارمان بر این شد که ابتدا به دنبال مزار دو شهیدی برویم که از پیش از آغاز سفر،نامشان به ناممان گره خورده بود. / و بالعکس شاید! / من،شهید ناصر کاظمی و مهسا،شهید عباس دوران. / در راه بودیم که تجمع همگان بر سر مزاری،ما را بدان سو کشاند. / مزار شهید احمدرضا پلارک / از شهد نوشین زیارت،جرعه ای نوشیده و به ادامه جستجویمان پرداختیم. / شهید کاظمی را قطعه 24،ردیف 76،شماره 27 آدرس می داد. / قطعه 24،ردیف 76 را یافته و به دنبال شماره 27 گام برمی داشتیم. / و من از مهسا سریع تر... / و من از مهسا مشتاق تر... / در همان نزدیکی چشممان ناگاه مزار شهید چمران را رؤیت کرد و جمعی از دوستان را بر بالینش! / اینجا هم اندکی مکث و زیارت / و من... / کاملاً ناگهانی از لابلای سیاهی چادر دوستان،جنب مزار شهید چمران،نام "کاظمی" را دیدم. / در پی حس کنجکاوی کودکانه ای نزدیکتر رفتم تا نام شهید را ببینم. / دیدم! / بهت وجودم را فرا گرفت. / شهید ناصر کاظمی! / نشستم و تنها توانستم مهسا را صدا بزنم. / آنجا قطعه24،ردیف72،شماره25بود! / اگر مزار شهید چمران آنجا نبود، / اگر به ناگاه نام خانوادگی اش را نمی دیدم، / اگر حس کنجکاوی ام را بها نمی دادم، / هیچ گاه نمی یافتمش.هیچ گاه! / و این نشانه ها یعنی...! / پس از اندکی اتصال روحی با خدا و شهید کاظمی،ادامه جستجو / حال شهید دوران،قطعه10،ردیف19،شماره26 / گامی آن سوتر نرفته بودیم که دیدگانمان به مزار شهید همت منور گشت. / و زیارت! / هنگام طی مسیر تا قطعه10 -که بسیار دور بود- جایگاه تاریخی جلوس امام خمینی (ره) در 12 بهمن 1357 و یادمان شهدای حلبچه نیز به گنجینه خاطراتمان افزوده گشت. / زمان زیادی تا اذان باقی نمانده بود. /دویدیم و دویدیم تا به قطعه10،ردیف19،شماره26رسیدیم! / اما... / این بار نیز بهت وجودمان را فرا گرفت. / حاج عابس دورانی به جای شهید عباس دوران!!! / زمان،زمان اذان بود و هیچ نشان دیگری از مزار شهید در دست نه! / چاره ای جز بازگشت نیافتیم. / هوا رو تاریکی می رفت و من و مهسا،در اوج ناباوری از آنچه برایمان پیش آمده بود،سرگردان و بی حاصل،به دنبال سالن دعای ندبه می گشتیم. / پیش از نماز به ناگاه مهسا را کنار خود ندیدم و پس از نماز،اورا در حالی یافتم که صورتش غرق اشک بود! / دردش را می توانستم حدس بزنم. / شروع کردم به حرف زدن با او و هیچ جوابم نداد. / عینک را زا روی چشمانش برداشتم،شاید که از خیس شدن در امان باشد! / باز هم مهسا هیچ واکنشی از خود نشان نداد! / لحظاتی گذشت تا چشمانش را گشود و تازه متوجه حضورم شد. / عجب خلسه ای!!! / مهسا برایم گفت که در زمان غیابش،طرق دیگری را برای یافتن مزار شهید دوران امتحان کرده اما بی نتیجه مانده است. / "هر کاری کرد تا از من مخفی بماند"سخن مهسا بود در رابطه با شهید دوران! / من برایش حرف ها می زدم تا بداند سخت در اشتباه است. / "تو یار بردر و ما چشم بر در،از حال ما چه دانی؟!" پاسخ دیگر مهسا بود در ادامه روضه خوانی هایم! / من گفتم و گفتم و گفتم و مهسا شنید و شنید و شنید! / من گفتم و گفتم و گفتم و مهسا اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت! / فائزه به جمعمان افزوده گشت. / مهسا را در آغوش گرفت. / مهسا که در پی مجالی برای زار زدن می سوخت،فرصت را غنیمت شمرد. / آغوش فائزه مأمنی شد برای بارش بی وقفه اشک های مهسا! / فائزه هم عقیده با من،حرف هایم را برای مهسا تکرار کرد و مهسا برای فائزه نیز! / بحث سه نفره ما تا آنجا پیش رفت که سرانجام زمان عزیمت فرا رسید. /
چهارشنبه – شب – داخل اتوبوس
