لب اگر باز کنم، با تو سخن ها دارم
مجلس عروسی یکی از اقوام بود. از آن مجلسهای نبایدی و نشایدی!
من نشستهبودم و با اطرافیان خودم می خندیدیم و خوش بودیم. زمانهایی هم که داماد در مجلس زنانه حضور مییافت، با تجهیزات کامل حجاب(که در آن شهر برای خیلیها عجیب بود!) کاری اگر بود، انجام میدادم.
اواسط مجلس، خانمی -به گمانم میانسال- از پشت سرم گفت: "پاشو برو برقص!!!"
گفتم: "بقیه هستن دیگه!"
گفت: "عروسی اومدی که برقصی دیگه!"
گفتم: "نه! حالا واجب که نیست!"
گفت: "مسجد رفتی، نماز بخون! عروسی اومدی، برقص!!!"
دیگر حرفی نماندهبود که بزنم. در حیرت خدایی ماندهبودم که خدای مسجدهاست فقط!
فتامل...
پ.ن۱: اتفاق خیلی بدی است که آدم برای شغلش دورهای را کامل بگذراند و در آخر کار بفهمد به خاطر یک اشتباه کوچک این دوره اصلا برای کارش محسوب نشدهاست! من محتاج به دعای شما برای حل این مشکل هستم!
پ.ن۲: سحریهای بیمادر خیلی یکجوری بود!!!
همین یه شب یه شب جمع میشه و....