می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

خیلی نگذشته‌است.

خیلی نگذشته‌است از روزگاری که آن‌چه پای زنان را می‌پوشاند، شلوار بود!

نمی‌دانم از چه زمانی شروع شد اما سرعت فراگیری بسیار بالایی داشت این ساپورت لعنتی!!!

فکر نمی‌کنم اشتباه کرده‌باشم اگر بگویم اوایل کسی که ساپورت می‌پوشید، لزوماً باید از قماش جوانان سانتی مانتال می‌بود. اما حال مدت‌هاست نه آن جوانان مصداق می‌پذیرد و نه سانتی مانتال! حالا مدت‌هاست که زنان در سنین متفاوت ساپورت‌های تنگ به تن می‌کنند و پوشیدنش هم مذهبی و غیرمذهبی نمی‌شناسد. ناگفته نماند اصل سخنم روی شلوارهای تنگ و چسبان است و نه فقط ساپورت. شلوار سوارکاری، غواصی، لوله‌تفنگی و ... همه در یک مجموعه قرار می‌گیرند.

این که چه‌طور یک زن حاضر می‌شود بین این همه مظهر جمال در وجود خود، ران و ساق پایش را به عرصه‌ی تماشا بگذارد، بحثی جدا می‌طلبد؛ اما من سؤالم این‌جاست آن‌ها که حجاب زیبنده‌ی وجودشان است، چرا به چنین خفتی تن می‌دهند؟!

هدف از این به ساز دشمن رقصیدن چیست واقعا؟! بی‌شک دشمن بیش از آن‌که به انحراف بیش از پیش جوان منحرف بیاندیشد، به انحطاط جوان پای‌بند به ارزش‌های دینی اصرار بیشتری دارد. این همان چیزی است که فهم باید گردد، ولی کجاست عقل؟؟؟

دوست خوبم

دشمن را خوشحال نکن.

به قهقرا رفتن حیثیت وجودی‌ات برای امروزی بودن بهای بسیار گزافی است. نکن! این کار را با خودت نکن!

نخری اگر، نپوشی اگر، دشمن را قوی‌تر نمی‌کنی. به تولید بیشتر این شلوارهای ناجور راغب‌ترش نمی‌کنی.

پس بیا یک‌دلانه جایگاه والای شرافتمان را فریاد کنیم.

بیا حداقل ما که حجاب را بر خویش پسندیده‌ایم، از این تولیدات استفاده نکنیم.

بیا خودمان را تحریم کنیم!




+ تحمل دوری تو سخت است...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۰۰
ناموس خدا

بهار 1390 بود به گمانم. دانشکده بودم. شماره‌ی فاطمه را می‌گرفتم و جواب نمی‌داد. پس از چند دقیقه شیما را دیدم و موضوع را به او گفتم. گفت: "فاطمه گوشی‌اش را گم کرده و من هم دارم شماره‌اش را می‌گیرم، بلکه اگر کسی پیدایش کرده، جواب دهد و گوشی را پس بگیریم." پشت سر هم شماره می‌گرفتم تا این‌که آقایی پاسخ داد. یک‌هو ذوق کردم و جریان را گفتم که این گوشی دوستم است و شما پیدایش کرده‌اید آیا؟!" (پـَ نـَ پـَ ...!!!)

- بله، من الان می‌آیم دانشکده.

-کدام دانشکده؟

-مهندسی.

-من هم‌اکنون دانشکده‌ام. شما را کجا ببینم؟

-راهروی تشکل‌ها.

-چه خوب! من دقیقا همان‌‌جا هستم.

-جلوی اتاق بسیج خواهران گوشی را تحویل می‌دهم.

یادم هست تشکرات بسیار کردم و به محل قرار رفتم و نشستم به انتظار. به شیما و فاطمه هم خبر دادم که گوشی پیدا شد و منتظرم که تحویل بگیرم. آن‌ها نیز سریعاً به من پیوستند. چند دقیقه‌ای گذشت و برای لحظه‌ای جلوی اتاق دیگری در همان راهرو برایم کاری پیش آمد. سه نفری به آن‌جا رفتیم. چند ثانیه‌ای نگذشته‌بود که آقایی نزدیک شد، گوشی را به دستم داد و من فقط توانستم بگویم "دست شما درد نکند. خیلی ممنون" آن آقا فوری رفت و ما مانده‌بودیم که چه‌طور ما را شناخت. ما که محل قرار نبودیم! زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده‌بود، گفت: "آقای فلانی بود."

