می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

این پست خاطره‌ی یکی از بندگان خداست:


روزه بودم. نهار سلف دانشگاه کباب کوبیده بود و من هم دوستش داشتم. قصد کرده‌بودم غذا را بگیرم تا در وعده‌ای دیگر راهی معده‌ام کنم. با چند تنی از دوستان همراه بودیم تا اینکه ظهر شد و وقت نهار. روانه‌ی سلف شدیم و آنجا فهمیدم یکی از دوستان غذا رزرو نکرده‌است.

چند لحظه‌ای حقیقتاً مانده‌بودم چه کنم! کوبیده را واقعاً دوست داشتم و اصلاً دورخیز کرده‌بودم که بخورمش!!! اما نمی‌توانستم به دوستم بگویم تو گرسنه بمان و یا حتی با بقیه شریک شو، اما غذای خودم محفوظ بماند! به معنای حقیقی کلمه جدال نفس‌گیری بین نفس خبیث و وجدان بیدارم شکل گرفته بود، که البته به سود وجدانم تمام شد!

بدون اینکه به روی کسی بیاورم که تنها به قصد گرفتن غذا به سلف آمده‌ام، کارتم را به دوستم دادم و با روی خوش گفتم که روزه‌ام و غذایم اضافه است. قبول نمی‌کرد، اما من اصرار کردم که حتی اگر هم بگیرم، باید ذخیره‌اش کنم. دروغ هم نگفتم!

نهار آن روز بسیار خوش گذشت، با اینکه آن‌ها می‌خوردند و من نگاهشان می‌کردم. خوش گذشت، چون من با خدا معامله کرده‌بودم و نه دوستم!

یکی دو روز از این ماجرا نگذشته‌بود که ناگهانی و تقریباً بالاجبار جایی دعوت شدم! اصلاً قرار نبود که بروم، اما دقیقاً در آخرین ساعات قرعه به نام من افتاد و رفتم.

نهار آن روز هم کوبیده بود اما دو کباب + ماست + نوشابه!

بعدها خیلی به این دو اتفاق فکر کردم. به اینکه من فقط یک کباب دادم و پاداشم خیلی بیشتر از هدیه‌ام بود. به اینکه غذای سلف نوش جان دوستم! به اینکه خدا حتی نگذاشت من فکر کنم از او طلبکارم، اما بدهی‌اش را خیلی زود پرداخت. به اینکه خدا چقدر خوب است...


اِنْ تُقْرِضوُا اللهَ قَرْضاً حَسَناً یُضاعِفْهُ لَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللهُ شَکوُرٌ حَلیمٌ

اگر به خدا (یعنی بندگان محتاج خدا) قرض نیکو دهید، خدا برای شما چندین برابر گرداند و هم از گناه شما درگذرد وخدا بر شکر و احسان خلق نیکو‌پاداش‌دهنده است و (بر گناهانشان) بسیار بردبار است.

17 تغابن



پ.ن: آقای خوبم...آمدنت همیشه با رفتنم هماهنگ است! ساعت 15:30 امروز گوارای همه ی آنان که سرباز تواند. ما را چه به این حرف ها!

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا
سخت ترین امتحان خدا

این است که تو بر سر اعتقادت

-همه ی جنبه های اعتقادت-

بجنگی!

دشمنت اما...

تو را از خود بداند،

در جبهه ی خود بپندارد،

و کرده هایش را در شمار ناکرده های تو آورد!

و اصلاً در فهم نگنجاند

که اینجا میدان جنگ است!

یک جنگ اعتقادی تمام عیار...



خدا...

با همه ی دلم می گویم:

بی تو نمی شود.

اما

من هستم...

من هستم...

من هستم...

من هستم...

من هستم...


پ.ن: آن یک جنبه ی این جنگ اعتقادی -که چند تنی از آن مطلع اند- به تمامی جهات سرایت کرده است! شدیداً نیازمند به دعا هستم، دعای صبر...


مهم نوشت:

مقصود از "جنگ"، جدل نیست!




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۰
ناموس خدا

به هستی که دیده گشودم،

تکرار دوگانه عبارتی در اذان گوش راست و نیز در اقامه گوش چپم،فهمانیدم که شیعه ام!

"اَشْهَدُ اَنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله"

بعدها اما...

آموختم در سالروز رحلت پیامبر،اندیشه چرایی سقیفه راه ندارد!

آموختم پیگیر نباشم فرجام این انکار،چرا به کربلا می رسد!

آموختم شعف روز پدر در 13 رجب،افزون تر است از اعجاب شکاف هر ساله کعبه!

آموختم نیندیشم چرا ایام البیض دقیقاً از روز ولادت مولودی آغاز می گردد که علی است!

آموختم "کدام امام؟کدام شمشیر؟کدام فرق؟کدام محراب؟"سوالات هماره بی پاسخ شب قدرند!

آموختم شب قدر تنها باید برای مامضی استغفار کرد و البته هیچ نیندیشید!

آموختم غدیر که از راه می رسد،تنها باید از سادات عیدی گرفت و این عیدی می شود برکت دیگر اسکناس های کیف پول!

آموختم در غدیر باید به دیدار سادات رفت و فقط تا هفت را شمرد!

.

.

.

حالا که بزرگتر شده ام،می بینم...