ساعتی بیش به انتظار سپری شد تا از بهشت زهرا حرکت کنیم. / هر چه منتظر شام ماندیم،بی فایده بود. / همراه مهسا،سر بر شانه همدیگر و خواب! / اندکی بعد بیدارمان نمودند مباد که گرسنه سر بربالین بنهیم! / خلسه وار مقدار بسیار کمی غذا میهمان معده مان کرده،خوابمان را از پی گرفتیم. / عجب خوابی! / تفاوتی با بیداری نداشت! / شدت سرما و فقدان پتوی گرم،خواب را حراممان کرد،البته همچون شب های پیشین! / سرعت فوق العاده بالای اتوبوس نیز ترس را دمادم هم خانه دلمان می ساخت. / خاطره ای در مهر ماه برایم تداعی می گشت. / خاطره ای به غایت تلخ! / نیمه های شب،دوستی از پیشامدی روی داده در ساعتی پیش سخن گفت که مو را بر تنمان عمود ساخت! / ترس و البته تعجب در تک تک سلول های بدنمان رسوخ کرد اما چاره ای جز توکل نبود. / تا ساعتی دیگر این پیشامد تکرارهایی را بر خود پذیرفت و هر بار فجیع تر از پیش! / در واپسین مرتبه اتفاق،حرکتی از مهسا اروپایی قلمداد شد و لبخندهایی شاید زیبا بر لبان دوستان پدیدار! / این لبخندها گاهاً به نیشخند و یا قهقهه تبدیل شد! /
پنج شنبه – صبح – داخل اتوبوس
از خواب که برخاستم،دریافتم صدایم بی نهایت به صدای خروس شبیه است!!! / و صدای مهسا نیز! / حال نوبت فائزه بود که یا به ما بخندد و یا ادایمان را درآورد! / از حق نگذریم،فقط خندید. / حال آنکه ما او و صدایش را بیش از حد مورد تمسخر قرار داده بودیم. / تماس پدر محترم برای اطلاع از موقعیت جغرافیایی ام،صدایم را نزد خانواده هویدا ساخت. / اقناع خانواده برای باور اینکه حالم خوب است،به هر ترتیبی بود گذشت! / آخرین ساعات با دوستان بودن نیز سپری شد. / مانده بود خداحافظی / و عجیب دشوار می نمود! / نمی دانم چه سان،اما آن نیز گذشت. / و "راهیان نور" تمام شد...
پ.ن2: نحوه برگزیده شدن مهسا و شهید دوران برای هم–بدون انکار تقدیر الهی-حکایت جالبی داشت!مهسا در جلسه آشنایی با مسئولین اتوبوس و اتمام حجت حضور نداشت و زمانی که من خواستم کتابی از زندگی نامه یک شهید را به روایت همسرش برای او بردارم،بین کتب باقی مانده،تنها یک کتاب با سربند "یا زهرا" روی میز بود.می دانستم مهسا سربند با این نام را بسیار دوست می دارد و البته نداردش!همان کتاب را برداشتم که به نام شهید دوران بود.آن زمان که بخاطر به اصطلاح بی لیاقتی،خود را سرزنش می کرد و اشک می ریخت،برایش یادآور شدم که چگونه شما دو تن برای یکدیگر برگزیده شده اید،شاید که مؤثر افتد و نمی دانم چه شد!!!
پ.ن3: تسبیح بی نهایت آرامش بخش و دوست داشتنی ام،همدم لحظه های بی قراری من بوده و البته هست!در تمام روزهای سفر هماره همراهم بود و تا آنجا که ممکن بود در دستانم!در تمام مناطق (به جز اروند که از خاطرم رفت و حسرتی تلخ را هم خانه دلم ساخت!) به تربت مقدس غلتانیده شد،مزار بسیاری از شهدا و بالاخص شهدای گمنام،ضریح مطهر حرم حضرت معصومه (س)،محراب مسجد جمکران و ...تسبیحم را معطر ساختند و البته مقدس!اما در طلائیه بود که به اشک هایم آغشته اش ساختم و در مناطق بعدی نیز!این اشک ها بس شور بود و نه تلخ و به یقین پاک و مقدس!
پ.ن4: امید آن داشتم که در این سفر لفظ "مامان" از دهان 3 گل دخترجادی همراهم باز افتد که این امید کاملاً ناامید شد!لفظ مذکور را کنار نگذاشتند که هیچ،بر زبان راندنش را فزونی بخشیدند که هیچ،وظیفه نگهداری از خوراکی ها (!) و برخی لوازم مورد استفاده شان را نیز به من سپردند،با این توجیه که "تو مامان هستی و اینها باید دست تو باشد!"القصه آنکه نمی دانم این فرزندان خلف محسوب می شوند یا نه،اما این لفظ را گویی با شخصیتم عجین می دانند!چرایی این مهم نیز جزء مکتومات ذهنی بنده است هم چنان!
پ.ن5: نکته حائز اهمیت دیگر در این سفر،بسیار دیر سپری شدن ساعت ها،دقیقه ها و البته ثانیه ها بود! گاهی بحث بینمان دقیقاً این بود که در باورمان نمی گنجد این ایست های طولانی زمان!تعبیرش خیلی دشوار نبود!
ادامه ندارد!
روز مادر رو به تمام مادرهای جهان و این روز رو به شما هم تبریک میگوییم
سلام
من هم این روز زیبا رو بهت تبریک میگم.