 

آقای فلانی را می‌شناختم. بارها اسمش را شنیده‌بودم، اما رویت نشده‌بود. آن‌جا بود که فهمیدم چرا اول گفت دانشکده و نگفت کدام دانشکده! و اصلاً چرا در راهروی تشکل‌ها قرار گذاشت. خب موقع تماس‌ها اسم من روی صفحه‌ی گوشی دوستم نقش بسته و آن بنده‌ی خدا هم مرا می‌شناخته دیگر که کجا راحت‌تر می‌توانیم قرار بگذاریم و البته اصلاً از کجا ما را شناخت.

هموز که هنوز است وقتی یاد این خاطره می‌افتم، با خودم می‌گویم جنبه‌هایی از مردانگی داشت که حتی صبر نکرد ما درست و حسابی از او تشکر کنیم!




+خودمانیم ... جهیزیه خریدن –جدای از پول- اعصاب درست و درمان می‌خواهد!!!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۰
ناموس خدا
وصیتــــــــــ نوشتــــــــــ .
و شهادتـــــــــ داد به وحدانیتـــــــــِ خ‌ــــــــدا
به رسالتـــــــــِ محمد (ص)
به حقانیتـــــــــِ قیامتــــــــــ
تا فرداروزی نیاید که تکفیرش کنند ،
ح س ی ن را ...
فرزند رسولِ خاتمـ را ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۵
ناموس خدا


همیشه فکر می‌کردم این‌ها که ازدواج می‌کنند و به فاصله‌ی حداکثر یکی دو ماه بعد پست می گذارند در وبلاگ‌هایشان که: دم خدا گرم، "لتسکنوا الیها" را راست گفته‌است! و جهاد زن خوب همسرداری است و ...، واقعاً فکر می‌کنند در عرض این مدت کوتاه توانسته‌اند به این‌ها برسند یا خودشان هم حقیقتاً نمی‌دانند چه دروغی به ناف خلق الله می‌بندند!

همیشه خواندن پست‌های این‌چنینی را دوست نداشتم، چون باورشان نمی‌کردم! یعنی در غالب موارد اوایل ازدواج زوجین چنان درگیر عاشقانه‌هایشان هستند که فکر می‌کنند خوب همسرداری کردن یعنی هر چه بیشتر عاشق بودن! حال آن‌‌‌که به زعم من با منطق باید عاشقی کرد!

همیشه از مستقیم عاشقانه نوشتن در وبلاگ هم بدم می‌آمد! خودم هم چنین کاری نمی‌کنم. فقط چند روز پس از عقد در "فقد هربت الیک...تا جنون!" و LINE نوشتم:

عشق زیباست.

این را آن زمانی که بی ترس گناه در چشمانت خیره شدم، فهمیدم!

و خدا می‌داند صبر کردم تا این حرف دقیقاً حرف دل و عقیده‌ام باشد و بعد در وبلاگ بنویسمش!

این ها را الان که خودم در متن ماجرا هستم، نمی‌گویم. این‌ها فکرهای پیش از ازدواج من بوده‌اند و حالا مطمئنم درست می‌اندیشیده‌ام! ازدواج و زندگی آن‌قدر مقوله‌های پیچیده‌ای هستند که هیچ دختر و پسر جوانی نمی‌تواند به این سهولت ادعا کند که زود به آرامش رسیده‌است و یا آن‌چه می‌کند، همان جهادی است که باید باشد!

دو نفر با عقاید مختلف و فرهنگ متفاوت –ولو با کفویت بالا- با هم پیمان می‌بندند که ادامه‌ی مسیر زندگی‌شان را دوشادوش یک‌دیگر طی کنند، اما این اختلاف‌ها و تفاوت‌ها وقتی هنوز زوجین هم‌دیگر را به‌خوبی نمی‌شناسند، آن‌قدر هست که حداقل حداقل حداقل چند ماه زمان می‌برد تا یاد بگیرند چه‌طور با هم رفتار کنند. اساساً اوایل ازدواج فقط به پاورچین پاورچین راه رفتن در این مسیر می‌گذرد تا از تک‌تک اتفاقات و حتی اشتباهات درس گرفته و بیاموزند در آینده از آن‌ها به بهترین شکل استفاده کنند.

و این هنر زندگی است...




+ من شیفته‌ی هنر زنانه‌ای هستم که یک زن با به کار بستنش می‌تواند اعصاب ولو به‌هم‌ریخته‌ی یک مرد را آرام کند.

