می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

در حافظه‌ی صحرای بلا، جز تکرار نام تو هیچ نیست.

و مصیبت را تنها عاشورای تو، روح معنا می‌بخشد.

هماره از زوایا و خفایای پنهان وجودم عبور می‌کنی، اما...

دل من –هم‌چنان‌که سنگ- رد پای عشق بی‌مثل و نظیرت را به خاطر نمی‌سپارد!

حیرانم که این داغ –داغ تو ارباب-

چرا نمی‌کشد مرا؟!!!


...


پ.ن: این به روز نشدن یک ماهه دلایل خوب و بد بسیاری داشت اما بزرگواران می بخشند حتما!!!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۰۶:۳۰
ناموس خدا

قیصر امین پور

آن روز که در 2 اردیبهشت 1338 چشم بر جهان گشودی و اسمت شد قیصر، هیچ‌کس در گتوند فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که اسمت را بسیار بیش‌تر از فامیلت بشناسند. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد بعدها "قیصر شعر ایران" فقط یک نفر باشد ... و آن یک نفر تو باشی!

"لحظه‌ی چشم وا کردن‌های من

از نخستین نفس‌گریه

در دومین صبح اردیبهشت سی‌وهشت

تا سی‌وهشت اردیبهشت پیاپی

پیاپی!

عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه‌ی دیگر اما

تا کجا باد؟

تا کی؟"

اهالی گتوند بالیدنت را تا سال 57 دنبال کردند و دانشگاه رفتنت را به چشم‌های تهرانی سپردند. بماند که اشتیاق شاعرانگی‌ها تو را از دام‌پزشکی و علوم اجتماعی به دنیای ادبیات کشاند.

در همین حال و احوال جذب حوزه‌ی هنری شدی و شاید همین دغدغه‌ها، همکاری‌ات را با بیوک ملکی و فریدون عموزاده خلیلی برای انتشار مجله‌ی سروش نوجوان موجب شد. دبیری بخش ادبیات فصل‌نامه‌ی هنر و تأسیس دفتر شعر جوان –اگرچه دو سال بعد از خروج از حوزه بود- به مشغله‌های کاری ات مضاف شده‌بود. حالا برای خودت کسی شده‌بودی و دانشگاه الزهرا اولین دانشگاهی بود که تو را به عنوان استاد پذیرفت. و چند سال بعد هم سردر دانشگاه تهران استادی‌ات را به تماشا نشست.

روزگار به سال 1376 رسید و حالا نوبت دفاع از تز دکترا بود. دکتر شفیعی کدکنی –استاد آن روزهای دانشگاه تهران- راهنمای تو بود در پایان‌نامه‌ات، "سنت و نوآوری در شعر معاصر" . روزهای خوبی بود آقای دکتر، نه؟!

علاقه و توانایی تو در حوزه‌ی ادب پارسی شاید بهترین بهانه‌ی حضور پیوسته‌ات در فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود، جایی  که می‌توانستی به همه‌ی ایران ثابت کنی نمونه‌ی کامل زبان نسل دوم انقلاب هستی. اصلاً برای همین است که تندیس‌های مرغ آمین و ماه طلایی خیلی به تو می‌آید!

"اولین قلم

حرف حرف درد را در دلم نوشته‌است.

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته‌است.

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟"

ظهر روز دهم، به قول پرستو، تنفس صبح، در کوچه‌ی آفتاب، منظومه‌ی روز دهم، توفان در پرانتز، بی بال پریدن، گل‌ها همه آفتاب‌گردان‌اند، آینه‌های ناگهان، گزینه‌ی اشعار، مثل چشمه مثل رود، دستور زبان عشق... راستی کتاب‌هایت همین‌ها بودند؟ چیزی را که از قلم نیانداخته‌ام؟

حالا 6 سال است که 8 آبان برای ادبیات ایران روز دیگری است. زود بود برای تمام شدن شاعرانگی‌هایت...زود بود!