من هنوز در سقیفه ام...هنوز!


یقیناً مصداق جاری واگویه های فوق تنها من نیستم!

من شیعه نام که تشیع را از شناسنامه ام گرفته ام،غدیر را قدر مسلم می دانم و تعبیر "دوست" را از واژه "مولا" پنداری مضحک شاید!اما چندی است سوالاتی از درون مرا می خلد که:

1.اگر اهل تسنن می بودم و در خانواده و محیطی با این عقیده می زیستم،آن قدر شرف داشتم که در این رابطه که اساساً غدیر چه بود و در سقیفه چه گذشت،کاوشی در عقل و نقل داشته باشم؟!

2.وقتی می دیدم شیعه مسلکان عقیده دینی مرا از پایه غلط انگاشته و خویش را حق مسلم می دانند،به دنبال پاسخی برای این چرا می رفتم تا نتیجه واحدی را عاید ذهنم کنم؟!

3.اگر به این نتیجه می رسیدم که تشیع،تفکر اصیل اسلام راستین است،تغییر مذهب می دادم؟!جرأت آن را می داشتم که حتی تحت فشار خانواده و محیط،حق را واننهم؟!


آنچه موجب گردید این موضوع را اینجا مطرح نمایم،تقاضایی است از همه بزرگواران تا اندیشه هایشان را به اشتراک بگذارند.

دوستان عنایت داشته باشند که...

هدف اثبات تشیع و نفی تسنن نیست،که وحدت مقدم است و واجب!

هدف شرح ماوقع غدیر و سقیفه نیست که چرایی این وقایع هم نیست!

هدف تذکاری است بر این مهم که سلوک حقیقی تشیع را اشاعه گر باید بود.

هدف تنها اهل تسنن پنداشتن خویش است و پاسخ به سوالات مطروحه.


پ.ن1: در شهری با جمعیت غالب شیعه زندگی می کنم اما به دلیل نزدیکی منزل به مسجد اهل سنت،5 مرتبه در روز صدای اذانی را می شنوم که شهادت به ولایت حضرت پدر (ع) آذینش نمی بخشد!
پ.ن2: یک سال و چند روزی از کوچ مظلومانه ی افسانه و محمدامین عزیز ما گذشت. جدا از گرامی داشت یادشان این را می خواهم بگویم که افسانه از یک خانواده ی سنی بود، اما شیعه شد! لیک به خاطر احترام به پدر در حضور ایشان با مهر نماز نمی خواند!
پ.ن3: عکس ماشین تصادفی: اینجا و اینجا
پ.ن4: محمدامین دقیقاْ یک سال و ده ماهه بود که شیرین زبانی هایش را به خاک گور سپرد!


۵۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۳۰
ناموس خدا

اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الْاِنْجیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْانِ الْعَظیمِ وَ رَبَّ الْمَلآئِکَةِ الْمُقَرَّبینَ وَ الْاَنْبِیآءِ وَ الْمُرْسَلینَ اللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِوَجْهِکَ الْکَریمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ یا حَیُّ یا قَیُّومُ اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذی اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَ الْاَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذی یَصْلَحُ بِهِ الْاَوَّلُونَ وَ الْاخِرُونَ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یا حَیّاً حینَ لا حَیَّ یا مُحْیِیَ الْمَوْتی وَ مُمیتَ الْاَحْیآءِ یا حَیُّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ

خدای خوب‌تر از خوبم! برای خواندنت چه نیاز به مقدمه؟! که تو به دفعه‌ای صدا زدنت، لبیک‌هایت را –به تکرار– روانه‌ی دلم می‌کنی. پس آرام و آرام‌تر می‌گویم تا بلند و بلندتر بشنوی مرا. می‌دانم تو را با آفریده‌هایت اگر نتوانم‌شناخت، در کوره‌راهی تاریک به عبث راه می‌فرسایم. در سایه‌ی همین شناخت –و به برکتش شاید- می‌شود زیرِ مهربانی یک‌ریزِ نگاهت، بوی استجابت گرفت، حتی برای همچو منی که غرورم را به هیچ خواهشی نمی‌فروشم. و این‌گونه با دست‌هایی همه نیاز رو به سوی تو می‌آورم. نیازم را بالاترین بخشنده باش خدا...

اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْاِمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقائِمَ بِاَمْرِکَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ وَ عَلی ابآئِهِ الطّاهِرینَ عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ فی مَشارِقِ الْاَرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها وَ عَنّی وَ عَنْ والِدَیَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَ مِدادَ کَلِماتِه وَ ما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَ اَحاطَ بِهِ کِتابُهُ

خدای مهربانم! تو اگرچه مقصد و منتهای تمامِ دل‌های عشق‌آشنایی، اما لحظه‌هایی در زندگی هست که نگاهم به دستان پرده‌پوشت دوخته می‌گردد و می‌خواهمت نادیده انگاری همه‌ی کرده‌های نباید و ناکرده‌های بایدم را. چشمِ امیدواری‌ام را به تمنا می نشانم تا همه‌ی آن سلام‌هایی را که یکپارچه مهر و عطوفت‌اند و هوای آن "دوستت دارم"هایی را که در عاشقانه‌هایم می وزند، بر دوشِ قاصدکی‌ات سوار کنم تا به مقصدشان برسانی. به مقصدی که یکی از بی‌شمار بهانه‌ی آمدنش، انتقامِ یک سیلی تاریخی است.

اللّهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَدًا اَللّهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِه وَ اَعْوانِه وَ الذّآبّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضآءِ حَوآئِجِه وَ الْمُمْتَثِلینَ لِاَوامِرِه وَ الْمُحامینَ عَنْهُ وَ السّابِقینَ اِلی اِرادَتِه وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ

خدای من! تو بهتر از خودم می شناسی‌ام. اما من نیز حتی از جایی میانِ عمیق‌ترین لایه‌های ناآگاهِ روحم این را می‌توانم‌فهمید که "من در ترکِ پیمانه، دلی پیمان‌شکن دارم"! با این همه اما نمی‌پسندم که حلاوتِ اقرارِ این عهد را از خویشتنم بستانم. عهدی که بودنم را –با همه‌ی دل و جان- به قیدِ بایدی مقید می‌سازد که حیاتم را با اطاعت و مماتم را در شهادت به ثمر خواهدرسانید.

اللّهُمَّ اِنْ حالَ بَیْنی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذی جَعَلْتُهُ عَلی عِبادِکَ حَتْمًا مَقْضِیًّا فَاَخْرِجْنی مِنْ قَبْری مؤْتَزِرًا کَفَنی شاهِرًا سَیْفی مُجَرِّدًا قَناتی مُلَبِّیًا دَعْوَةَ الدّاعی فِی الْحاضِرِ وَ الْبادی

خدای نزدیکم! مرگ، سرنوشتِ محتومِ اهلِ زمین است و مرا نیز گریزی از این حقیقت نیست. اما آن‌چه حیاتِ پس از مرگم را زینت است و نشاطی خارج از وصف بدان می‌بخشد، این است که با تنی همه قلب از گور برخیزم و با تمامتِ دلم و به مددِ هر آن‌چه باید، نقلِ لبیک‌هایم را نثار گام‌های بارانی‌اش کنم. و این نهایت مطلوب کجا می‌تواند حاصل آید جز این‌که از چشم های تو تبعید نشوم، که بی نورِ نگاهت معبودِ ستودنی‌ام، گم می‌شود دلم در بی‌راهه‌های زمین –این مهبطِ انسانِ وجود- !

اَللّهُمَّ اَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ وَ اکْحُلْ ناظِری بِنَظْرَةٍ مِنّی اِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بی مَحَجَّتَهُ وَ اَنْفِذْ اَمْرَهُ وَ اشْدُدْ اَزْرَهُ

خدای بی همانندم! آمدنش منت بر سرِ همان روزِ مبادایی می‌گذارد که در صفحه‌ی هیچ تقویمی نیست. همان روزی که وصله‌ی نور خواهددوخت بر پیراهنِ شب. آرزویی رویاهایم را قلقلک می‌دهد –که بر جوانان عیب نیست- و آن درکِ روزِ آمدن و روشنی فروغِ چشمانم به بردمیدنِ خورشیدِ وجودِ همان زیباقامتی است که مهربانی‌اش حکایتِ همیشه‌هاست. این تضرعِ خواهش‌بنیان را تنها به آستانِ تو عرضه می‌دارم. باشد که این ناله و ندبه‌ی مدام را به اجابتی پاسخم فرستی و مرا در سلکِ سرسپردگانِ رسنِ عشق او قرار دهی.

وَ اعْمُرِ اللّهُمَّ بِه بِلادَکَ وَ اَحْیِ بِه عِبادَکَ فَاِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفِسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ اَیْدِی النّاسُ فَاَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَ ابْنُ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّی بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّی لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلّا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ

یگانه ترینم! من به دنبالِ همه‌ی آن اویی می‌گردم که آمدنش ظلم و ظلمت را خواهدتاراند، آن‌چنان که به ریشه از پای درخواهندآمد. هرمِ صدایش قندیل‌های ناعدالتی را به قدرِ مژه ‌برهم‌زدنی ذوب خواهدکرد. نامش لرزه بر تنِ همه‌ی آنانی خواهدانداخت که در کوره‌راهِ ضلالت مرکب می‌رانند. همو که نامش کمترینِ شباهت‌هاست به رسولِ مهربانی‌ها (ص). او –آن عزیزِ دیرکرده- تکرارِ پیامبر (ص) است و ظهورش پس از قرن‌ها فساد را از زمین برخواهدچید و آن مدینه‌ی فاضله‌ای جامه‌ی حقیقت بر تن خواهدنمود که به تصورش حتی می‌شود مجنونِ لحظه‌لحظه‌ی لیلای منجی‌اش بود.

وَ اجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِرًا لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِرًا غَیْرَکَ وَ مُجَدِّدًا لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کِتابِکَ وَ مُشَیِّدًا لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلّی اللهُ عَلَیْهُ وَ الِه وَ اجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ

شمس همیشه‌ی من! ما ستم‌دیدگانی را ماننده‌ایم که تمامتِ دادخواهی‌مان را به محضرِ آسمان‌منظرت عرضه داشته‌ایم تا به اذنِ تو، موعود –که شناسای دردهای ماست- قنوتِ مستجاب ما باشد. دردها بسیارند و ظهورش آن‌چنان فرح‌بخش است که نمی‌دانم اگر بیاید، کدام تکه از این قلبِ شکسته را شاد خواهدکرد؟! او هر آن‌چه را که رو به زوال گرفته، چنان میل به تکاملی خواهدبخشید که تنها با گوشه‌ی نگاهِ او معنا می‌شوند. و این غایت قصوی است برای تمامِ هست‌های باید.

اللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّدًا صَلّی اللهُ عَلَیْهِ وَ الِه بِرُؤْیَتِه وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلی دَعْوَتِه وَ ارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ اللّهُمَّ اکْشَفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْاُمَّةِ بِحُضُورِه وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیدًا وَ نَراهُ قَریبًا بِرَحْمَتِکَ یا اِرْحَمَ الرّاحِمینَ

نامیرا خداوندِ من! آن‌هایی که آمدنش را –به حرف یا به دل- در انتظار نشسته‌اند و روحشان در قالبی تنگ نمی‌گنجد، -به تمامه- رو به سوی تو دارند و پذیرش حاجتشان را به تمنا از تو خواستارند که او هم‌چنان ناپیداترین کرانه‌ی جهان است. باشد که چون همیشه‌ی خویش با پاسخی از جنسِ قبول و اجابت، عشق را ترجمه کنی. بر همه‌ی ما حجت است که رحمتت دل را می‌ستاند از بندِ آدمی. ما به انتظار ایستاده‌ایم، ظهورش با تو...

پس سه مرتبه دست بر رانِ راستِ خود می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: اَلْعَجَلْ اَلْعَجَلْ یا مَوْلایَ یا صاحِبَ الزَّمانِ

مولای من! فقط کمی زودتر...


پ.ن1: ترجمه‌ای خیلی خیلی آزاد، از دعای عهد...

پ.ن2: صبح‌گاهان از دعای عهدِ تو دم می‌زنیم / شام‌گاهان با گناه آن عهد بر هم می‌‌زنیم



حیرت‌نوشت:

خواب دیدم شبِ شعری است در خانه‌مان با موضوعِ شهدای جهادِ علمی! همسر و پدرِ شهید احمدی روشن در نزدیکیِ من نشسته بودند. (شاید هم من نزدیکشان بودم!!!) از یکی از مسئولانِ برگزاریِ مراسم پرسیدم که من هم می‌توانم شعر بخوانم یا از پیش ثبت‌نام کرده‌اید؟ پاسخم داد که الان هم می‌شود! از خواب که برخاستم، نمی‌دانستم چگونه می‌شود خواب را تعبیر کرد! چند شبِ بعد در مجله‌ی خبریِ اخبارِ ساعتِ 19 گزارشی دیدم از "شبِ شعرِ شهدای جهادِ علمی"!!! نمی‌دانم چه ارتباطِ معقولی می‌شود بینِ آن خواب و آن خبر و نوشته‌ی "بابا را خدا فرستاده مأموریت!" برقرار کرد!


۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۳۰
ناموس خدا

سلام بابای خوبم

هیچ آغازی -آن‌چنان که پایان- ساده نیست. و این حرف‌های مانده در گلو که روزهاست سنگینی‌اش را وصله‌ی تنهایی‌ام کرده‌ام، به آسانی خداحافظی با تو نیست. الان یک سال است که از رفتنت گذشته و من هنوز زنده‌ام بابا! گاهی هوس می‌کنم بیایم پیش تو...در آغوش تو. دل بکنم از این‌جا و پرواز کنم به سویت. اما نه...! نمی‌خواهم ببری‌ام! من هم اگر بروم، مادر چه می‌خواهد بکند بی ما؟! حالا یک سال است که من –با همین سنِ کم و قدِ کوچکم- مرد او هستم! مرد او و خانه‌ی او...و تو خوب می‌دانی که می‌شود و من می‌توانم!

حضرتِ آقا که به خانه‌مان آمد، آن‌قدر می‌فهمیدم که تو هم باید باشی... که حضورت چیزی است از جنسِ الزام! پاسخ من اما –وقتی سراغت را می‌گرفتم- حرفِ مادربزرگ بود با بغضی گلوگیر که البته از نظر من دور نماند! "بابا را خدا فرستاده مأموریت" ! منصفانه می‌شود صحه گذاشت بر سنگینی این پاسخ، آن‌قدر که سکوت کردم و هیچ نگفتم. آخر این چه مأموریتی بود که هیچ‌وقت تمام نشد؟!

رقیه سه ساله بود و یتیم شد و من کمی بیش‌تر از چهار سال داشتم، وقتی تو رفتی. من می‌دانم و می‌فهمم بین تو –بابای خوب من- و بابای رقیه –امام مظلوم من- چه تفاوت‌ها در میانه است. و تو اگرچه حسین نیستی، اما حسین‌وار زیستی! من این را خوب می‌فهمم بابا! ولی آن نامردمردمان که تو را تا همیشه‌ی تاریخ از من گرفتند، از نسلِ همان حرام‌زادگانند که رقیه را در انتظارِ بازگشتِ پدر گذاشتند...سفری که به ابدیت پیوست!