++ اصلاً نمی‌توانم در تصور بگنجانم چه‌طور برخی زنان و دختران شخصیت خود را به بدلی‌جات می‌فروشند!

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۳:۱۲
ناموس خدا


مادرم می‌گوید:

14 خرداد 1368 بود و من در محوطه‌ی خوابگاه مشغول درس خواندن و آماده شدن برای امتحان بودم. دیدم دختری از اتاق تلفن با گریه بیرون آمد و به طرف خوابگاه دوید. با خودم فکر کردم لابد خبر بدی از خانواده به او رسیده‌است. دقایقی نگذشت که صدای گریه‌ی بلندی از خوابگاه به گوش رسید. بعد از چندی فهمیدم که آن خبر بد، خبر فوت رهبر جمهوری اسلامی است!

اوضاع خوابگاه و دانشجویان بهم‌ریخته‌بود.

یک نفر شروع کرده‌بود وسایل جمع می‌کرد که برود، چون معتقد بود الان تهران بهم می‌ریزد!!!

در آن میانه من حیران مانده‌بودم که "امتحان چه می‌شود؟" دوستان سرزنشم می‌کردند که الان چه وقت امتحان است!

روزها گذشت و مراسم وداع و تشییع جنازه هم با تمام شلوغی‌اش برگزار شد.

کم کم باید باور می‌کردیم اماممان رفته‌است...



 

+یاد ارمیا می‌افتم؛ آن‌جا که به نورعلی می‌گفت: "یتیم شدیم پیرمرد"!

++هفته‌ی گذشته حدود ساعت 21:30 در محدوده‌ی بلوار فرامرز عباسی مشهد بودیم و همسرم برای انجام کارش با خودپرداز اتومبیل پیاده شد. من نیز در حالی که فکرم مشغول بود، خیابان را نگاه می‌کردم. در لحظات آخر پیش از بازگشت همسرم پیاده‌رو را نگاه کردم و صحنه‌ای را دیدم که تا نیم ساعت بعد ذهن مرا درگیر کرده‌بود: مردی با سیم مشغول بیرون کشیدن پول از صندوق صدقات بود!!!

+++نمی دانم چرا هر کس فیلم و عکس‌های مراسم عقد ما را می‌بیند، انگار کمدی‌ترین اتفاق سال را مشاهده می‌کند، خصوصاً قسمت رد کردن حلقه‌ی من توسط داماد!!!

 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۳
ناموس خدا

با دلمـ دارمـ حرم می‌رومـ ،

می‌رومـ که آغازی دیگر را تجربه کنمـ .

می‌رومـ که با او و در کنارِ او عهد ببندمـ ؛

عهدی که عمر را به کابین می‌طلبد ،

عهدِ تا همیشه ماندن...

با دلمـ دارمـ حرمـ می‌رومـ ،

چونان همیشه با دلی آشوبـــــــــ که در پیِ قرار استــــــــــ ،

این بار اما متفاوتــــــــــ !

همـ ‌سفرِ این‌باره‌امـ حتی "مه‌سا" همـ نیستـــــــــ .

این بار با خودِ ماه می‌رومـ .

با نیمه‌ای پنهان...




+ دعایمـ...ــان کنید.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۵۵
ناموس خدا


1.دوم دبیرستان که بودم، هم‌کلاسی داشتم که کلاً عقاید و رفتارش خاص بود. از آن آدم‌های دقیقاً ضد خودم! یک بار در حیاط مدرسه صدایش را می‌شنیدم که برای دوستانش از آزادی در ایران و اروپا نطق می‌کرد. من فقط این را شنیدم که می‌گفت: "من اگر بروم خارج، حتما برهنه می‌گردم!!!" فتأمل...

2.به لطف خدا (چشم حسود کور) چند ماهی است از مزاحم کیوسکی خبری نیست. هدایت شده است گویا!

3.دنیایی که بعضی آدم‌ها در دشمنی با دیگری می‌سازند، چه‌قدر کوچک است. آن‌قدر که خودشان هم به زور در آن جای می‌گیرند.

4.آدم‌ها معمولاً اول متأهل می‌شوند، بعد متعهد. بعضی‌ها برعکس‌اند؛ اول متعهد می‌شوند، بعد متأهل! و دومی عجیب سخت است!