"سه‌شنبه؛

چرا تلخ و بی‌حوصله؟

سه‌شنبه؛

چرا این همه فاصله؟

سه‌شنبه؛

چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!

سه‌شنبه

خدا کوه را آفرید!"

قیصر شعر ایران!

راستی...هنوز پلک دلت می‌پرد؟!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۳۰
ناموس خدا

به ما یاد داده‌اند حد حجاب می‌شود وجه و کفین! نگفتند زیر چانه و بالای گردن حساب نیست!

کلاه پهلوی

 

به ما یاد داده‌اند در مقابل غیر شوهر آرایش نکنیم!

کلاه پهلوی

به ما یاد داده‌اند در برابر نامحرم زینت نداشته‌باشیم! طلا و جواهرات نداشته‌باشیم!

کلاه پهلوی

 

به ما یاد داده‌اند لاک ناخن، زینت است!

 

عمو عزت من!

من کلاه پهلوی را دوست دارم.

خیلی هم دوست دارم.

اما این‌هایش را نمی‌توانم تحمل کنم!

کشف حجاب اجباری یا اختیاری چه فرقی می کند!

کشف حجاب، کشف حجاب است دیگر!


پ.ن: در همین لحظه ۳ ساله شدم...

 

 

توضیح‌نوشت:

جدا از این‌که از روز 29 شهریور در قحطی نت به سر می‌بردم و پست‌های آپ شده هم به لطف امکانات بیان و بلاگفا بوده‌است، یک هفته‌ای است که سرماخوردگی تقریباً شدیدی دارم و البته شبی را رو به قبله گذراندم!!! زنده ماندن الانم را نیز مدیون دوستانی هستم که آن شب تمام تلاششان را برای پایین آوردن تب و قطع شدن لرزم به کار بستند! هم‌زمان با بهبود نسبی سرماخوردگی توفیق اجباری 90 دقیقه جلوی کولر بودن نصیبم شد و دقیقاً از هفتم مهر تار صوتی ندارم! گاهی هم که صدایی مجال خروج از حنجره پیدا می‌کند، بسیار شبیه به صدای خروس تازه‌بالغ‌شده است!!! از نظر دوستان که جانباز شیمیایی ام!

بزرگ‌واران قصور را به پای غرور ننویسند...لطفاً!

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۰۶:۲۷
ناموس خدا

باراک اوباما

آقای اوباما

می خواستم بگویم

تهدیدهایت را دوست دارم!

می‌دانی چرا؟

عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد...

وقتی تهدید می‌کنی،

"اِلهی عَظُمَ البَلاء"‌های ما رنگ حقیقت می‌گیرد.

توی هر قنوت بغض می‌کنیم و می‌خوانیم...

فقط بدان!

بعد از جنگ 33 روزه‌ی لبنان

و جنگ 22 روزه‌ی غزه

نوبتی هم که باشد،

حالا نوبت جنگ 11 روزه‌ی سوریه است!

ما این 11 روز خون را خیلی دوست داریم!

14 قرن پیش

در یک دوره‌ی 250 ساله

11 بار خون دیدیم و منتظر 12 ماندیم!

آقای اوباما

بیا و حمله کن!

فقط یادت باشد

روز دوازدهم مال ماست...

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا

پیشانی‌نوشت:

بعضی وقت‌ها یک‌ جورهایی می‌شوم! یعنی با وجود ایده‌های فراوانی که برای پست‌ها توی ذهنم رژه می‌روند، دستم به قلم نمی‌رود! هر قدر هم که سعی کنم بالاجبار بنویسم، نمی پسندم و نوشته‌هایم خط می‌خورند.

یکی دو هفته‌ای است همین‌جوری‌ام، که حاصلش شد پستی جهت خالی نبودن عریضه! پستی از جنس پ.ن !!!

