برای او که رفت...
خبر را دیروز شنیدم.
تصادفی وحشتناک...
اشخاص حتی به صعوبت قابل شناسایی اند.
یک زن به همراه همسر و فرزند بزرگش،هم زمان پر کشیده اند.
از این خانواده تنها فرزند کوچکی مانده است که سنش را نمی دانم.
آن زن اما آشنای خاطرات دبیرستان من است.
حالا که رفته است و آرام -آرام تر از همیشه- خوابیده،خاطرات به چشمانم هجوم آورده اند.
حالم اصلاً خوب نیست انگار...
چه می توان گفت؟
زبانی الکن...
حروفی نارسا...
واژه هایی بی تقصیر...
لعنت بر این جاده که شهره است به جاده مرگ و عادتمان داده است به از دست دادن این چنینی همشهریان!
این بار،من اما نه باور کرده ام،نه گریه!
این چشمه اشک همیشه فعال،این بار خشکیده است!
در تصورم نمی گنجد دنیا به قدر همچو اویی خلوت تر شده باشد.
هر بار که قصد کرده ام،زبانم حتی به فاتحه ای نچرخیده است!
نمی توانم!
نمی توانم!
پ.ن1: نوشتم،تنها به این سبب که...رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات...
پ.ن2: پست "جنون نوشت (1)" علی الحساب به بایگانی منتقل خواهد شد تا من خویشتنم را بازیابم!
سلام
مرگ را می دانم که حق است و خدا را تا انجا که بدانم هر چه می دهد و می گیرد،صلاح آدمی است.
کاش یک بار پیچ های این جاده را می دیدید.دل و روده آدم سالم را به هم می ریزد.تصادف ها پیشکش...
این دل تسلی نمی خواهد...فقط التماس می کند به عزیزان که برای شادی روحش دعا کنند.
از همدردی تان بی نهایت سپاس خانوم آقا...