5.مشکلی که در پست قبل عنوان کردم، تا حد 99% حل شده‌است الحمدلله. اما از آن‌جا که مشکل را نمی‌توان پیش‌بینی کرد، هنوز به دعای دوستان نیازمندم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۰
ناموس خدا

        

چند سال پیش همراه تعدادی از خواهران جلسه‌ای داشتیم با یکی از نمایندگان مشهد در مجلس شورای اسلامی. جلسه به صورت پرسش و پاسخ پیش رفت تا این‌که رسید به پذیرایی نهار آقای نماینده. جلسه هم‌چنان ادامه داشت و نهار را توزیع کردند. پذیرایی که تمام شد، یکی از دوستان اعتراض کرد که: "آقای فلانی! کوکاکولا؟؟؟ شما دیگر چرا؟!" ما البته تازه حواسمان جمع مارک نوشابه شد!!! جناب نماینده خندید و گفت: "حق با شماست، ولی من که این‌ها را نخریده‌ام!" دوست ما ادامه داد که: "اصل شما هستید که باید رعایت کنید. من که به خدمه گفتم برایم نوشابه نگذارید، اما از اول نباید خریداری می‌شد."

بحث نوشابه به هر ترتیبی بود، گذشت.

آقای نماینده و دو نفر همراهشان مابین صحبت‌ها قاشقی هم به دهان می‌بردند و اصرار می‌کردند که "بفرمایید، از دهان می‌افتد." ما مانده‌بودیم که تا آقایان حضور دارند، چه‌طور بفرماییم؟!!! ما که انتهای اتاق بودیم و از دید ایشان خارج، چند قاشقی به مصیبت خوردیم، اما نگاهمان افتاد به یکی از خواهران که روبه‌روی آقایان نشسته‌بود و البته پوشیه داشت!!! کمی گذشت تا این‌که آقایان از رو رفتند و گفتند: "ما می‌رویم بیرون تا شما راحت باشید!" بعد از خروج ایشان دوستمان پوشیه را زد بالا و همراه بقیه مشغول خوردن شد.

پوشیه!

به زعم من استفاده از هر نوع پوششی که جلب توجه کند، جایز نیست. وقتی یک پوشش عرف نباشد، چه فرقی می‌کند که شال با عرض کم از یک وجب باشد یا پوشیه؟! این را یک استاد عفاف و حجاب نیز تصدیق کردند.

خود من وقتی یک خانم با پوشیه می‌بینم، بیش‌تر به او نگاه می‌کنم تا یک خانم با حجاب کامل اما معمولی! دوستی دارم که می‌گفت: "وقتی کسی خانمی را با پوشیه می‌بیند، هم به چشم‌هایش دقیق می‌شود و هم با خود فکر می کند که زیر این روبند چه چهره‌ای مستتر است!" و راست هم می گفت.

یک بار در خیابان بودم و خانمی با پوشیه رد می‌شد. دو پسر –که از ظاهرشان می‌شد به وجناتشان پی برد- وقتی از کنار خانم رد شدند و از نیم‌رخ او را دیدند، شنیدم که خندیده و به هم گفتند: "دماغ را ببین!!!"

فتأمل...




+ حکمت این همه عروسی در دهه‌ی فاطمیه چیست واقعاً؟! ما که الحمدلله دعوت نشده‌ایم، اما بسیار می‌شنوم در این خصوص!

++ این‌جا




بعدنوشتــــــــــ :

مشکلی در زندگی شخصی‌ام پیش آمده که برای رفع و به خیر گذشتنش به دعای همه‌ی دوستان نیاز دارم. لطفاً به هر کس که می‌شناسید دلش پاک است و پیش خدا آبرو دارد، از جانب من التماس دعا بگویید.

همگی خیر ببینید ان‌شاءالله...


۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۰
ناموس خدا


شاید به دلیل شیوه‌ی خاص تربیتی اما همیشه فکر می‌کردم آدامس سرگرمی مختص بچه‌هاست. حالا اما می‌بینم آدامس شیوه‌ی خودنمایی بزرگ‌ترهاست!

بیرون که می‌روم، می‌بینم آدم‌های زیادی را که آدامس می جوند و بسیار بد هم می‌جوند! نمی‌دانم هدف از این بالا و پایین رفتن شدید فک چیست! آدامس را مگر نمی‌شود مثل آدم جوید؟! این جویدنی سرگرم‌کننده آرام‌تر هم اگر جویده‌شود، همان کاری را می‌کند که وحشیانه جویدنش! حالا این‌که چرا آن را بیرون از محیط خانه می جوند، بحث مفصلی است که البته حوصله‌ی طرحش هم نیست.

برخی بهانه می‌جویند که دلیل آدامس جویدنشان دفع بوی بد دهان است! خب پدرت خوب، مادرت خوب، یک مسواک بزن و خودت و همه را راحت کن! چرا فک و دهانت را این‌قدر به زحمت می‌اندازی؟!