 

پ.ن1: نمی‌دانم به‌تازگی واقعاً صدای من و مادرم -از پشت تلفن- شبیه به هم شده یا آشنایان ما کمی شیرین می‌زنند! جالب این‌جاست که در تمام موارد صدای من را با مادر اشتباه می‌گیرند و نه صدای ایشان را با من! آن‌قدر هم مطمئن‌اند که از همان ابتدا شروع می‌کنند به صبت و من مترصد اولین فرصت می‌شوم که بگویم "من مادر نیستم" !!!

پ.ن2: در این تابستان به اندازه‌ی همه‌ی عمرم عطسه زدم!!! دیگر جانم دارد بالا می‌آید! مردم یا در بهار حساسیت می‌گیرند یا در پاییز و زمستان سوز سرما آزارشان می‌دهد. نمی‌دانم چرا من در تابستان...؟!!!

پ.ن3: در یک میهمانی رسمی بودم که تلفن همراهم چندین بار زنگ خورد و ویبره‌اش رفته‌بود روی اعصابم! پیش‌شماره‌اش از یکی از شهرستان‌های استان بود و من مدام فکر می‌کردم این کیست که با من کار دارد! بالاخره موقع شستن ظرف‌ها فرصتی دست داد تا تماسش را پاسخ دهم. می‌گویم: "بله بفرمایید؟" می‌گوید: "الو، همراه اول؟" !!!

پ.ن4: صدرنشین نفرت‌های من! یک سال از نامردی‌ات گذشت...

 

پ.ن5: چندی پیش در وب یکی از دوستان پستی را دیدم که بدم نیامد از آن استفاده کنم. (البته نه در جایگاه پست. همین پ.ن هم کافی است!)

یک سوال می‌توانی بپرسی و من نیز قول می‌دهم که حقیقت را بگویم!

با دو شرط:

1.سوال حاوی توهین و تهمت و بی‌آبرویی نباشد.

2.سوال خیلی هم به حریم شخصی من تعدی نکند.



بعدنوشت:

به پیشنهاد یکی از بزرگ‌واران، برای دوستانی که سوال خوب بپرسند، پوئن اضافه برای سوال مجدد داده‌می‌شود!

آتش زده‌ام به مالم!!!


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

بچه که بودم، -بچه‌تر از الان!- فکرهای گاهاً جالبی در سرم می‌پرورید. هنوز هم وقتی مرورشان می‌کنم حلاوت کودکی‌هایم لذتی به ذائقه‌ام می‌بخشد که قابل وصف نیست...

پرواز بر رویاهای کودکی

 

بچه که بودم، آن سال های اول مکلف شدنم عجین شده‌بود با روزهای زودگذر پاییزی. اصلاً جشن تکلیفم دقیقاً دو روز قبل از پایان هشت سالگی‌ام بود. من و مهناز و آسیه قاری قرآن مراسم جشن بودیم و ترجمه هم به صدای من شنیده‌شد؛ با حلقه‌‌ی گل سیده‌تهمینه بر گردنم که چون بزرگ بود، مدام می‌افتاد روی کمرم!!! بگذریم ... یادش به خیر!

آن سال‌های اول مکلف شدنم روزها کوتاه بود و روزه‌ها آسان! سی روز با دنیای زیبایی از کودکی‌ها می نشستم پای بساط میهمانی خدا ... و بعد می‌رسیدیم به عید فطر.

هوای عید فطر کودکی‌ام همیشه سرد بود؛ برف و باران اما در خاطرم نیست! سوز سرما می‌پیچید در بند بند استخوان‌هایی که چندان هم جان نداشتند. کف خیابان سرد بود، آن‌قدر که با نشستن ما تازه یخش باز می‌شد! دست‌ها را که برای قنوت به آسمان برمی‌آوردم، کرخت می‌شدند و بی‌اراده به پایین می‌لغزیدند. به خود می‌آمدم و دوباره تا مقابل صورت بالا می‌آوردمشان. و این بازی همیشه‌ی من بود. بماند که دنیایم هنوز آن‌قدر پاک بود که حواسم خیلی هم پرت نشود و توی هر قنوت بغض کنم از حس شکر! و باز ذهنم برود سمت بروشور نماز دوم ابتدایی و به یاد بیاورم که گریه از مبطلات نماز است و تلاش کنم تا این بغض دوست داشتنی فروخورده‌شود.