بابا، شهادتت بارقه‌ای شد برای حرکت. تو الگو شدی...الگوی نسلِ تنهای سوم...نسلی که قهرمان نداشت! و بعد از رفتنت خیلی‌ها فهمیدند در دهه‌ی چهارم پس از انقلاب کدام رسالت است که بر زمین مانده و جوانانی نیاز است تا بارِ امانتش را بر دوش کشند. راستی اگر تو و امثال تو نروید، این آدم‌ها از کجا می‌تواننددانست روی زمین هم می‌شود ردی از آسمان جست؟!

بابا، من هیچ‌وقت برای رفتنت گریه نخواهم‌کرد. باورم هست شهادت هنر مردان خداست. و خدا چه‌قدر خوب انتخابت کرد برای خودش. "وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی" خطابی برای تو هم بود بابا! اما... اما... اما... نبودنت عجیب سخت است بابا! مگر شب می‌شود این روزهای تلخِ بی‌تویی و مگر به سپیده می‌رسد این شب‌های درازِ بی‌لالایی! چه کسی فهم می‌تواندکرد دردِ تنهایی و بی‌پدری‌ام را در این روزگارِ پرهیاهو؟! بعدها اما همین مدعیان بی‌خبرند که سهمیه‌ای می‌خوانندم و حقوقِ مغصوبه‌شان را به پای من می‌نویسند! چه دردِ بدی است بابا...

بر خلاف رفتنت –که حتی قطره اشکی هم برایش حرام است- نبودنت اما درد دارد بابا! و چه تفاوت‌ها که در این میانه –بین رفتن و نبودن- بیداد نمی‌کند. خوب رفتی بابا! می‌دانم که رفتنی بهتر از رفتن تو نیست. اما نبودنت را -جای خالی‌ات را- با هیچ بهانه‌ای نمی‌توان توجیه کرد! با این همه اما خم به ابرو نمی‌آورم. مادربزرگ پیش‌تر گفته‌است و مادر نیز! حالا من هم قول می‌دهم که مصطفایی دیگر شوم! مصطفایی دیگر...

یک سالگی شهادتت مبارک بابای خوبم...

مصطفای تو

علی‌رضا



پ.ن1: می‌دانم نوشته خیلی نظمِ محتوایی ندارد.راستش خیلی سخت بود نوشتنش!

پ.ن2: یادمان نرود از شهید بزرگوار رضا قشقایی هم یادی بکنیم. دل‌نگاشته فرزندشان خطاب به امام خامنه‌ای (حفظه الله) را خیلی دوست دارم. اینجا

پ.ن3: آخرِ صفر است و باز باید چشم به شهر بدوزیم تا عروسی‌هایی را شاهد باشیم که حتی اجازه خروج به ماه عزا را هم نداده‌اند!!!




۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۱
ناموس خدا

در این چند ماه پس از بیماریِ مادر، هر مجله‌ای که می‌خوانیم، صفحه‌ی پزشکی‌اش را زیرِ ذره‌بین می‌بریم تا اطلاعاتِ پراکنده‌مان را در رابطه با رژیمِ غذاییِ بیماران قلبی، نظم و قراری بخشیم! در یکی از مجلات مطلبی چند سطری خواندم در خصوصِ کاهشِ خطرِ بروزِ بیماریِ قلبی با ادایِ به موقعِ نمازِ صبح! بلافاصله مادر را صدا زدم و موضوع را برایش گفتم. نگاه با زبانِ بی زبانی می‌گفت:

تَبارَکَ اللهُ اَحْسَن الْخالِقین

با خود اندیشیدم شاید برای سایرِ بزرگواران نیز ثمری داشته‌باشد...ان شاء الله! البته قطعاً برای بعضی دوستان این موضوع تازگی ندارد، لیک مرورِ عظمتِ الهی از جنس تکرارهایی است که ملالت نمی‌آورد. برای اطمینان در اینترنت هم جست‌وجویی نمودم. لینک زیر یکی از نتایج جست‌وجوست:

تاثیرِ نمازِ صبح در جلوگیری از سکته‌هایِ قلبی



پ.ن1: کدام‌یک از خوانندگان پستِ "می‌توان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود" را برای سایتِ "حرفِ تو" ارسال نموده‌است؟! اصلاً چرا بی‌خبر؟!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۱ ، ۰۶:۳۰
ناموس خدا

اول بار چند سالِ پیش دیدمش. در نظرم پدیده‌یِ جالبی آمد که البته نبوغ بشر را می‌رساند!

بعد از آن چند مرتبه‌ای به صرافت افتاده‌ام که خودم نیز بخرمش، اما هر بار بر نفسم نهیب زده‌ام و عهد کرده‌ام با خویشتنم که لذتِ گرداندنِ مهره‌های تسبیح را میانِ انگشتانِ دلم به هیچ نخواهم‌فروخت.

من با خلقتِ صلوات‌شمار مشکل دارم و یقین می‌دانم بویِ تهاجمِ فرهنگی می‌دهد.

لختی اندیشه کن!

از اینکه تو از تسبیح و معنویتِ مطلقی که در چنته دارد، فاصله بگیری و تمهیداتی بیاندیشی مباد که عددی بیشتر ذکر بگویی، چه کسی نفع می‌برد؟!

گیرم که داری صلوات می‌فرستی و حواست هم پرت می‌شود و شمارِ صلوات‌ها از دستت در می‌رود.

چه خواهد شد؟

آسمان که به زمین نمی‌آید!