یاد حدیثی می‌افتم که یکی دو سال پیش در وبلاگ یکی از دوستانم دیدم:

خدا از تکان لب‌های تو سوال می کند...

 

 

+ ما که نه عید داریم و نه حتی حس عید، اما برای همه‌ی بزرگ‌واران سال خوبی را آرزو می‌کنم.

++ روز مراسم سوم مادربزرگ، در حالی‌که به سر مزار می‌رفتیم، از محل پارک اتومبیل تا خود قبر، اساسی‌ترین ضدحال ممکن برایم پیش آمد: صدرنشین نفرت‌هایم را دیدم!!!

+++ "اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً" یعنی دوستانت به حسادت آزارت دهند، اما خدا چند حال اساسی به تو بدهد و در جانت بنشاند که : "عزت دست من است و بس". بعد هم "بهت افتخار می‌کنمِ" مادرت ماله بکشد روی تلخی خاطره‌ی نامردی‌ها!

++++ دو هفته پیش امتحان یک درس تخصصی داشتم. قرار شد به دلیل مشغله‌ی آخر هفته و چهلم مادربزرگ امتحان را فقط من بدهم و سایر هم‌کلاسی‌ها هفته‌ی بعد. در واقع استاد سوالات امتحان را –که تعدادی از آن‌ها مشترک با بقیه بود- به امانت نزد من سپردند! روز امتحان هم مرا فرستادند به اتاقی با یک نفر حاضر که تقریباً پشتش به من بود!! جزوه را هم که تحویلشان دادم، نگرفته و گفتند: "نمی خواهد. بهت اعتماد دارم!!!" من هنوز در عجب مانده‌ام و نمی‌دانم این دین را چگونه باید جبران کنم!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۰
ناموس خدا

با شکستمـ دشمنان را شادمان کردمـ ،ولی

کاش نفعــی همـ بـرای دوسـتانمـ داشـتمـ !

فاضل نظری



اصلاً حس خوبی ندارد که وسط یک مشت آدم حسود  - که اسم خودشان را گذاشته‌اند رفیق! – زندگی کنی و مجبور باشی مدام به این فکر کنی که روزگار تحمل چند وقت دیگر ادامه دارد!

اصلاً نفرت‌انگیز است خودت مطمئن باشی نه تو کسی هستی برای خودت و نه آن‌چه مورد حسادت است، حسدورزیدنی؛ اما دوستانت – نادوستانت – آن‌چنان دیدنت را تاب نداشته‌باشند که به نامردی تمام زیرآبت را بزنند و به خیال خودشان تو را به زیر بکشند. و چه عبث! عزت و ذلت به دست حضرت محبوب است و بس.

حسادت اساساً چیزی است که خیلی راحت می‌شود از چشم‌ها خواندش! چشم‌ها حتی از شدت و ضعف این حس هم سخن می‌گویند. و فهم چنین موضوعی نه هوش می‌خواهد و نه دقت. چشم‌ها صادق‌تر از این حرف‌ها هستند.

من هابیل نیستم، اما باور دارم که نتیجه‌ی حسد هابیل‌کشی است! هابیل‌های تاریخ همیشه قربانی حسدورزی هم‌چو قابیل‌هایی بوده‌اند که عزت دیگری را چشم تماشا نداشته‌اند.

این پست شخصی نیست! کلام من خطابی است به عموم. واقعاً چرا حسد در جان آدم‌ها ریشه دوانیده‌است؟

ابداً خودم را مستثنی نمی‌کنم! همین حالا که این‌ها را می‌نویسم، خاطرات حسادت خودم را نیز مرور می‌کنم. همه‌ی لحظه‌هایی که از بالا رفتن کسی ناراحت بوده‌ام و یا حداقل خوشحال نشده‌ام! اما در خاطرم نیست برای به زیر کشاندنش تلاشی کرده‌باشم!

واقعاً می‌شود حتی حسادت کرد، ولی همین حسادت پلی بشود برای عبور از تنگنای نفسانیت. سکویی بشود برای پرواز. محرکی بشود برای این‌که تلاش را مضاعف کرد تا با تکیه بر آن از شخص محسود جلو زد. حسادت نباید باعث شود کسی را عقب زد تا خود از او پیش بیفتیم.


+ چند ماه پیش نماز خواندن یکی از دوستانم را دیدم. نماز چهار رکعتی‌اش در یک دقیقه تمام شد!!! یعنی فقط در نهایت تعجب نگاهش کردم...همین!