بچه که بودم، عاشورا دقیقاً مصادف بود با گرمای طاقت‌گداز آخر بهار. با دسته‌های سینه‌زنی همراه می‌شدیم و مسیری طولانی را پیاده گز می‌کردیم تا می‌رسیدیم به جایی که ما در سنت این شهر به آن می‌گوییم "سید عرب" –مزار اصلی شهدا-، که البته الان می‌شود به این نام خواندش و آن زمان فقط به بیابانی می‌مانست!

کودکی و نافهمی چندان اجازه نمی‌داد درک کنم این نوحه‌های تکراری هر ساله ریشه در کجا دارد و اصلاً چرا در این گرما، شربت‌ها و آب سردهای صلواتی هیچ‌وقت به ما نمی‌رسد؟! روضه‌ی عاشورا را بین دو نماز ظهر و عصر می‌خواندند. صدای گریه‌ی مادر را از زیر چادرش می‌شنیدم اما سوز صدای روضه‌خوان آن‌قدر بود که من هم بغض کنم و لب برچینم و اشک بریزم ... عاشوراهای کودکی‌ام همیشه گرم بود!

عید فطر و عاشورا همیشه برایم دو مصداق بود ... شاید هم میزان! شکرگذاری بعد سی روز میهمانی سخت بود و گاهی به عذاب پهلو می‌زد؛ وقتی از سرما می‌لرزیدم و نمی‌توانستم دستانم را بالا نگه‌دارم. روز عاشورا سخت می‌گذشت و من با همین گرماها و عرق ریختن‌ها و تشنگی کشیدن‌ها به کودک بازیگوش دلم فهمانیدم چطور با روضه‌ی عاشورا آرام بگیرد و بزرگ شود.

هیچ‌وقت غیر از این را هم متصور نبودم! اصلاً برای من زیبایی عید فطر در همین بود که میهمانی برایم جوری سخت تمام شود که حلاوت سی‌روزه‌اش را بفهمم. و ماندگاری عاشورا به همین بود که گرما و تشنگی را لمس کنم و نرم‌نرمک الفبایش را مشق کنم.

حالا بزرگ‌تر شده‌ام...

عید فطر به تابستان رسیده است و دیگر –حتی صبح زود- سرد نیست! حالا دست‌هایم جان دارند و حتی با بالا نگه داشتن‌های طولانی کرخت نمی‌شوند و به پایین نمی‌لغزند! هنوز هم بغض می‌کنم، اما آن‌چه بغضم را فرومی‌برد، حواسی است که به راحتی پرت می‌شود!

عاشورا به زمستان –و بل پاییز- رسیده و سرمای استخوان‌سوزی در چنته دارد. لباس‌های گرم پوشیدن برای مصون ماندن از سرما دیگر باطن سینه زدن را ندارد ... ما لباس‌زنی می‌کنیم در عزای حسین!!!

من عید فطر سرد و عاشورای گرم را بیشتر دوست داشتم، چون فلسفه‌اش، با همه‌ی پیچیدگی‌اش، برایم –حتی در کودکی- ملموس‌تر می‌نمود. حالا عید فطر می‌آید و می‌رود و من با دست‌های اگرچه بالا، خداحافظی با میهمانی خدا را نمی‌فهمم! حالا عاشورا می‌آید و می‌رود و من درک نمی‌کنم عطشی که لب‌ها را به خون می‌نشاند، یعنی چه!

دلم برای کودکی‌ام تنگ شده...


پ.ن1: رمان "کمی دیرتر" سید مهدی شجاعی را –اگرچه کمی دیر- اما خواندم. چه‌قدر زیبا بود و تکان‌دهنده! و البته چه‌قدر شبیه به نوشته‌ی خودم: مثال نقض برای یک قضیه‌ی شرطی!!!