لذتِ صلوات به این است که ختمِ 14000 صلوات برداری برای ادایِ نذر و روایِ حاجتی! نیت هم بکنی که خودت بر محمد و آلِ محمد -علیهم السلام- درود بفرستی، نه اینکه به بهایِ آش و حلوا و شله‌زرد، عده‌ای را جمع کنی تا در بحبوحه‌یِ غیبت‌هایشان یادی هم از پیامبر و اهلِ بیت –علیهم السلام- بکنند!!!

درمیانِ صلوات فرستادن‌هایت اشتباه کنی و با اینکه حدس می‌زنی مهره یا مهره‌هایی را رد کرده‌باشی، بنا را بر کم بگذاری و درودِ بیشتر و بیشتری را نثارِ حضراتِ آل الله نمایی!

صلوات‌هایت را که گوشه‌یِ دفترچه‌ای می‌نویسی، جمع بزنی و به 14000 که رسید، بر تعدادشان افزوده کنی –محضِ احتیاط- مباد که کم بگذاری در ادایِ دین به خدایت!

و همه‌یِ این‌ها با تسبیح زیباست...




۴۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۱ ، ۰۷:۳۰
ناموس خدا
این پست، خاطره ی یکی از بندگان خداست:


نمایشگاه کتاب بود و من هم که مشتاق به هر چه کتاب!

چرخی در سالن زدم و به سمت صندوق آمدم تا کتابی را که برداشته بودم، حساب کنم.

نگاهم افتاد روی کارت های کوچک دعا که می خواستمشان برای همراهی هماره ام.

چند دعایی را که پیش تر ها نخریده بودم، انتخاب کردم و البته چون وضو نداشتم، بسیار مراقب بودم دستم به متن دعا برخورد نکند. بر خویشتنم نمی پسندیدم که به این راحتی حرام را در کارنامه اعمالم ثبت کنم!

کتاب را به همراه دعاها جلوی صندوق دار گذاشتم و خواستم هزینه اش را حساب کند.

خانم فروشنده دعاها را کاملاً بررسی کرد تا هم تعدادشان را در شمار آورد و هم یقین حاصل کند که احیاناً دو برگه به هم نچسبیده باشند!

چشم های من اما دقیق شده بود روی دستان خانم که تماماً با متن ادعیه تماس داشت!

در کمتر از چند ثانیه با خود اندیشیدم: "تو که نمی دانی وضو دارد یا نه، پس اگر یکهو تذکر دهی، نتیجه که نمی گیری هیچ، در برابرت جبهه می گیرد و نهایتاً هم "به تو چه" ای تحویلت می دهد و به سلامت! راهی دیگر باید یافت تا اگر وضو ندارد، در عین اینکه به شخصیتش برنخورد، متوجه اشتباهش نیز بشود. "

صدای فروشنده رشته افکار مرا پاره کرد: "حساب شما می شود فلان قدر!"

پول را پرداختم. صفحه اول کتاب را باز کردم و گفتم: "ببخشید خانم؛ من وضو ندارم. می شود خودتان زحمت بکشید و دعاها را اینجا بگذارید؟"

نگاهی کرد و دعاها را میان کتابم گذاشت. اما... من خود به چشم خویشتن دیدم که اگرچه باز هم دستانش با متن دعا تماس پیدا کرد، لیک بسیار واضح بود که مراقب است تا حد امکان برگه های دعا را از کناره هایش بگیرد!

وه که چه لذتی داشت نتیجه تصمیم آنی من!

دست کوتاه سهل باشد، همت ار کوتاه نیست

پیامبر اکرم (ص):

مَن رَأی مِنکُم مُنکَراً فَلیُغَیِّرهُ بِیَدِهِ، فَاِن لَم یَستَطِع فَبِلِسانِهِ، فَاِن لَم یَستَطِع فَبِقَلبِهِ، وَ ذلِکَ أضعَفُ الإیمانِ.

هر کس از شما منکری را دید، باید با دست خود آن را از بین ببرد. اگر نتوانست، با زبانش و اگر نتوانست، با قلبش با آن مخالفت کند؛ و این ضعیف ترین مرتبه ایمان است.

کنزالعمال 3 / 66

در همین رابطه بخوانید: نهی از منکر در بیانات رهبری...وبلاگ قرار دل


پ.ن1: امر به معروف و نهی از منکر که سخت نیست! هست؟!

پ.ن2: مورچه ای درون صفحه ماشین حسابم خزیده و آنجا به رحمت ایزدی پیوسته است! چه باید کرد؟!

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا

بهار 1391 – تفرجگاهی در حومه شهر

صدایِ موزیک که آشکارا در فضا پیچیده‌است، نشان از نزدیکیِ محلِ پخشِ آن به کوه دارد.

فردی که از نزدیکیِ آن محل به جمعِ ما مضاف گشته‌است، می‌گوید:

"نوازنده و باندِ صوتی و تجهیزاتِ کامل دارند.مرد و زن با هم‌اند و می‌رقصند و زن‌ها حجاب که نه،اما لچک را کامل از سر برداشته‌اند و ..."

پدر می‌پرسد: "از کجا برق گرفته‌اند؟" و خود پاسخ می‌دهد: " احتمالاً از اتومبیل!"

