می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

  یک شنبه – صبح – اروندرود

اروند نیز آرامشی دلپذیر داشت و نگاه به آن نیز! / بارانی تقریباً شدید باریدن گرفته بود. / من که به عادت روزهای پیشین لباس پوشیده بودم،در این منطقه قندیل کامل بستم! / بماند که این باران و عبور چندباره مان از مسیر،ما را به شدت با خاک های آغشته به آب (همان گِل!!!) همزاد نمود! / در رابطه با اروند اتفاق بی نظیری در سفر رخ داد: / اتوبوس شهید فرزام فر در راه به علت نقص فنی متوقف شد و دوستان از زیارت اروند همراه سایرین بازماندند. / سخن دوستی شیر پاک خورده دل هاشان را به درد آورده بود که لیاقت زیارت نداشتند. / و این از چشمان اشکبارشان بس هویدا بود. / دل شکستگی شان آن هنگام جبران گشت که روز بعد –در سالگرد شهادت شهید فرزام فر در اروند- پس از نماز صبح عازم آن دیار شدند. / این عزیمت همزمان با نصب پرچم یادگار حرم علی بن موسی الرضا (ع) بر فراز آبهای اروند بود. / وه که چه حس لذت آفرینی است نشانه های دعوت،نشانه های حضور،نشانه های شهید...

یک شنبه – ظهر – داخل اتوبوس

همسر راوی محترم اتوبوس اینگونه بیان داشتند: / "در این 5 سال حضورم در اردوی راهیان نور،همیشه اروند را تا آن حد گرم دیده ام که هوس شنا در آب به ذهن همگان خطور می کرده است و این نخستین بار است که این منطقه را تا این حد سرد،زیارت می کنم.بدانید بینتان حداقل یک نفر هست که خاص طلبیده شده است" / و ما حسرت زده از اینکه چگونه اروند را زیارت کردیم!

یک شنبه – ظهر – محل اسکان (خرمشهر)

سودابه سر به سرم گذاشت. / از دید او شوخی بود و به نظر من آزار! / ابتدا سکوت کردم و هیچ نگفتم. / ادامه داد و من به سر حد تحمل رسیدم و با صدایی بلند و تقریباً فریادگونه خواستم که دست بردارد. / مراتب اعتراضش را به جمع دوستانه مان اعلام داشت. / با صحبت حل شد،هرچند که کدورتی هم نبود!

یک شنبه – عصر – مسجد جامع خرمشهر

به قصد بازدید از مسجد سرشار از خاطره این شهر،از محل اسکان خارج شدیم. / زیارتی نمودیم بس عجیب!!! / هر چه بود،در خاطر ماند و همین ما را بس! / حین بازگشت از مسجد،رویدادی بس خاطره انگیز در رابطه با خودپرداز برای من و مهسا رخ داد! / نتیجه آنکه دستگیرمان شد خرمشهر خودپردازهایی با کلاسی فراتر از سطح ادراک ما دارد!!!

یک شنبه – غروب – شلمچه

سردر منطقه،همگونی نام ناموس مطلق خدا (س) را با خاک شلمچه یادآوری می کرد. / و این مرا کفایت بود تا بدانم سیم من اینجا باید به نوع دیگری به خدا اتصال یابد. / پرچم های سرخ رنگ "یا فاطمه الزهرا" این حس و این اطمینان را قوت افزون تری می بخشید. / حال خوشی داشت در چند گامی مرز عراق،مناجات امیرالمؤمنین خواندن! / کربلا کمی آن سوتر و چند تکه سیم مرا از وصال بازمی دارند. / لیک حسی حسرت آمیز در دلم شوریدن گرفت. / کاش تنها بازدارنده من از وصل،همین ها باشد. / کاش... / با کفش هایی که به گفته فائزه هر کدام چند کیلو گِل را یدک می کشیدند،به سمت حسینیه راه افتادیم. / کنار مزار شهدای گمنام و پشت نرده های حصیری اش قرار یافتم. / کلام حجة الاسلام و المسلمین ماندگاری و حاج آقای دلبریان دلم را شکسته تر ساخت و ضجه هایم را بلندتر! / مهسا از چند گامی آن سوتر به کنارم آمد.سر بر شانه ام گذاشت و این را گفت: / "تمام شد.دوباره بازگشتیم به دنیای مادی،دنیای آدم ها،دنیای معصیت..." / همین کلام مختصر اما آتش زن،دلهای هر دوی ما را کفایت بود برای همراهی و اشک هامان را نیز! / مسیر حسینیه تا اتوبوس برای همه به دشواری محض گذشت. / همچون طلائیه،گام ها بسیار سنگینی می کردند برای رفتن. / گویی که نه،حتماً در باور هیچ کس نمی گنجید زیارت سرزمین های عشق به پایان رسیده باشد! / اما اینجا پایان بود و احدی را گریزی از حقیقت نه!

یک شنبه – شب – داخل اتوبوس

تمام فضا را حزنی مطلق فرا گرفته بود. / همه در خلسه تنهایی خویش فرو رفته بودند و فقط صدای گریه چند تنی سکوت پرسخن این فضا را می شکست. / و این وصف ما بود تا آنجا که اتوبوس حرکت کرد. / آنجا بود که صدای ضجه تمام افراد به آسمان بلند شد. / هیچ کس را یارای آن نبود که حرکت اتوبوس را در باورش بگنجاند. / دور شدن شلمچه را از خود دنبال می کردیم. / دل به سهولت می توانست بفهمد خود ما هستیم که از شلمچه دور می شویم. / و به یقین همین بود که سیل اشک را از دیدگانمان جاری می ساخت.

یک شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)

باز هم زمانی را به شستشوی لباس و کفش خود گذراندیم. / شام،این بار کنسرو لوبیا بود که در واپسین دقایق شب صرف شد. / پرواضح است معده ای که چندین شبانه روز،پلو در انواع و اقسام گوناگون را به عنوان نهار و شام پذیرفته باشد،کنسرو لوبیا را برنمی تابد! / همین باعث شد که اسراف زیادی داشته باشیم و شاید از یاد ببریم که "إنَّ اَللهَ لا یُحِبُّ المُسرِفینَ"!!!

دوشنبه – صبح – داخل اتوبوس

مدت زیادی را به انتظار اتوبوس شهید فرزام فر گذراندیم تا به جبران روز گذشته از اروندرود بازگردند. / آنچه از سین برنامه شنیده بودیم پاسگاه زید،پاسگاه گلف و معراج شهدا بود اما بنا به هر دلیلی (که بر ما پوشیده است!) سر از مکان هایی دیگر درآوردیم.

دوشنبه – ظهر – ایستگاهی در راه

گفتند اقامه نماز اینجاست. / دقایقی بعد اعلام شد اینجا نیست. / نماز را خواندم و بیرون رفتم که گفتند همین جا نماز را اقامه کنید! / عجب ثبات تصمیمی! / فرصتی نیز داده شد تا از ایستگاه صلواتی و البته قسمت فروش محصولات فرهنگی بازدیدی داشته باشیم. / بهره ها برده شد،هم از ایستگاه و هم از فروشگاه!

دوشنبه – ظهر – دانشگاه شهید چمران اهواز

نهار را میهمانشان بودیم. / می دانستیم "دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند" اما مدام در قیاس بودیم تمام جزئیات این دانشگاه را با دانشگاه خودمان! / تا بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء،روی سبزه ها،مجبور به تحمل ما بودند تا که ترکشان گفتیم! / خاطره ای جالب از این دانشگاه در ذهن همه به یادگار نشست: / مهدیه عینکش را روی سبزه ها جا گذاشت!!!