++ دیدن پرده‌ی سیاه بر سردر خانه به شدت با روان من بازی می‌کند! این روزهای سخت تمام نمی‌شود چرا؟ حال دلم اصلاً خوب نیست! آن‌قدر که استاد هم می‌پرسد "چرا گرفته‌ای؟"! دعایم می‌کنید؟



مضاف:

من و این همه خاطره...

کجا رفتی؟!

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۰۰
ناموس خدا


هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که سردر خانه پرده‌ی عزا نصب باشد و در سوگ مادربزرگی بنشینم که به اندازه‌ی همه‌ی سنم با او زیر یک سقف زندگی کرده‌ام!

امروز هفتمین روزی است که مادربزرگ دیگر در میان ما نیست...

خیلی سخت بود لحظه‌ای که برای آخرین بار –روی دست‌ها- به خانه آمد تا او با ما و ما با او وداع کنیم.

خیلی سخت بود لحظه‌ای که آمبولانس از جلوی خانه حرکت کرد. تمام مسیر را تا قبرستان –اگرچه همه در اتومبیل گریه می‌کردیم- به این فکر می‌کردم که همیشه ما می‌رفتیم و مادربزرگ به‌خاطر آهسته آمدنش عقب می‌ماند؛ آن روز اما تنها باری بود که او جلوتر –جلوتر از همه‌ی ما- می‌رفت و ما از پس او حرکت می‌کردیم.

خیلی سخت بود لحظه‌ای که پدر و عمو داخل قبر رفتند تا مادربزرگ را تا خانه‌ی ابدی‌اش بدرقه کنند.

خیلی سخت بود لحظه‌ای که خاک‌ها را روی قبر می‌ریختند.

خیلی سخت بود لحظه‌ای که باید برمی‌گشتیم.

خیلی سخت بود دل کندن...

جمعه بعد از چندین روز شلوغی مفرط خانه، همه رفتند! همه‌ی عموها، عمه‌ها، نوه‌ها –خاصه آن‌ها که دانش‌آموز و دانش‌جو بودند- من ماندم (که یکی دو هفته‌ی دیگر می‌روم) و پدر و مادر! خانه یک‌هو غرق شد در سکوت و ماتم. به تمامه لمس کردم از در و دیوار خانه غم باریدن را؛ به هر سو نگاه کردن، عزیز از دست رفته دیدن را؛ زنده شدن خاطره‌ها را...

این مهمان‌های گاه‌وبی‌گاه که به ما سر می‌زنند، اگرچه هر کدام خم و راست شدنی می‌طلبند، اما همین چند دقیقه حضور و  هم‌کلام شدن غم را از یادمان می‌برد... و این خیلی خوب است! دستشان بی‌درد.

این‌ها را نه نوشتم که کسی تسلیت بگوید و نه نوشتم که مسئله‌ی شخصی باشد و مشمول حق‌الناس شوم! نوشتم تنها برای این‌که دلی اگر تکان خورد، به دعای آمرزشی برای مادربزرگ بر ما منت نهید.




+مادربزرگ بیست‌وچند روزی بیمارستان بستری بود و از میان همه‌ی فامیل فقط من و خواهرم بی‌خبر بودیم! ما فقط به چند روز آخر عمرش و یک بار دیدار رسیدیم، اما به دلیل آن‌که پدر و مادر تنها کسانی بودند که دقایق آخر عمر مادربزرگ بالای سرش رسیدند، من و خواهرم نیز جزء اولین کسانی بودیم که از خبر فوت مطلع شدیم.

++خطاب به ماهی‌قرمز عزیزم: می‌دانم حالا که این‌ها را می‌خوانی، قلبت در فشار است؛ اما بدان خواندن به همان اندازه برای تو سخت است که نوشتن برای من! مرا به‌خاطر تلخی کام و اشک چشمت ببخش...