هنگامِ بازگشت چند لحظه‌ای می‌بینیم این جمعِ مختلطِ بی حیا و غیرت را!

پدر با نگاهی کنجکاوانه در جست‌و‌جویِ پاسخِ سوالِ پیشینِ خود است و نتیجه را اعلام می‌کند:

"از مسجد برق گرفته‌اند!!!"


پ.ن۱: حتی یادآوریِ این خاطره‌یِ تلخ نیز دیوانه‌ام می‌کند!

پ.ن۲: چقدر باید بر خود فشار بیاوریم که بر حسبِ ظاهر قضاوت نکنیم؟!

۴۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۰۷:۳۰
ناموس خدا

در حمایت از موج وبلاگی "حجاب،وقتی زنها مهربانتر می شوند"


این را اسفند ۹۰،جلوی در ورودی یک نمایشگاه بهاره دیدم:

"چادر، مرا به کسی که دوست دارم و دوستم دارد،خواهد رسانید."


آی مسئول مثلاً فرهنگی!

هیچ اندیشیده ای آیا،

که چه می کنی با این جملات بی بدیل قصارت؟!

فرهنگ سازی مثلاً؟!

کدام فرهنگ؟!

کدام حجاب؟!

کدام چادر؟!

تو که فرهنگ این مملکت را در ید قدرت خویش گرفته ای و اندیشه ات تا این حد دون است و حقیر،چه انتظار از مخاطبین تو؟!

تعریف تو از چادر همین است؟!

ابزاری برای شوهریابی؟؟؟

چقدر اهانت؟!

چقدر حقارت؟!

چقدر شقاوت؟!

هفت آسمان حیرت را سیر می کنم که فرداروز چطور در چشمان مادرم نگاه خواهی کرد؟

وایِ من و چادرم با تو و این توهین های هماره ات!

نمی دانی اگر،بدان!

من و دوستانم چادر دوست داشتنی مان را این گونه تعریف می کنیم:

حریم مشکی...

5 متر اقتدار سیاه...

مخروط ناقص مشکی...

انتقام سیلی زهرا...

قامت بلند مشکی...

سنگر هماره مقدس...

قاب مشکی...

تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۱۷:۳۰
ناموس خدا

مسافرانی را فرض کنیم که در اتوبوسی نشسته اند. هر کدام در حرفه ای شأنی دارند و صاحبِ جای گاهی هستند. شاید بسیاری از ایشان هم شأنی والاتر داشته باشند از شأنِ راننده ای که هدایتِ اتوبوس را بر عهده دارد. در طیِ مسیر هر مسافری به طورِ طبیعی در دنیای ذهنی و حرفه ای خود سیر می کند و با کنار دستی از همان دنیای تخصصی حرف می زند؛ دنیای اقتصاد و کسب و تجارت، دنیای فن و فن آوری، دنیای تعلیم و تربیت، دنیای علومِ انسانی و فلسفه، دنیای هنر و ادبیات... آیا کسی راجع به اتوبوس صحبت می کند؟ راجع به راننده گی اتوبوس صحبت می کند؟ راجع به راننده ی آن صحبت می کند؟!

حالا فرض کنیم طیِ همان مسیر، راننده ی اتوبوس محکم بزند روی ترمز و کمی هم اتوبوس برود توی شانه ی خاکی و گوشه ی سپر هم بگیرد به گاردِ کنارِ جاده... دیگر آیا کسی حاضر است راجع به دنیای ذهنی و حرفه ای و تخصصیِ خود حرف بزند؟ گیرم که بالاترین متخصصِ علوم هسته ای باشی، وقتی در اتوبوسی نشسته ای که راننده ناشی است، حکماً فقط راجع به راننده گی اظهارِ نظر خواهی کرد. آیا در میانِ اضطرابِ اتوبوس و جاده فرصتی برای ورود به دنیاهای ذهنی و تخصصی باقی می ماند؟ وای به روزی که هر مسافری احساس کند که ولو با گواهی نامه ی پایه ی دوم، یا اصلاً بدونِ گواهی نامه، دست به فرمان به تری دارد نسبت به راننده ی اتوبوس...

نفحاتِ نفت – رضا امیرخانی

ضرب سخن من همان قسمت بولد شده است، با این توضیح که مثال اتوبوس را تعمیم باید داد به جامعه اسلامی!

اینکه در یک جامعه هر فردی و در هر جایگاهی همّ و غمّش معطوف گذران زندگی شخصی خود باشد، اما تنها با بروز یک مشکل – و گاهی حتی در حد یک مسئله- فهم و دانش سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را بالاتر از ولی فقیه و رئیس جمهور مملکت بداند، اصلاً خوب نیست!

و این وصف روزگار ماست...

طلحه و زبیر هم حضرت پدر (ع) را در فن حکومت داری ناتوان می دانستند!!!

عینک های بدبینی را از روی چشم هاتان بردارید لطفاً!

من ولی فقیه و رئیس جمهور را مصون از خطا نمی بینم. آنها که مرا می شناسند، می دانند که تحت هیچ شرایطی سکوت در برابر ظلم را هم برنمی تابم! (که گناه پذیرشش با گناه همان ظلم برابری می کند!) اینجا هم بحث بر سر این نیست که نقدها را باید فروکوبید...به هیچ نباید چنین باشد! من هم عمیقاً معتقدم که نباشند اگر نقدهای مشفقانه، اداره صحیح جامعه بنای امکان نمی گذارد.