دوشنبه – شب – امامزاده علی بن مهزیار

زیارت امامزاده بود و علمایی فاضل و نمایشگاه محصولات فرهنگی. / به قصد زیارت به سمت امامزاده می رفتیم که فائزه متوجه فقدان تسبیح دوست داشتنی اش گشت. / بسیار منقلب شد تا آنجا که گمان کردم عنقریب اشکهایش می ریزند. / مقصر را سودابه می دانست که چشمش زده است! / بیچاره سودابه! / همراه یکدیگر به سمت نمایشگاه آمدیم مگر که آنجا بیابیمش! / در جستجو بودیم که مهسا با تسبیح نزدیکمان شد. / گویا گوشه ای یافته بودش و دنبال فائزه می گشت تا بازگرداندش. / و فائزه گویی دنیا را به او بازگردانده بودند!

دوشنبه – شب – داخل قطار اتوبوسی

پس از اندکی انتظار،صندلی هایی را محل قرار خویش یافتیم. / لیکن می دیدیم انبوه دوستانی را که گویی مکانی برای جلوس و استراحت ندارند. / فقط در دل دعایشان کردیم و امید بستیم که خدا از ما بگذرد! / با مصیبتی شاید جالب،بدون شام سر بر بالین گذاشتیم. / دیرهنگام که برای شام بیدارمان نمودند،برخاستن مهسا سوژه بی نظیری بود برای خنده! / خودش تشبیه جالبی برای خویش به کار می برد که من از بازگفتنش می گذرم! / باشد که بی آبرویش نکرده باشم حداقل!!! / فائزه را هم که باز معصومانه خوابیدنش ته دلمان را غنج می داد،بیدار نکردیم! / گرسنه خوابیدن را به لطف من و مهسا تجربه کرد!!!

سه شنبه – ظهر – قم

ایستگاه محمدیه از قطار پیاده شده و به انتظار رسیدن اتوبوس ها،لحظه ها را شمردیم. / پس از اندکی صبر،به سمت محل اسکان به راه افتادیم. / بماند که دوستان خوش ذوق در اتوبوس،روحانی های قم را شمارش می کردند و با آن سرگرم بودند!!! / محل اسکان،حسینیه اهل بیت (علیهم السلام) بود. / در کنگره تیر ماه جاد -"اسمش را نبر" در این سفر!!!- و در اقامت یک روزه مان در قم،در این مکان ساکن بودیم. / این مکان خاطرات بسیار خوشی را برایم تداعی ساخت برخلاف نام شهر!!! / از هر جهت محیط مناسبی برای اسکان بود،لیکن دقایقی بعد فهمیدم محل اسکان شبانه مان اینجا نیست! / تا رسیدن نهار،ساعتی استراحت کردیم. / چه استراحتی! / همچون خواب اصحاب کهف،عمقش بسیار بود و الحق که خستگی را تا حد زیادی از تن زدود.

سه شنبه – عصر – حرم حضرت معصومه (س)

پیش ار تشرف به حرم،گشتی در بازار محصولات فرهنگی زدیم و کتابی را که مدت ها دنبالش بودم،یافتم. / نزدیک اذان بود و برای وضو به به سرویس های بهداشتی پا گذاشتیم. / نکته ای بسیار جالب درخور توجه می نمود و آن اینکه سرویس های بهداشتی خواهران،آیینه نداشت!!! / جای جای دیوارها هم تابلوهایی متذکر می شدند که "لطفاً از آرایش کردن بپرهیزید"! / حال مگر آیینه فقط برای آرایش است،سؤال ما بود که البته بی جواب ماند! / البته می دانستیم که تر و خشک همیشه با هم می سوزند و ما هم که ...!

سه شنبه – شب – بازارهای اطراف حرم

من به دنبال نوع مخصوصی از ساق دست و مهسا نیز در پی مدل ویژه ای از چادر،بازارها و پاساژهای اطراف حرم را چندین بار متر نمودیم! / اما "آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست"! / نمی دانم اما شاید به این باور رسیدیم که طلسم شده ایم! / نهایتاً با رسیدن به این نتیجه که ادامه جستجویمان را در مشهد پی بگیریم،با خریدی تقریباً هیچ،به سمت اتوبوس های بازگشت به راه افتادیم.

سه شنبه – شب – مسجد مقدس جمکران

مهسا صحن مسجد را برای مناجات پسندید و من و فائزه ابتدائاً درون را! / فائزه به دنبال کهف بود. / زمانی که یافتش،کنار هم،آنجا قرار یافتیم. / من نماز امام زمان (عج) و تحیت مسجد را خواندم و فائزه در سکوت اشک آلودش می نوشت. / خواستم که برایم بخواندش. / این بار من سر بر شانه اش گذاشته و گوش به صدایش سپردم. / او می خواند و من اشک ریختم. / کودکی حدوداً دو ساله،با تحیر ما را می نگریست. / پس از زیارت محراب،به صحن،نزد مهسا بازگشتم. / فائزه نیز اندکی بعد به ما پیوست. / سه نفری پتویی را حول خود پیچانده بودیم تا از گزند سرما در امان باشیم. / گوش جان سپردیم به دعای "الهی عظم البلاء..." با صدای مهسا. / اندکی تخلیه روحی شدیم. / نزدیک ساعت مقرر برای بازگشت،همراه مهدیه –که او هم به جمعمان افزوده شده بود- به راه افتادیم.


پ.ن2: در طی این سفر مشحون از عطر خدا،نکته ای جالب شایان توجه می نمود و آن اینکه در هر منطقه،هر جا که یافت می شد،روی خاکها می نشستیم بدون آنکه پنداری در رابطه با کثیف شدن به ذهن راه دهیم،لیکن پس از برخاستن،ذره ای نشانه بر روی چادرمان از جلوس بر روی خاکها نمی یافتیم."شهدا کثیفی زائران خویش را برنمی تابند،چونان که میزبان،میهمان خویش را!"تعبیر مهسا بود و چه نیک تعبیری!

پ.ن3: گم شدن تسبیح هامان –که هر کدام وابستگی به آنها را به شدت در خود احساس می کنیم-جالب می نمود!در سفر با خود فکر می کردم که گم شدن بعدی قاعدتاً می بایست درمورد تسبیح من صادق باشد که الحمدلله این اتفاق نیفتاد اما مصیبت عظمای دیگری را متحمل شدم.تسبیحم را درون اتاقم در خوابگاه جا گذاشتم و تمام تعطیلات از او دور بودم.عجیب می فهمیدم معنای دشواری دل کندن از وابستگی ها را!احساس رخوت شدیدی درونم را خرد می کرد و من چاره ای جز صبر نداشتم!

پ.ن4: در اهواز بالاخره کارون البته حقیقی را رؤیت نمودیم.به دنبال اطمینان 100 درصدی بودیم که کارون را حقیقتاً یافته ایم،شاید که مهسا ازn کارونی که در این سفر برایمان شمرده بود،دست بردارد!به هنگام عبور از پل،دو نفری همچون مسخ شده ها از پنجره اتوبوس،بیرون را می نگریستیم.کاش اهوازی ها ما را ندیده باشند که به حتم افکار جالبی درباره مان به ذهنشان متبادر می گردد!