پ.ن2: این قسمت کتاب را خیلی دوست داشتم. مخلص کلام بود در نوع خودش: "وقتی که تشنه نیستیم، چه لزومی دارد که فریاد العطش سر بدهیم؟! این چه منتی است که بر سر آب می‌گذاریم؟"  

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۰
ناموس خدا

برگ

مجلس عروسی یکی از اقوام بود. از آن مجلس‌های نبایدی و نشایدی!

من نشسته‌بودم و با اطرافیان خودم می خندیدیم و خوش بودیم. زمان‌هایی هم که داماد در مجلس زنانه حضور می‌یافت، با تجهیزات کامل حجاب(که در آن شهر برای خیلی‌ها عجیب بود!) کاری اگر بود، انجام می‌دادم.

اواسط مجلس، خانمی -به گمانم میان‌سال- از پشت سرم گفت: "پاشو برو برقص!!!"

گفتم: "بقیه هستن دیگه!"

گفت: "عروسی اومدی که برقصی دیگه!"

گفتم: "نه! حالا واجب که نیست!"

گفت: "مسجد رفتی، نماز بخون! عروسی اومدی، برقص!!!"

 

دیگر حرفی نمانده‌بود که بزنم. در حیرت خدایی مانده‌بودم که خدای مسجدهاست فقط!

فتامل...


پ.ن۱: اتفاق خیلی بدی است که آدم برای شغلش دوره‌ای را کامل بگذراند و در آخر کار بفهمد به خاطر یک اشتباه کوچک این دوره اصلا برای کارش محسوب نشده‌است! من محتاج به دعای شما برای حل این مشکل هستم!

پ.ن۲: سحری‌های بی‌مادر خیلی یک‌جوری بود!!!

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۳۰
ناموس خدا

دوشنبه 23 / 2 / 1392 ساعت 19:30

شخصی خطاب به عده‌ای گفت: "شنیده‌ام پشت سرم حرف‌هایی هست و غیبتی! خواستم بگویم غیبت‌ها را در جایگاه فعلی‌ام حلال می‌کنم."

جمع مذکور تشکر کردند. من اما از پشت سر صدایی شنیدم که میخکوبم کرد!

"آخ جون! یک گناه کمتر!!!"

من –مات و مبهوت از این نتیجه‌گیری بی‌بدیل- پوزخندی تلخ زدم فقط!

 

سه‌شنبه 24 / 2 / 1392 ساعت 9:30

شخص دیگری خطاب به تقریباً همان عده گفت: "غیبتی اگر پشت سرم هست، حلال می‌کنم؛ اما چه خوب است اگر حتی در غیبت هم انصاف را رعایت کنیم."

مخاطبین تشکر کردند. من اما این بار ساکت نماندم:

"غیبت که حق‌الناس محض نیست!"

غیبت

 

او که باید می‌فهمید، -فهمید یا نه، نمی‌دانم!- اما من باید می‌گفتم کج‌خیالی احمقانه‌ای کرده‌ای اگر فکر کنی با این حلال کردن‌ها گناه غیبت از کارنامه‌ات حذف می‌شود!

این قسم بزرگواری‌ها –که البته بسیار ستودنی است و غیر قابل وصف- فقط پایت را از زنجیر حق‌الناس  می‌گشاید. حق‌الله را به طاق نسیان سپرده‌ای چرا؟ اصل گناه هم‌چنان به قوت خود باقی است و عذاب نیز!

"ویل" شدیدترین مرتبه‌ی بیزاری است و خدا "وَیلٌ لِکُلِ هُمَزَةٍ لُمَزَة" را برای هم‌چو من و تویی گفته‌است!

رفیق نارفیقم

کاش می‌فهمیدی...


پ.ن1: حرفت را بزن تا از این بلاتکلیفی و موش و گربه بازی خلاص شوی! (مخاطب خاص!)