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۰۰
ناموس خدا



در آبشار واژه‌ها وضو می‌گیرم و دل را به دریا می‌زنم. "اَللهُ اَکبَر" این ابتدای جنون من است که کلمات را عاشقانه و عاجزانه به بند ‌کشانده‌است. چه سود که واژه‌ها بیهودگی خود را تقریر کنند، آن‌جا که نامت دل را می‌ستاند از بند آدمی. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم" از همان روز آغازین هبوط آموختی‌ام که شکرانه‌ات کمترین وظایف است در برابر گستردگی نعمتت. "اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین" با این همه اما آن‌چنان که خودت گفته‌ای مخلوقات را با عصاره‌ی رحمتت خلق کرده‌ای و اگر مدام به خاطرش نیاورم، دیگر به کدام ریسمان دست می‌توانم‌یازید؟! "اَلرَّحمنِ الرَّحیم"  و مگر می‌شود با این امید به رحمتت –که کاستی نمی‌پذیرد- تو را با وجه عتاب و خطاب متصور شد؟ و مگر می‌شود قضاوت به عدلت را بدون رفق و مدارا در ذهن ترسیم کرد؟ مگر می‌شود؟ "مالِکِ یَومِ الدّین" من قول داده‌ام همه‌ی سهم نجوایم تو باشی و دستم را خالصانه به دوستی گشاده گردانم. "اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین" مرا در مسیر بندگی‌ات بپذیر تا پناه بی‌پناهی‌ام را در حصن حصینت جای دهم. "اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیم" اصلاً مگر من و تو با هم عهد نکرده‌بودیم همیشه برای هم باشیم؟ مگر به من فرمان "باش" نداده‌بودی؟ پس چرا این برای هم ماندن به دوام ننشست؟ چرا من روی برگرداندم؟ تو اما ای نامیرا خداوندگارم، نگاه قهرآمیزت را حرامم گردان. "صِراطَ الَّذینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم غَیرِ المَغضوُبِ عَلَیهِم وَ لَالضآلّین" دوباره هستی‌ام را به تو پیوند می‌زنم و اتصال به نامت را –که جان‌بخش‌ترین واژه‌ی عالم امکان است- بر خود فرض می‌دانم، که به تو جز با تو نتوان‌رسید. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم" دلم همیشه ‌وامی‌ماند در بیکرانگی بیگانگی‌اش با یگانگی تو. همه‌ی آن لحظه‌هایی که می‌گذرد و غیر تو در اعماق ذهنم منشأ عبودیت می‌شود، حسی در سویدای قلبم شکفتن می‌گیرد که تویی آن یگانه‌ترین که می‌باید پرستیدش. "قُل هُوَ اللهُ اَحَد" خیال می‌کنم پرستیدنت در گوشه‌ای از آستان الهی در حساب می‌آید و به آن می‌توانم‌بالید. و چه عبث! "اَللهُ الصَّمَد" تو آن بی‌نظیرترینی که عالم همه واله و حیران وجود توست و در اول و آخر بودنت همین بس که: "لَم یَلِد وَ لَم یوُلَد" و کدام "هست" در عالم هستی شبیه تو تواند بود که: "وَ لَم یَکُن لَهُ کُفُواً اَحَد" پای فهم من لنگ می‌زند، اما می‌گویند بزرگ بودنت را باید عین بزرگی دانست که صفاتت عین ذات احدیتت می‌مانند. و چون تو خدایی را اگر تعظیم و تسبیح نکرد، چه باید کرد؟ "سُبحانَ رَبّیَ العَظیمّ وَ بِحَمدِه" موجودات عالم –به تمامه- حق خالقیتت را ادا می‌کنند و همین بس که بر خویش نپسندم که خاموش هستی من باشم! "سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه" هست بودنم دین همیشگی‌ام به توست، دیگر نشستن‌ها و برخاستن‌ها که زبان را در قصر وامی‌گذارد. "بِحَولِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ اَقوُمُ وَ اَقعُد" هماره مرور باید کرد همه‌ی آن حرف‌هایی را که گرچه در رده‌ی ناگفتنی‌هاست، اما بر زبان راندنش چنان حلاوتی به ارمغان می‌آورد که ذهن ذائقه‌ام هرگز چنان لذتی را در خاطر ندارد. "بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم* اَلحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین* اَلرَّحمنِ الرَّحیم* مالِکِ یَومِ الدّین* اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین* اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیم* صِراطَ الَّذینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم غَیرِ المَغضوُبِ عَلَیهِم وَ لَالضآلّین*   بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم* قُل هُوَ اللهُ اَحَد* اللهُ الصَّمَد* لَم یَلِد وَ لَم یوُلَد* وَ لَم یَکُن لَهُ کُفُواً اَحَد"  کار به دعا که می‌رسد، همه‌ی زندگی زیبا می‌نماید. آن‌جا که می‌شود همه‌ی حاجات را به آستان تو عرضه کرد و واژه‌های مستجاب از حنجره‌ی نیاز فوران می‌کند. چه دشوار اگر تو را پشت این حاجات گم نکنم و چه زیبا اگر حاجت، خیر دنیا و آخرت باشد. "رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنیا حَسَنَةً وَ فِی الآخِرَةً حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّار" بعد از این عرض نیاز اگر تعظیم در برابر عظمت و تسبیح بلندمرتبگی‌ات را به تکرار ننشست، چه می‌توان کرد؟! "سُبحانَ رَبّیَ العَظیمّ وَ بِحَمدِه * سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه" رسم همیشه‌هاست...آخر کار که نزدیک می‌شود، آن‌چه مناسب می‌نماید، شهادت و اقرار به عقیده‌هاست. "اَلحَمدُ لِله اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَحدَهُ لا شَریکَ لَه وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسوُلُه اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّد" شهادتم را بپذیری اگر، لیاقت آن را می‌یابم که آستان کبریایی‌ات را در آیینه‌ی چشم و در گوشه‌ای شاید، به دیده‌ام درآری. آن‌جاست که در حضور تو و محبانت سلام را از میان دنیای واژه‌ها بیرون می‌کشم...و این کمترین ادب است. "اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه اَلسَّلامُ عَلَینا وَ عَلی عِبادِ اللهِ الصّالِحین اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه"