ادامه دارد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۱/۱۸
ناموس خدا

راهیان نور

نجواها  (۶۴)

۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۳۸ از حضور تا ظهور...
سیمای زندگیم! خدا را شاکر باش...بندگان خوب خدا مدام امتحان های سخت و آسان میشوند تا بهترین های بهشت را از آن خود کنند و در جوار وصال یار شکر همان ایام امتحانات را به جای آرند...
میدانی که من حال لحظه لحظه تو را از صبح تا نزدیک صبح میدانستم و میدانی که با تمام ذرات وجود درکت میکردم... !

در این لحظه از خواندن "ادامه مطلب" خودداری میکنم چرا که اگر دیر تر از زمان مقرر شده با شما برای حرم برسم سری بر روی گردن من نخواهید گذاشت
(هرچند که ادامه مطلبتو تقریبا حفظم)


مهسای زندگی سلام(یاد بگیر!)
دلم خیلی پره.انشاالله امشب اینقدر تو حرم حرف بزنم که امام رضا بگه بسه دیگه.پاشو برو(نیشخند)
بععععععله.تو با من بیدار بودی هرچند که گاهی در اوج غم من،با سوتی های داغونت به قهقهه وادارم می کردی.dius(نیشخند)
بدو بدو...منم تا چند دقیقه دیگه میام.
بله حفظی!و بنده ارضیان سماواتی شما را نیز هم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۰۱ نسیم وصل یار
سلام دوست عزیزم..
پست دلگیری بود..
نمی دانم دلت را چه چیز این قدر غمگین کرده..
هر چه هست بسپار به دستان پر مهر محبوب..
و این نیز یادت باشد چه خوشی و چه تلخی همه شان می گذرد..
دوست عزیزم آپ هستم و منتظر قدم هات پر مهرت..


سلام دوست من
حرفهام رو واقعا با دلم نوشته بودم و خب دلم این روزها...
دیشب تو حرم کلا سپردم دست خودش!
خدمت می رسم.
سلام مامانی
شنیدن این پستت با صدای قشنگ و آمیخته با حزن این چند شبت توی پنجره ی چشمهام که به دربهای ورودی حرم بود بهم آرامش داد

خیلی خب دیگه تعریف نکنم برم ادامه رو بخونم واسه تجدید خاطرات!!!


سلام طلا
نگو مامانی!لطفا...
بععععععععععععععله!صدای من خودش یه پا "محمد اصفهانی" و حزن هم که خودت بهتر می دونی،چشمای تو هم رو به حرم،کلا دیشب رو خاص کرده بود.البته بدون انکار خنده های گاه و بیگاه موقع خوندن دل نوشته!!!(چشمک)
ادامه رو بخون و دوباره بیا نظرت رو بگو.
۱۸ فروردين ۹۰ ، ۱۹:۱۸ از حضور تا ظهور...
سلام ،خروار (!!!) .دو نکته :
1. تمثیلم تو قطار اتوبوسی که بد نبودمیگفتیش. گفتم : نحوه برخواستنم عین سوسک چپه است که دست و پا میزند...

2. اما سوتی امشب در حرم ! دوستان بزرگوار با خواندن این قسمت میتوانید میزان آی کیو من و "ناموس خدا" را بسنجید!!!
حدود یک ساعت در صحن انقلاب که سمت قبله اش با گنبد مقدس حرم یکی است ، همانطور که به گنبد خیره شده بودیم،کمیل را زمزمه میکردیم... در انتهای دعا برای سلام دادن برخواستیم . پس از سلام به امام حسین و ... (که رو به قبله است) برای سلام دادن به امام رضا کاملا به سمت مخالف برگشتیم... درحالیکه پشتمان به گنبد بود ناگهان من متوجه شدم که همه همچنان رو به قبله ایستاده اند و فقط ما برگشته ایم. کنترل خنده مان مشکل ترین کار ممکن بود آن لحظه که من گفتم : سیما! باید همون طرف وایسیم ...


علیک سلام خروارتر!!!
خودت آبروی خودت رو می بری،چی بگم من؟!!!
بارم که آبرو بردی!ولی الحق که سوتی فوق العاده داغونی بود!بعد از اون همه اشک،خوب خندیدیم(نیشخند)
راستی دعای ندبه رو حرم بودم(تف به ریا...!)تو رواق البته!موقع سلام دوم باید برمی گشتیم.به طرف دیوار که برگشتم یاد دیشب افتادم و خنده ام گرفت(چشمک)
دوستان جدا می تونن میزان IQ من و "از حضور تا ظهور"را حدس بزنند.به برندگان جوایز نفیسی به قید پارتی اعطا خواهد شد!!!
سلامی دوباره همون بزرگ وار
خاطراتت که همچنان توی خونه ی دل ما مشغول بازیه. اما موقعی که شما کارون رو عین رود ندیده ها داشتید نگاه می کردید من هم جلوی پنجره توی گودی اتوبوس(اون جایی که وضو می گرفتیم) داشتم با خوزستان و گوشه گوشه اش خداحافظی میکردم، که فیلم گرفتن سودی باعث شد برگردم
عجیب منظره ای بود
به جز فاطمه که خواب بود(عین کفتار) همه و همه داشتند گریه می کردند، همه!
البته شاید این هم به خاطر فوتبالیستهای توی زمین فوتبال جلوی امامزاده مهزیار بوده و جریان فراق و جدایی و... یادتونه؟؟؟ چه قدر جالب بود یکی از مسئولهای اتوبوس مهندسی واستاده بود جلو دروازه تا بچه ها که رد می شن توپ نخوره تو سر و صورتشون.
یه حرکت جالب هم سودی این موقع قبل از حرکت اتوبوس کرد که مردم رو هم شگفت زده کرد هم خوشحال، خانوم شب وفات حضرت معصومه(س) جلوی اتوبوس به مردم شکلات تعارف می کرد!!! حالا به آی کیوی خودتون می تونید افتخار کنید!

و اما آی کیو تون که مهسا گفت: برای خونواده خوندم و بعد از دوساعت خندیدن اظهار داشتند که: آی کیوشون رو سنجیدیم و دریافتیم که در حد هویجه البته اگر باز هویج رو با خیار یا موز اشتباه نگیرند!


سلام مثلا بزرگوار
اون موقع که شما گریه می کردین،من و مهسا کلی خودمون رو سرزنش کردیم که چرا ما مسخ شدیم!دریغ از 1 قطره اشک!
احتمالا چون از سفر،به طور 100% استفاده کرده بودیم.(توهم...!)
عین کفتار خواب بودن فاطمه رو خوب گفتی فرمانده!!!
راست میگی!شکلات پخش کردنش رو یادم رفته بود!
نظر خانواده ات جالب بود.فقط بگو این حرف رو مامانت زد یا محمد یا ...؟!(چشمک)
انی اعلم ما لا تعلمون....