پ.ن2: به نظر شما چرا یک پزشک باید یکهو از من بپرسد "شما معلم‌اید؟"؟! روی پیشانی‌ام چنین نوشته است؟!

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

فلش‌بکی داشته‌باشیم به:

دو روی یک سکه

هزینه‌ی مراسم چهلم عزیز از دست رفته‌مان به انتخاب خانواده‌اش به خیریه اهدا شد، اما افطاری کوچکی ذیل عنوان قرآن‌خوانی برایش برگزار گردید. در آخر کار پدر مأمور شد بخشی از غذای باقی‌مانده را به انسانی که شرحش در لینک بالا گذشت، بدهد. به خانه‌اش که رسیدیم، من حتی نمی توانستم به درب خانه نگاه کنم. چه‌قدر خوشحال شد وقتی مأموریت پدر به انجام رسید!

پس از حرکت، پدر گفت که بعد از ویلچری شدن و به گدایی دچار شدنش، دوباره مشکلی برای پایش پیش آمده و از همان سر چهارراه آمدن هم عاجز است! و حالا همسرش –که البته روی گدایی کردن را ندارد- به طرق مختلف کسب درآمد می‌کند!

تمام راه برگشت را به خلاء روحی دچار شدم و تمام خاطرات کارگری‌اش، 15 هزار تومان پول خواستنش و حتی سر چهارراه دیدنش در مقابل دیدگانم رژه رفتند. با خودم می اندیشیدم به شکرانه‌ی تنها همین که دستم پیش کسی دراز نیست، چه کم‌کاری‌ها که در پیشگاه حضرت محبوب نکرده‌ام!

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۴۶
ناموس خدا

شرم

من از دوشنبه‌ها می‌ترسم!

از تمامِ دوشنبه‌هایی که پرونده‌ام را نگاه می‌کنی،

و شاید که نه، به یقین!

سری به تأسف تکان می‌دهی،

و زیرِ لب "هنوز نه!"ای می‌گویی،

و من...

من اما صورتم را بینِ دو دستِ شرم پنهان کرده‌ام،

تا تو نبینی آن چشم‌هایی را که قطراتِ اشک، تیرگی‌شان را شکسته است!

و چه عبث!

.

.

.

من از دوشنبه‌ها می‌ترسم!


پ.ن1: از اعیاد شعبانیه تاکنون غیر از یک تبریک به حضرت صاحب(عج) دیگر هیچ نفهمیدم!!!

پ.ن2: خدای خوبم... ما که عادت کرده ایم، لابد تو نیز، که شادی هایمان را عزا کنی! فقط یادت باشد از آنها که باید، صبر را دریغ نکنی. دل هاشان عمیقاً داغدار است...

پ.ن3: در فیلم ها دیده ایم که زنی در تاکسی می نشیند و در تمام طول مسیر اشک می ریزد و در عوالم خودش سیر می کند و ... ! روزگار من بود در 20 خرداد، بعد از شنیدن خبر!

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا
این را 7 خرداد سال گذشته نوشتم:


محرم که می آید،

ماشین ها هم رنگ عاشورا می گیرند!

ارادت های ویژه مردمان، می شوند نگاره های روی کاپوت و پشت شیشه!

چیزی شبیه سربند...در روزگار دفاع!

و من می اندیشم که این عادت هر ساله، از منتهای دل است یا مرض جو !!!

دیروز محرم نبود، اما...

من نوشته ی پشت شیشه ی ماشین پسر جوانی را خواندم:

"ساسی مانکن" !!!

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۰
ناموس خدا

به پارچه‌فروشی‌ها که داخل شوی و سراغ قواره‌های چادری را که بگیری، تورهای طرح‌داری را نشانت می‌دهند و می‌گویند "مدل‌هامان این‌هاست"! و تو در حیرت می‌مانی که حجاب برتر، این است آیا؟! این‌ها را که حجابی باید تا خودشان را بپوشاند!