مقصود کلام من تنها آن دسته از مدعیان است که حس خودبرتربینی شان عجیب آدمی را می آزارد!


پ.ن۱: کاش توانسته باشم منظورم را دقیقاً بیان کرده باشم تا جنجال کاذبی در کامنت ها ایجاد نگردد!




۵۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۰
ناموس خدا

جنون نوشت 1

هوا گرم باشد اگر یا سرد،

ما درون سوراخ لانه هامان می خزیم، تا خویش را از گزند در امان داریم!

پنجره های دو جداره...

عایق های یونولیت...

چوب کاری های داخلی...

انرژی خانه ها را هدر نمی دهند!

این را هم داخل پرانتز بگویم آقا،

خانه های ما، هیاهوی بیرون را نیز به داخل نشت نمی دهند!

حتی صدای تو را...

آن روز که خواهی آمد!

جنون نوشت 2

دست هایم که به آسمان قد می افرازند،

امید استجابت دعایی به تمنا از خدا خواسته می گردد:

"اللهم عجل لولیک الفرج"

من اما به عمق مکان خیزش این دعا می اندیشم در منتهای دلم!

تا بسنجم غلظت صداقتم را در حقیقت این سخن که:

"از ته دل برای ظهورت دعا کرده ام آقا! "

آقایی که حتی به رویم نمی آورد منت نهادن وظیفه ام را بر سرش!

جنون نوشت 3

نامردی ما را می بینی آقا،

که دعای سلامتی ات را با سوز دل می خوانیم، اما...

چشمانت را از اشک به خون نشانده ایم

و قلبت را از درد در فشار!

هر بار که دعای فرج خواسته اند، خوانده ایم:

"اللهم کن لولیک..."

و نفهمیده ایم که وقتی عمل نیست، سلامتی ات دعا نمی خواهد!

با این همه اما –بی هیچ دعا برای ظهورت-

خویش را منتظِر منتظَر نام نهاده ایم!

جنون نوشت 4

واژه به واژه ندبه را که به جانم می ریزم،

می بینم من چقدر از مفاهیم دعا فاصله دارم!

ندبه باید معرفت افزا باشد، اما...

دعا به آخر که می رسد،

"یا ارحم الراحمین" هم که بر زبان جاری می گردد،

همه خوانده ها را به طاق نسیان می سپارم!

من که سهم او را از نجوایم هیچ کرده ام!

جنون نوشت 5

روزها به شب می انجامند و شب ها به روز،

و در این تعقیب و گریز مدام، خلاء هیچ حضوری در فهم نمی آید.

قصه شوم عادت، همین جاست که فریاد می شود!

عادت به درازای تلخ انتظار...

جمعه های دل اما...

طنین "أنا المهدی" را کم می آورد!


پ.ن۱: چندی است گرد رخوتی ناگزیر اینجا پاشیده شده است! به گمانم رسید شاید جنون نوشتی از جنس حضرت موعود (عج) بتواند مرا از خواب این غفلت بیدار کند!

پ.ن۲: فردا دو ساله می شوم! :)




۴۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۵:۴۴
ناموس خدا

در حمایت از موج وبلاگی "حجاب،وقتی زنها مهربانتر می شوند"

خدای خوبم

جایی چیزهایی گفته ای در خصوص آشکار نساختن زینت و جمال،مگر برای محارم،

این هم آدرسش...

" سوره نور،آیه 31 "

خواستم بگویم ظاهراً بعضی ها را از قلم انداخته ای!!!

هرچند می دانم هنگامه وحی خسته نبوده ای!

اما اینها را هم باید به لیستت اضافه می کردی:

پسر دایی...پسر عمه...پسر خاله...پسر عمو...برادر شوهر...شوهر خواهر...شوهر خاله...شوهر عمه...داماد دایی...داماد عمه...داماد خاله...داماد عمو!!!

البته جای یک آیه دیگر هم خالی به نظر می رسد گویا!

که اگر میهمانی یا عروسی باشد،بی خیال نص آیه!!!

همه که باشند،محرم هم می شوند لابد!!!

راستی...

مردان را چون خودت محرمی برایشان نام نبرده ای،

خود را به همه محرم می دانند!

در هر زمان و در هر مکان!

با خود می اندیشم دم اهل کتاب گرم که حداقل کتابشان را تحریف کردند تا هماره این فخر برایشان بماند که آنچه می کنند،مطابق با کتاب الهی است!

-حتی اگر قصدشان فقط فریب عوام باشد!-

ما که هم کتاب داریم و هم سنت،این گونه چراییم؟؟؟


مهم نوشت:

به گمانم بدیهی به نظر می رسد که قصد بنده در این سیاه مشق، "همه" زنان و "همه" مردان نیست!

این لفظ را از آن جهت در اصل متن نیاورده ام تا همه –بدون هیچ استثنایی- رجوعی به خویشتن داشته باشیم و دریابیم در عمل آیا برای خویش محرم سازی کرده ایم یا خیر!!!

فلذا از دوستان تقاضامندم در غلظت فحش های ارسالی،دقت نظر بیشتری مبذول بفرمایند!




۴۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۳۰
ناموس خدا