خاطراتت خیلی خوب بود، لذت بردم...
ان شاءالله که همیشه این دلهای پاک و دوستی هاتون پایدار باشه...
من بی لیاقت که خیلی وقته دعای کمیل رو حرم نبودم، التماس دعای مخصوص


نظرت در مورد متن فقط تکرار حرف خودمه؟!
خاطرات با وجود همسفرخوبی مثل تو عالی شده.
انشاالله دوستی ها با همه پایدار بمونه.
هر کسی رو که یادم اومد،دعا کردم.
۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۵:۳۶ سلام شناختی؟
سلام. سیما جان . با خودم گفته بودم این دفعه برات نظر می ذارم که لطفــــــــــــــــا قالب وبلاگتو عوض کن. چه باهوشی دختر! فکرم رو خوندی!
با دوستام یه وبلاگ درست کردیم
http://andisheha89.blogfa.com


سلام "سلام شناختی؟"جان!!!
دلیل تغییر قالب وبلاگ رو تو پ.ن هاگفتم.
خودت رو می شناسم که حالا تو با دوستات وب زدی؟!
ولی خدمت می رسم.
۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۴۷ سیامک (من و قلم پر)
سلام
با توجه به سن کمی که داری قلم معجزی داری
بهت آفرین میگم و تحسینت میکنم
به وب منهم سر بزن


سلام
من سن کمی دارم؟؟؟یعنی باید دنبال قاقا لی لی بگردم؟؟؟(لبخند)
قلم معجز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابت نظر لطف شما سپاس.
شما رو در وب های دوستان می شناسم!
خدمت می رسم.
۱۹ فروردين ۹۰ ، ۱۴:۴۰ ملکه زیبایی ها
آفرین که بعد از کلی کار تشکیلاتی و سر و کله زدن با یک مشت نخاله بالاخره متوجه شدی که حرفاشون دو پول سیاه نمی ارزه و باید فراموش کنی.به منم همچین حرفایی گفتن و منم محل ندادم حالا می بینم که ضرر فعالیت توی این تشکل های مثلا اسلامی خیلی از سودش بیشتره امیدوارم تو مثل من پشیمون نباشی.
در مورد خاطراتت هم نمی دونم چرا شماها اینقدر حافظتون قویه،من که ابدا این همه جزئیات رو یادم نمیاد.


اونا که من باهاشون کار کردم،همه یک مشت نخاله نبودن!
میشه تو یه تشکل اسلامی کار کرد و به همه کمالات و دوست داشتنی ها برسی، به شرطی که یه عده مثلا دلسوز با شعار اسلامی کردن تشکیلات وارد عمل نشن.روبروت بهت بگن تو هیچ مشکلی نداری ولی عملا کاری کنن که کنار گذاشته بشی!!!
حافظه ها شاید قوی باشه(من اصولا خیلی جزئیات یادم می مونه.قصد ریا نبود!!!)ولی ما این خاطرات رو تو همون روزها می نوشتیم.اکثر اوقات تو اتوبوس!!!
سلام علیکم.
پاراگراف دوم خیلی جالب بود.
بقیه مطلب هم که چی بگم فکر نمی کنم از لحاظ محتوا قابل نظردادن باشه اما از نظر نوع نثر و شیوه ی نگارش بسیار عالی بود


سلام بزرگوار
پاراگراف دوم میشه"چند روز اخیر..." ولی طبق نظر بعضی دوستان حدس می زنم منظور شما "ختم قرآن من..." باشه!
چزا از نظر محتوا قابل نظر دادن نباشه؟؟؟میشه نظرتون رو بگید رویه من تا به حال اشتباه بوده یا تو چند روز اخیر؟!البته با در نظر گرفتن عقوبت های بعدی که به طور کلی در متن متذکر شدم!
بابت نظر لطف حضرت عالی سپاسگزارم.
سلام وبلاگ بسیار پر محتوایی دارید.
سبک نوشتنتون فوف العادس
خدا قوت


سلام
پرمحتوا؟؟؟شوخی می فرمایید.
در رابطه با سبک نوشتن هم سپاس.
سلام
مامانی... مامان خودمی
آهنگت امروز مناسب حالمه
خیلی قشنگه
دلم حرم می خواد


سلام
تو هم دختر خودمی!
چه عجب بالاخره اهنگم خوند!
دلت گرفته؟؟؟
چرا طلای من؟
منم به شدت حرم می خوام.دعای کمیل و ندبه هفته پیش حرم بودم.نمی دونی شب جمعه بخاطر مسائل اخیر خدا با دلم چکار کرد!اونقدر گریه کردم و زار زدم که به تنگی نفس شدید دچار شدم.
اما...
بازم حرم می خوام!
و کهف دل تنگی هام رو...
چه بگویم که این وبگاه تنها بهانه برای با تو بودن آنگاه که دل را تاب دوریت نیست
آنگاه که از فراق همان اشکهاست که می ماند.آتگاه که محبوبت را بخواهی اما نامردان از نامردیشان نگذرند
سیمای مهربانی
روزی که دیدمت همون اول که بهم گفتی "کجا؟؟ شما؟"" جلوی دفتر خواهران یادته؟
به خاطر حرکتت خیلی ازت خوشم نیومد اما به مرور زمان با سیمای درونت اشنا شدم
دلم میخواست مثل مهسا و فائزه من هم صمیمی بشم.مرور زمان این خواسته را اجابت می نمود اما نشد... .
به دنبال مقصر میگردم.تقصیر کیست؟من که دیر تو را یافتم یاتو که دیر پیدا شدی
یا آنها که این پیدایی را نخواستند؟ شاید این دوستی میتوانست بالی باشد برای پروازم.مجالی برای رهایی از تنگناهای صعب العبور.انجا که دوست بهترین محرم است
دلم میخواهد در آغوشت کشم و از عمق جان بگریم.در تمام طول سفر مامان مامان گفتنم کمی از دلتنگی برای مادرم می کاست کاش می شد همین نیز مرهمی باشد برای روزهای تنهایی ام
داشتنت آرزویم بود


ثنای دوست داشتنی ام
اگر دلت را تاب دوری نیست،چرا قراری برای دیدار نمی گذاری تا مرهمی باشد برای زخم دل تنگی مان؟!
اولین برخورد را خاطرم هست که نمی شناختمت و تو مستقیم به سمت اتاق خواهران گسیل بودی.
هیچ منعی برای هیچ یک از دوستان وجود ندارد تا همچون مهسا و فائزه همدم تنهایی های من باشند.اما بگویم این نکته را که باید آستانه تحمل را بالا ببری،چون من برای این دو بسیار درددل می گویم و اشک هایم را میهمان همراهی شان می کنم!
به دنبال مقصر نباش که من هم نیستم!اگر قرار بر این باشد با برخوردن به مسائلی از قبیل آنچه بر ما گذشت،پل های پشت سرمان را خراب کنیم،دشمن شاد خواهیم شد و این به یقین مطلوب نیست.
چه حس نیکویی هم خانه دلم کردی که می گویی "مامان" گفتن هایت در سفر پیشین، حس دل تنگی ات را التیام می بخشیده است.
تو دختر خوب منی.یادت نرود!
سلام
اجرتون با خدای غریبم
یا الله
انشاالله همیشه در راهتون موفق و پیروز باشی در زیر سایه الله


سلام
اگه کاری برای رضای خدا انجام داده باشم!
انشاالله.شما هم همین طور
سلام مامانی
خوشحال شدیم تشریف آوردی وبمون
ان شاالله دوشنبه کامل برات توضیح میدم که چه طور شده شما ما رو نمی شناسی اما ما می شناسیمت
البته اگه هنوز نمی شناسی


سلام دختر ناشناخته من
انجام وظیفه بود.
تا دوشنبه شدیدا منتظرم ولی چرا دوشنبه؟؟؟
هنوز نمی شناسم و واقعا برای خودم عجیبه!
من همه بچه هام رو می شناختم به خدا...(ناراحت)
خیلی به دلم نشست.گرچه نباید می نشست و پر غم بود...
قلم نوشتنت خاصه و دوست داشتنی..