آن‌چه جالب می‌نماید این است که نام این قسم چادرها را عنوان "چادرهای مجلسی" آدرس می‌دهد! عنوانی که به غایت مضحک است!

خواهرم!

وقتی به محفل جشن و سرور می‌روی، لباست و آرایشت (که از نگاه نامحرم پنهانش نمی‌کنی)، نیازِ افزون‌تری دارد به استتار، آن‌وقت اگر چادرت –بیرونی‌ترین حجابت- هم تور باشد و ابداً ساتر نباشدت، پوشیدنش آیا تمسخر‌ خودت نیست؟ تمسخر خدا نیست؟

دلت را به چه خوش کرده‌ای؟!

که چادر را از سر نیانداخته‌ای؟!

در منتهای دلت هم آیا این پنج متر تور را، "چادر" نام می‌نهی؟!

 

این وصف روزگار ماست!

و من نمی دانم تا کی باید از مواردی چنین سخن گفت و با "تهاجم فرهنگی" توجیهش کرد!

پس جایگاه عقل کجاست در این میانه؟!

مگر می‌شود تمامت این فاصله از دین را –که روزاروز به درازایش افزوده می‌گردد- به حساب جهل نسبت به حقیقت نوشت؟!

مگر می‌شود فریاد "وا اسلاما" سر داد و از تهاجم فرهنگی نالید، اما باز هم خریدهایی چنین کرد و در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن هدیه هایی از این دست را به دیده‌ی منت نهاد؟!

مگر می‌شود...؟!

نکته‌ای هست درخور اذعان و آن این‌که منظور از تورهای طرح‌دار، اولین مدل‌های این سری از چادر نیست! چادرهای طرح‌داری که فقط طرح داشتند و طرحشان هم با نخ مشکی ساده روی چادر نقش بسته‌بود. نه نازک و بدن نما می نمودند و نه براق بودند که جلب توجه بکنند. چادری هم اگر بخواهد ذیل عنوان "چادر طرح‌دار" به عنوان پوشش مطرح شود، لابد باید همین‌گونه باشد که تمام خصوصیاتش، ویژگی‌های همان چادر ساده و دوست‌داشتنی خودمان باشد، ولو طرح‌دار!

حجابی غیر از این اگر بخواهد جای چادر را بگیرد، ما –مردتر از تمام مردان روزگار- در مقابلش صف آرایی خواهیم کرد و نخواهیم گذاشت میراث حضرت مادر به یغمای عدم برود!

 

خواهرم!

می‌شود من و تو هم‌دل و هم‌پیمان شویم و هر گونه استفاده از این حجاب مضحک را بر خویشتن خویش -در وهله‌ی اول- و بر خویشاوندان خود –در مراحل بعد- حرام بشماریم!

می‌شود من و تو داغ درآمدزایی‌هایی از این دست را بر دل دشمن بگذاریم!

سخنم بپذیر...

بیا خودمان را تحریم کنیم!


پ.ن1: در این قسمت از "بیا خودمان را تحریم کنیم!" هیچ از آقایان ننوشتم! و البته که هدفی داشتم!!!

پ.ن2: اولین حقوق رسمی ام به شماره حساب واریز شد! وه که چه لذت بخش است ارتزاق مستقیم از نان جمهوری اسلامی!

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

چند روزی پیش بود انگار...

چاه،محرم دل علی و مرهم زخم ولی شد

و این گونه به جاودانگی تاریخ پیوست.

امروز اما...

اینجا اما...

اینجا مردمان در غیاب خورشید،ماه را و تو را رها کرده اند و چشمک ستاره هایی چند،گناه ایشان را سنگین تر از نگاه او کرده است.

اینجا مردمان آب را و تو را تنها گذاشته اند و به دنبال خاک برای تیمم می گردند.

اینجا هیچ مخاطبی آشنای کلام تو نیست و این گونه است که تو اسرار نهفته و رموز ناگفته بسیار در سینه داری.