+ بعد از چند سال حضور در خوابگاه این را خوب می‌فهمم که "منطق" اولین اصل این‌گونه از زندگی است که اگر نباشد، قانون جنگل حاکمه پدر از هم‌چو منی درمی‌آورد که شب امتحان از شدت سردرد و گریه و سوزش چشم‌ها به سرحد مرگ برسم! وای از خودخواهی‌های کودک‌صفتانه!


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۰۹:۰۰
ناموس خدا

من معتقدم در وجود و ذات زن ارزش‌هایی نهفته است که مردان به کلی از آن بی‌بهره‌اند و معتقدم که مسیر تکامل زن، انحراف از مسیر زن بودن و ورود به جاده‌ی مردان نیست. کمال زن به این نیست که پشت تریلی و تراکتور بنشیند، هم‌زمان چند همسر اختیار کند، به شوهرش نفقه بدهد، تکفل و سرپرستی همسرش را بر عهده بگیرد و بالاخره تلاش کند که پا جای پای مردان بگذارد. این برای زن کمال نیست. اگرچه بسیاری از مجلات فمنیستی این‌جا و دنیا و برخی از مسئولین ما از سر جهالت یا غرب‌زدگی به دنبال این معنا باشند. مسیر تکامل زن، مسیری است که خداوند متعال برای زن ترسیم کرده‌است و در اوج قله‌ی دست نیافتنی آن، حضرت زهرا –سلام الله علیها- را نشانده‌است.

این‌که ظلم و تعدی به برخی از زنان کشور بهانه شود برای از هم پاشیدن بنیان خانواده و دامن زدن به آمار روزافزون طلاق و تأسی از شیوه‌های بدفرجام و نامحمود غرب، از دیدگاه من محکوم است.

گزیده‌ای از کتاب "رزیتا خاتون" نوشته‌ی سیدمهدی شجاعی

رزیتاخاتون

شجاعی خودش "رزیتا خاتون" را این‌طور معرفی می‌کند:

" رزیتا خاتون یک مطلب نیست. یک سلسله مطالب است و در قالب طنز به استهزاء و تخطئه و تمسخر تفکری می پردازد که می خواهد زن را به فساد بکشاند، می خواهد ارزش‌های ذاتی زن را از او بستاند و لباس زشت و ناموزون غرب را به تن او بپوشاند. می‌خواهد زن را به تبع بینش و تفکر غربی، به جای مرد بنشاند."

و من این کتاب را بسیار دوست دارم...


پ.ن1: تقریباً از اوایل تابستان است که هر یکی دو هفته یک‌بار شخصی(شاید اشخاصی!) از کیوسک‌های مختلف مشهد با من تماس می‌گیرد، آن هم فقط در حد "بله" گفتن من و بعد هم قطع می‌کند! هدف اگر آزار و اذیت است که علناً اعلام می‌کنم به نتیجه نمی‌‌رسید! اگر اشتغال فکری من است که خب به هدف رسیده‌اید! اگر هم چیز دیگری است که...!

پ.ن2: چه‌قدر خوب است در محیطی باشی که بزرگانش به تو اعتماد دارند و از افشای رازهای کاری‌شان نزد تو نمی‌ترسند! خدایا شکرت...

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۲:۳۰
ناموس خدا