امیدوارم بیمه ات ضامن نخواد...
منتظر حرفهای در گلو مانده ات هستم تا رها شوند در این سرزمین بی کران بی وجدان...


ممنون که نشست ولی چرا نباید می نشست؟!!!
به به!ممنون از لطفت عزیزم.
انشاالله که نمی خواد.
خط آخر خیلی زیبا بود...
سلام.
"متفاوت، نه بی تفاوت"!
در" طبله ی عطار " منتظر حضورتانم.


سلام
خدمت می رسم.
سلام
به عنوان یک جادی از این که خواهری مثل شما مامان خواهران من است خوشحالم!
اینها کلا مثل اینکه خوب می نویسند!
تا حالا شده که اشک کم بیارید؟!!!!!!!!


سلام
مامان بودن من برای خواهران،شما رو خوشحال می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه توضیح بدبد چطور؟!
دوستان هر کدوم برای خودشون یه پا نویسنده هستن!چشم نخورن انشاالله...
خیر!بنده ابدا در زمینه اشک کم نمیارم!و البته در خیلی زمینه های دیگه!
خط آخر کامنتتون تکراری بود بر یک کامنت در آذر ماه!کاش شما همون فرد نباشید!
یا سلام
امیدورارم حرف هایی که می زنم رو انتشار بدی
چرا این همه غم؟؟؟؟
ما کجای کاریم چرا اززندگی این قدر خسته اینگونه نوشتن یه جورایی بعضی ها رو که می خونند از زندگی نا امید می کنه درباره قالب وبلاگ هم اینو میتونم بگم در همون زمینه غمه که با وجود این همه مشکلات دیگه این کار ها رفتارها واینگونه قالب واینگونه نوشتن ها واینگونه طرز تفکر باعث نامید کردن خود و دیگران می شود
همین جوریش ما شادی کم داریم به عنوان یک مسلمان فقر شادی داریم حداقل در جامعه خودمون ما چرا اینقدر غمگین فکر می کنیم مگر چقدر عمر می کنیم که حالا اینجوری حرف بزنیم نمی دونم
یه پیشنهاد بهتون بدم اون هم این که این طرز تفکر رو عوض کنید زود ازبین خواهد برد شما رو واین ها به جایی هم نخواهد رسید در قبال این عوض شدن تفکر به مسائلی فکر کنید که بتواند مشکلی را حل کند نه مشکلی را اضافه کند
این خاطرات به نظر من نوشته نشود بهتر است
ببخشید که اینگونه انتقاد کردم چون به عنوان کسی که داعیه حمایت از اسلام ورهبری را دارد حداقل های اسلام را باید رعایت بکند باز هم ببخشید اگر آزرده خاطر شدید از این انتقاد ها
دوست خوب آن است که عیب های دوستش رابگوید نه از او تعریف کند.
یا علی
موفق باشید.


سلام بزرگوار
با اینکه وبم خیلی غم انگیز شده واین اصلا خوب نیست،موافقم اما در چند روز اخیر مسائلی پیش اومد(البته شما ازش بی خبرید)که دنیا برای من غمکده محض کرد.این پست واقعا برای خودم هم سوز زیادی داره چه برسه به خوانندگان!دلیلش رو هم می دونم!چون جدا از ته دلم نوشتم.
بعد از این حتما سعی می کنم این غم رو مهمون وبم نکنم تا باعث تکدر خاطر دوستان هم نشه!
فقط یه وسال:
چرا خاطرات نوشته نشه؟؟؟اونها که فقط گذری بر گذشته است و بیشتر هم با زبان طنز نوشته شده(ما هم که خدای سوتی!!!).
انتقاد شما کاملا بجا بود و هیچ دلیلی وجود نداره که ناراحت بشم و انتشارش ندم.
بابت حرفهاتون بی نهایت متشکرم.
دیش دش دینگ دیش دیر دیری.....

ایول ابجی خوب اومدی ختم کلومو
دوسیت مثه پر کفتر ممد پاشنه طلا جیگر بود
نبینم ناموس اینجا ضربه مربه بخوره از کسی
متن تریپی بود اب برنجی
اما تو کته ما این که چیزی نرفت .....
می دونی باس بدم بروبچز واسم ترجمه کنن ما که سوات موات نریم


1.سلامت کو؟!
2.علیک سلام.
3.این چه طرز حرف زدنه؟؟؟حاج خانم...یه خانم بافرهنگ اینطوری صحبت نمی کنه(چشمک)
4.بعضی از جملاتت رو نفهمیدم!!!من باید به کی بدم ترجمه کنه؟!!!
5.آب برنجی چیه بستیش به من؟؟؟خجالت بکش من بهت میگم طلا،اون وقت تو میگی آب برنجی!(ناراحت)
6.این بار کامنتت و غلط های املاییت رو سانسور نکردم!هه هه
سلام ممنون که اومدی
موفق باشی


سلام
خواهش می کنم.
شما هم همین طور
خطاب به سیمین:
قرار بر این بود که دیگه نسبت به حرفات واکنش نشون ندم اما این بار فرق می کنه.
دو کامنت آخرت رو خصوصی گذاشتی و البته حرفهایی شبیه حرفهای قبلی گفتی! واکنش امروز من به کامنتات فقط در رابطه با یک جمله است و نه حرفهای دیگه!
گفته بودی: "من رو هم حلال کن"
هفته گذشته،تو بدترین ها رو برام رقم زدی و من به شدت ازت متنفر شدم اما 5شنبه اتفاق خوبی تو زندگیم افتاد. گفته بودم که حرم خونم به شدت کم شده،مشتاق تر از همیشه رفتم حرم.با مهسا و فائزه بودم. آخر وقت که تنها شدم،اول مناجات حضرت امیر (ع) رو خوندم و بعد تسبیح آرامش بخشم رو به دست گرفتم و قرآن خدا رو هم همین طور! شروع کردم به حرف زدن با محبوبم.حرفهای من از همون اول با اشک همراه بود و این اشک ها و شدت بارششون بیشتر و بیشتر شد تا جایی من واقعا به تنگی نفس افتادم. اونقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که واقعا حس کردم خالی شدم.اون شب چند تا عبارت خاص رو از ته دل برای خدا تکرار کردم و خدا جوابم رو داد. بعد از اون گریه ها که خاطره اش هیچ وقت از یادم نمیره، من حس کردم دیگه هیچ نفرتی از تو به دل ندارم. هرچند که هنوز هم یادآوری حرفها و تهمت هایی که بهم زدی، تمام حریم دلم رو پر از غم می کنه!
فقط می خواستم بهت بگم...
حلال شدی!
تو هم من رو حلال کن!
سلام دوشیزه !!!!!!!!!!!!!!!
خاطرات جالب ودلنشینیه خوشابه حالت که تجربه کردی
همیشه به خدا توکل کن سیمین هم جوابشو از خدا میگیره
( حساس نشو ,حساس نشو)

یادت باشد هرگاه به خدابگویی "من بسیار خسته ام"خداوند پاسخ میدهد "من به تو آرامش خواهم داد" وهرگاه بگویی "من نمیتوانم ادامه دهم "پاسخ میدهد"رحمت من کافیست" دوستت دارم