شب پرستان ظلمت خو،امارت علوی و ولایت مرتضوی چه می فهمند چیست؟!

نمی دانم چرا هیچ باوری یقین آکنده نیست که می شود در کوی لیلای ولایت حیدری تو مجنون بود!

نمی دانم چرا هیچ کس انگار نمی کند که می شود مولایی معصوم نباشد اما او را تا حوالی پرستش دوست داشت!

نمی دانم چرا هیچ مأمومی آن سان که باید،نمی بیند و نمی فهمد که نماز در دست های تو،امام،است که قامت می بندد!

اینها را نمی دانم آقای دلم!

اما می دانم از سرهای ما کوه ها بسازند یا نه،تنها بمانی یا نه،فرزندان ما در کتابهایشان خواهند خواند:

"سید علی –چنانکه روح الله- مظلوم زیست.اگر نه مظلوم تر،هم سنگ او!"

اما می دانم روزاروز هم اگر عقول مآل اندیش و جزءنگر،جگر دندان گزیده ام را به جراحت بنشانند،من خداواره زیستنت را از خاطر نمی برم.

بر من حجت است که تو به ولایت شهره تری تا من به اطاعت!

مولای یا مولای...

این حرف در گلو می ماند اگر نگویم،

می میرم اگر نگویم،

کاش عارضه کمر صندلی نشینت نمی کرد رهبرم!

تا نباشد این اندیشه دون که بالاتر نشستنت فخرفروشی توست بر سایرین!

این کوته فکری آن گرفتار محبس تاریکی است که تو را نمی شناسد،

آن گونه که باید،

و شاید!

شمس همیشه من...

حرف آخرم!

آقا،ببخش حقارت واژه ها را

اما...

نوشتم تا بخوانی ام.

هنوز هستم آقای من!

هنوز هستم!

هنوز هستم!

هنوز هستم!

هنوز هستم!

هنوز هستم!


پ.ن1: هیچ گاه نمی پسندیدم نه از عقیده که از احساسم نسبت به آقای دلم،پستی در وبم داشته باشم اما چندی پیش بحثی جدی بین بنده و یکی از آشنایان اتفاق افتاد و بارقه ای شد برای نگاشتن این دل نگاشته!

پ.ن2: آذر ماه ۱۳۸۸ دل نگاشته ای در رابطه با حضرت آقا نوشتم.هر که می خواندش،حداقل واکنشش تعریف بود از سبک نگارش آن دل نگاشته!اما هر بار که این مطلب در نشریات مختلف دانشگاه برای چاپ می رفت،به دلایل گوناگون در نهایت کار به نشر نمی رسید!طلسم شده بود گویا!آنقدر این ماجرا تکرار پذیرفت تا فایل مطلبم نابود شد و نوشته ام به طور کامل از دست رفت!!!هنوز می خواهم بدانم چرا...!

پ.ن3: دو سال پیش هنگامی که یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم عکس ولی امرم را در تلفن همراهم دید،پرسید: "دوست می داری اش؟" با شور پاسخ مثبت دادم.نگاه عاقل اندر سفیهی در من کرد و گفت :"تحفه است؟!!!" به همین سادگی به آقای دلم توهین کرد!به همین سادگی...!

پ.ن4: هیچ گاه هیچ گونه شوقی برای چفیه رهبرم نداشته ام!ولایت پذیری که به این چیزها نیست! بماند که این روزها بسیاری با چفیه حضرت آقا و نیز دیدارشان چه فخرها که نمی فروشند!در کوران انقلاب و نیز در 8 سال دفاع مقدس بسیاری از آنان که جان در طبق اخلاص نهاده و تقدیم ولایت نمودند،نه عبای حضرت امام (ره) را لمس کرده بودند و نه حتی از نزدیک دیده بودندشان! اویس قرنی را هم که یادمان نرفته؟!ولایت پذیری را در مصادیق والاتری یافت باید کرد...

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۰
ناموس خدا