سلام ترنم من
انشاالله قسمت تو هم بشه.
کاش بتونم فقط به خدا توکل کنم و از غیر اون کمک نخوام.(حساس هم نشم!!!)
بند آخر خیلی زیبا بود ولی تو می دونی این دلنوشته رو چطوری نوشتم!تو تولین کسی بودی که می شنیدی،چون همزمان با نوشتن برات می خوندم.
برام دعا کن...
من اومدم اما حوصله نداشتم مطلبت رو بخونم. طولانی بود و با فونت ریز


اول سلام!
واقعا ممنون که نخوندی اما اعلام حضور کردی!!!
همینم فعلا قبوله!
سلام .حال احوال؟؟
قبول بشه زیارتت مام دعا کردی ؟؟اگه بدونی چقد دلم تنگه گوهرشاده
خیلی خوشحال شدم ازاینکه ... رو بخشیدیبرام خیلی دعاکن که این روزا بس محتاج محتاجم


سلام
راستش بابت مسئله ای بشدت بهم ریخته ام.
قبول حق انشاالله.
دل من تنگ کهف دل تنگی هامه...
فقط خدا باعث شد ببخشم.
چشم.تو هم برای من دعا کن
سلام سیما جان خوبی؟ من امروز فهمیدم این وبلاگ مال شماست. والا زودتر از اینا مزاحم میشدم!
موفق باشی


سلام فهیمه جان
منم تازه فهمیدم "فهیمه" وب های دوستان تویی!!!
بازم منتظرت هستم.
سلام
اومدم بگم چاکریم مامانی...
ارادت!


سلام
منم میگم...
ما بیشتر!!!
با سلام دوباره
خاطرات تلخ زیاد نوشتنش جالب نیست چون همه مشکل دارند هر کسی هم به نوبه خودش.
میشه این نوع خاطرات رو رو وب منتشر کرد
1.خاطرات عبرت آموز
2.خاطراتی که نتیجه اخلاقی بده
3.خاطراتی که بتونه یه نوع هنجارهاوناهنجاری های اجتماعی فرهنگی سیاسی اقتصادی و ... رو نشون بده
ودر کل بتونه چیزی به کسی که به وب شما سر میزنه از این مطلب چیزی فرا بگیرد.
موفق باشید .
یا علی


سلام
با نظر شما موافقم.
عرض دیگه ای نیست!
سلام زیبارو.بله چندر روز پیش تا ته تهش خواندیم اما نظر نگذاشتیم.امروز نحواندیم و اصلا یادم نمیاد چیبود.ااااا...یادم اومد یه کمیشو.ولی بیخیال نظر من که به درد تونمی خوره.حب چی بگم دیگه؟
اسم اون رمانی که اون دفه نشونم دادی چی بود؟نویسندش کیه؟شما شام چی خوردین؟ایا بستنی هم خوردین؟خوش به حالتان ما که نخوردیم.شما ایا چیز دیگری هم خوردین؟چی خوردین؟ایا شیر موز خوردین؟


سلام طلا
تو یا می خونی و کامنت نمی ذاری یا نمی خونی و کامنت می ذاری!!!
چرا نظرت به دردم نخوره؟؟؟
رمان؟!فعلا که یادم نمیاد ولی هروقت یادم اومد،بهت میگم.
سوالهای آخرت یعنی چی؟!
۲۲ فروردين ۹۰ ، ۲۰:۲۱ یوسف اوای الله
سلام
اولین باره وبتو مبینم انصافا هم خوب و هم جذابه ولی منظورت از ناموس خدارو نفهمیدم
یه دعا از حضرت سجاد (ع) هست که فرمایش دارند والخلق کلهم عیالک
مرد و زن هم نداره ما مردا هم میتونیم ناموس حضرت حق باشیم نه؟
تونستی به وب من هم سربزن پیشاپیش متشکرم


سلام
از نظر لطف شما متشکرم.
"ناموس خدا"لقب حضرت فاطمه (س) است اما بنده معتقدم هر زنی میراث زهراست.پس می تونن ناموس خدا باشن.مخصوصا در زمانه ای که غیرت خیلی ها به ناکجا رفته.البته به هیچ وجه انکار نمی کنم که هنوز هم "مرد" پیدا میشه.
درمورد دعایی که از امام سجاد (ع) فرمودید،نظر بنده این هست که کلمات عربی که فقط یک معادل فارسی ندارند.پس ممکن است منظور اصلی دعا،برداشت اولیه ما نباشد.
خدمت می رسم.
۲۳ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۱۹ ملکه زیبایی ها
سیمای عزیزم!
مرغک پرشکسته زیبای من،
کاش قفست را میشکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت میدادم،
مرا با تو سرشته اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمیترین و راستین من خویش
می یابم، احساس میکنم، طعم تو را هر لحظه در خویش میچشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت خویش می بویم، آوای زنگدار و دل انگیزت را که به سایش بالهای فرشته ای در دل ستاره ریز آسمان شبهای تابستان می ماند همواره میشنوم، هر صبح با سرانگشتان مهربان خیالم گیسوان زنده و زباندارت را که بی تاب دستهای من اند، به نرمی و محبت شانه میزنم، همة روز را با توام، گام به گام همچون سایه با تو همراهم، هرگز تنهایت نمیگذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت میبینند، بر سر سفره، آن که در صندلی خالی پهلویت نشسته منم، نمیبینی؟ هستم، چشمهایت را درست بگشای، با آن چشمهایت که تنها برای دیدن من اند. با آن چشمها که تنها من در تو می بینم... آن که پنهانی لقمه ای در دهانت می نهد منم، آن که ناگهان لیوانی بر لبت میگذارد منم، آن که برایت سیب پوست کنده و کنار دستت ریز کرده است منم، ناگهان سرت را برگردان تا مرا ببینی، پیش از آن که فرصت آن را داشته باشم که بگریزم، غیب شوم...
و هر عصر، که تنها و در اتاقت بر تخت افتاده ای و خود را رها کرده ای آن که در کنارت شعرها، داستانها، ترانه ها، تصنیفهای بسیاری را، برایت میخواند منم ...


سلام ملکه زیبایی های ناشناس
متنی که نوشتی بی نهایت زیباست و به همون اندازه هم برای من تعجب برانگیز!!!
تو کی هستی که اینقدر احساس خرج من سرد(!)کردی و من نمی شناسمت.لطفا خودت رو بهم معرفی کن...
۲۳ فروردين ۹۰ ، ۰۶:۲۶ ملکه زیبایی ها
...و هر لحظه تعجبی، هر لحظه لبخندی، هر لحظه، خندة قاه قاه بلندی، هر لحظه از جا پریدنی، دور خود چرخ زدنی، خود را به آینه رساندنی و خود را در آن حال در آینه دیدنی و خود را ندیدنی و هر لحظه در من خیره ماندنی و باور کردنی و... باور نکردنی. و گاه اعتراضی، ... اخمی، نیمه قهری، و بیدرنگ نوازشی به علامت عذرخواهی ای و لبخند مهربانی به علامت شرمندگی یی... و بعد سؤالی و بعد جوابی و بعد شکی و بعد تردیدی و بعد تصمیمی و بعد حرفی و بیدرنگ سرخ شدنی و سپس سکوتی و بعد برخاستنی و سر به زیر افکندنی و در اندیشه فرورفتنی و لباس پوشیدنی و از خانه بیرون رفتنی و منم آن که در این ساعتها، در این عصرها ... شبها... چه دشوار است سخن گفتن از شبها، شبها که آدمها نیستند و دیوارها در ظلمت گم اند و من میمانم و تو بیدار و چشم عالمیان در خواب و ماه چشم انتظار چهار کبوتر که قفسه اشان را بشکنند و در هم آمیزند و در سینة مهربان آن تنهای زیبای آسمان... و... شبها... که افسرده و رنجور مرا رها میکنی و به خانه باز میگردی و تنها در اتاقت را میگشائی، خانه ای را که در آن صدائی و شور و شوقی اگر هست از دیوار همسایه می آید. و صدای پاهایت شور در دل سکوت خانه می افکند و ناگهان قطع میشود و در اطاقت را میگشائی و پا به اندرون می نهی، آن که در آن گوشه چشم انتظار تو بر چهره ات خنده میزند منم. و آنگاه از دل خنده ای میزنی و باز میگردی و در را کلید میکنی و باز میگردی و مرا کنارت مینشانی و میپرسی و میپرسی ومیپرسی و من همچنان ساکتم و سر در پیش و چشم بر قالی دوخته که دل و دماغ حرف زدن ندارم، که افسرده ام و گرفته ام و بیزار که زندگی سخت شده است .... مرا دریاب!
یادمان باشد،قبل از قضاوت در مورد راه رفتن هرکس،چند قدم با کفش های او قدم برداریم...
دکتر علی شریعتی


واقعا!
کاش...
سلام
نوشته ات رو خوندم زیبا می نویسی
حرم رفتی خیلی التماس دعا


سلام
ممنون از لطفت.
محتاجم بسیار ولی چشم.
سلام عزیزم
من بالاخره وبلاگ زدم،سعی می کنم بتونم خوب مدیریتش کنم و این امر مستلزم حمایت دوستای خوبی مثل تو،نظر سازنده تو کمک خوبی به من تازه وارد میکنه...
منتظرتم
TaaVasaleTo.blogfa.com


سلام طلا
مبارکه!!!
حتما خدمت می رسم و نظرم رو میگم.
موفق باشی
سلام.
ممنون از اینکه بهم سر زدی...
من چون در جریان ماجرا ها و کامنت ها نیستم خیلی نمیتونم نظر بدم...ولی به هر حال درد تهمت رو میدونم چیه...
میدونی چند وقته پیش یکی از بر وبچ کلاس اومد توو روم وایستاد و با صمیمیت تمام توو چشام نگاه کرد و یه چیزی گفت که سرم سوت کشید...اشک توو چشم جمع شد و گفتم نه به خدا اینجوری نیست!!اون موقع طرف به ظاهر قبول کرد ولی بعدا متوجه شدم که بین چند نفر(7-8)این موضوع چرخیده..
برا همین میفهممت...ولش کن..اصلا بهش فکر نکن...زمانی هم که خیلی دلت گرفت به جای اینکه شکایت اونا رو به خدا بکنی برا خودت دعا کن ...من که اینجوری میکنم..
دستمزد مشورتم میشه یه دعای خیر خوب برام...یادت نره که راضی نیستم...


سلام
وظیفه بود.
چیزی که تعریف کردی،واقعا دردناکه و برای من هم زیاد پیش اومده،با این تفاوت که تعداد چند نفری که خبر دروغ بینشون می چرخه،70-80 تا و بلکه با صفرهای بیشتری هست!!!
من هیچ وقت شکایت کسی رو پیش خدا نبردم!باور کن...
وقتی بابت موضوعی ناراحت میشم،با دعا و التماس از خدا می خوام به دلم برگرده. معتقدم اگه از کسی ناراحت میشم،یعنی خدا رو تو دلم کم دارم وگرنه نباید ناراحتی باشه!
دعای خیر هم چشم.
سلام بنده به نشانه اعتراض نیومدم و کامنت نگذاشتم هم به شما هم به ظاهر "سیمین"

این دلنوشتتون تا حدودی چند وجه مشترک با ما داشت و اینکه نمیدونم دوستان از امام زمان یا خدا نامه دارن برای اصلاح بقیه برام جالبه
خب نشون بدن ما هم مشعوف شیم

در اسفار اربعه ملاصدرا مرحله 4 تازه اجازه هدایت داری ... اینا اسفار نخونده ملاصدرا شدن

بر باعث و بانیش اون دنیا ...

قلمتان پیش از پیش و بیش از بیش شیوا ...


سلام بزرگوار
نشان اعتراض گاه خشم حیدری است و گاه حلم علوی!لیک بر همگان هویداست این حلم در قالب سکوت،انفجار آتش فشانی مهیب را درون خویش به بند می کشد!و در مورد شما به یقین مورد دوم مصداق می پذیرد.
کاش اکنون که مراتب اعتراضتان را نسبت به بنده اعلام نموده اید،توضیحات بیشتری را مبذول می فرمودید تا بنده نیز درجهت رفع آن اقدامی بنمایم.اما اگر اعتراض شما در رابطه با کامنتهای سیمین و تأیید،سانسور و حذف آنهاست،بنده ادله خویش را برای انجام این امور در دل نگاشته ام متذکر شده ام،هرچند در لفافه!
کاش ذره ای احتمال بر قصد هدایت از جانب سیمین می رفت که اگر این گونه می بود، شاید اندکی از بار غم حاصله می کاست.
همچون گذشته عرض به خدمتتان که نفرین نکنید!لطفا...
بابت نظر لطف حضرت عالی در رابطه با نثر و شیوه نگارشی ام بی نهایت سپاسگزارم اما "پیش از پیش و بیش از بیش" با ذهنم آشنا نیست.آنچه پیش از این شنیده بودم، "بیش از پیش" بود!
به هر حال متشکرم.
سلام.بهم ریختگی چرا؟؟؟؟؟؟بابت همون قضایا؟؟یا چیزه دیگه ای اذیتت کرده؟
اینکه میگی دل تنگ کهف دلتنگیهاتی برام عجیب نیس چون چندوقته ناموس خدا خودش نیست حرف میزنه ولی نه ازته دل یاشایدم نه اون حرفایی که همیشه اینجا میزد....
ی پیشنهاد بشین چندروز باخودت خلوت کن ببین کجابودی وکجامیخوای بری؟؟
بنظرم هرچندوقت یکبار باید ی فرمت کلی بکنیم خودمون رو وحتی باورهامونو
راستی عذرمیخوام بابت انتقادات و یا بهتره بگم نصیحتام هروقت خسته شدی ازشون بگوتادیگه نگم


سلام اسیر خاکی که من هم اسیرش شدم!
دلیل اصلی بهم ریختگی همونی هست که می دونی اما دلایل دیگه ای هم داره!
چند وقته خودم نیستم؟!واقعا؟!
من اینجا همیشه حرف دل می زنم اما حرفتو قبول دارم که چند وقته حرفام مثل قبل نیست.دلم برای عاشقانه نوشتن برای محبوبم تنگ شده(ناراحت)
کاش فرصت خلوت کردن با خودم رو داشته باشم.
چرا عذرخواهی؟؟؟من انتقادات و نصایحت رو خیلی دوست دارم.هیچوقت هم ازشون خسته نمیشم.
راستی...
من خیلی دوست دارم بشناسمت!میشه ایمیلت رو بهم بدی تا خارج از این فضا هم در ارتباط باشیم و من هم اونی رو که دوستش دارم،بیشتر بشناسم؟!
سلام دلبندم.اه میشه به من نگی طلا؟؟؟؟یه چیز دیگه پیدا کن.رمان و فهمیدم مال کیه.سلول هاتو نخستون.
تو نمی دونی شما شام چی خوردین یعنی چی؟پس یحتمل هنوز سیم های (نه سیمای)برقت و وصل نکردی قربونت.خوب چی بگم دیگه من؟


سلام طلا!!!(یادم رفت گفتی نگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
به من هم بگو اون رمان چی بود؟!حدس می زنم ولی خیلی وقت پیش بود ها!
"کجا"شام چی خوردیم؟!
یحتمل نه،حتما همینه که میگی.
ردیه 2: "سیاست ما عین دیانت ما نیست ، دیانت ما عین سیاست ما نیست"


خدمت می رسم
بعضی اوقات دنیا با همه ی بزرگی اش برایت نفس گیر و خفه کننده می شه

بعضی اوقات انقدر دلت تنگ ه که هیچ چی آرومت نمی کنه ،
اینجور وقتا حتی اشکا هم برا حلقه شدن ناز می کنن !

اون موقع س که یه بغض انقدر بزرگ می شه که جایی برا نفس کشیدنت نمی ذاره ...




واقعا وقتی این بغضی اوقات پیش میان،فقط دلم میخواد تو حرم باشم و گریه کنم،شاید تخلیه روحی شم و بازم بتونم به روی زندگی لبخند بزنم.
اما...
سلام. ی سوال اسیر خاک شدی یا اسیر اونی که اسمش .....
میخوای چی ازش بدونی؟؟
من تای حدودی میشناسمت ازطریق ی رفیق مشترک
آدرس ایمیلم بهت میدم ولی بشرطی که بگی واقعا چی باعث شده که بخوای بیشتر باهام آشنا بشی؟؟


سلام
اسیر وجود خودت شدم!
تو حرفات خیلی دوستی رو حس میکنم.واسه همین میخوام بشناسمت و اینکه اینجا اومدنت برام معنی داره اما نمیدونم چرا!
رفیق مشترک؟؟؟
من فکر می کردم تو اصلا مشهدی نیستی!
سلام علیکم.
"طبق نظر بعضی دوستان حدس می زنم..."
شما برای جواب دادن به نظرات با دوستان مشورت میکنید!!!؟
البته درست حدس زدید(من اون سطر اول رو به عنوان پاراگراف ندیدم) اما این دوستان چطور کمک کردند که به این نتیجه برسید؟


سلام بزرگوار
بنده برای جواب کامنتام با دوستان مشورت نمی کنم.منظورم این بود که دوستان هم قبلا گفته بودن این پاراگراف از پستم جالبه.فکر کنم بقیه پست اونقدر غم انگیز هست که "جالب" نباشه!
۲۴ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۲ ازحضور تا ظهور...
ناموس خدا جان خیلی ذهنت رو مشغول نکن. این "ملکه زیبایی ها"احتمالا شماره رو اشتباه گرفته فکر کرده تو ... ای در واقع تو رو با ... اشتباه گرفته
به نظرم بیا یه بار پست بذار که وقتی سیب میخوری و وقتی واکسن میزنی چه بلایی سرت میاد پست جالبی میشه! از ما گفتن بود.


از حضور تا ظهور جان شما لطف کن اول سلام کن!!!
علیک سلام!
با کی اشتباه گرفته؟!زود باش بگو!
نظر جالبی دادی!وضعم بعد از سیب خوردن یه جور جالبه اما واکسن و... زدن که به شدت داغونه!!!
برای خنده هم که شده میذارم(چشمک)
سلام.بابا نزن این حرفو وجودو اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟
چه معنی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آره مشهدی نیستم ولی ی دوست گل مشهدی دارم.....
از همین بلاگراس که هراز گاهی میاد تو وبت


سلام
چرا این حرف رو نزنم؟!
خب بگو بشناسمش و بعدش هم بشناسمت!
سلام
پسر چی همه کامنت داری دختر!!
این ملکه زیبایی باید اسمشو میذاشت پادشاه زیبایی نه ملکه!! ولی واقعا حس داشت متنش.

گفتم عرض حالی بپرسم از محضرت!!


سلام
لطف دوستانه دیگه!!!
پادشاه؟؟؟هه هه!
به به!ممنون طلا
گر دیر آمدم مجروح بودم ...

بالاخره آپ شدم

هاشمی بدون مصلحت
مدار 33 درجه در خاور میانه
مدیریت جزیره ای

همت بر این بود که بر مطالب کار شود و این مطلب هم نیز سخت تلاش شده، هدایت گر این تلاش ها باشید


خدمت رسیدم!
درسته اما بی فایده

خب چرا میخواید به همه ج بدید؟


سلام علیکم!
با اینکه فهم منظور دقیق شما از این کامنت مشکل بود اما گمان می کنم به نتایجی رسیده ام!
قصد بر جواب دادن به همه نیست اما زمانی که تحمل به سر حد خود می رسد، آدمی تنها راه چاره را در علنی نمودن واگویه ها و اعتراضات خویش می بیند.
هستند دوستانی که می دانند کامنت های بی نهایت زشتی که پیشتر ها برایم ارسال گشته اند،چه بوده اند.آن زمان سکوت و عدم واکنش نسبت به آنها عواقب دیگری را در پی داشت!اما این بار که قبح کامنت به غایت خود رسیده بود،بنده را تحملی در وجود نماند و نتیجه آن شد که ملاحظه فرمودید!
salam 2khtar....
khufi?khoshi?
che soal daghuni porsidam.
yadet bashe .... va... va.... vasam nagofti
bad az sib khordan chet mishe?
bazam mese hamishe 22 budi


سلام دحتر گل
به خوبی شما.
منتظر باش فعلا...
تو نمی دونی بعد از سیب خوردن چه جوری میشم؟؟؟
ممنون از نظر لطفت
۲۴ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۲۴ میلاد نویدپور
سلام
خیلی جالب نوشته بودید. نوع طنزتان خوب بود.
یک جمله اول ورود به منطقه ی اروندرود راجع به امام زمان (عج) روی یک تابلو نوشته بودند. یادتان می آید چی بود؟ (خیلی جمله ی جالبی بود من را خیلی تحت تاثیر قرار داد. می شود گفت خودش یک اروند بود)


سلام
ممنون از نظر لطف شما.
طنز در خاطرات؟!
بنده در اروند بیشترین حسی که داشتم،حس قندیل بستن بود!!!اگر هم چنین تابلویی دیده باشم،فعلا خاطرم نیست!
اگر بفرمایید،سپاسگزار خواهم بود.
سلام دلبندم.نظری نیست.امدیم اعلام حضور کنیم.همین شبی که می خوای به این جواب بدی شام چی دارین خانم گیج؟


سلام گلم
ممنون بابت اعلام حضورت.
اولا الان که روزه!
ثانیا امروز 5شنبه است،در نتیجه شب باید دست پخت خودم رو به عنوان شام بخورم!!!
خانم گیج؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبول کنید که بعضی پست هاتون بیشتر مخاطب خاص داره تا مخاطب عام.مثلا درباره کامنت های س+ی+م+ی+ن که اشاره داشتید ، مخاطب این پست هم باید از مسائل اتفاق افتاده در ج+ا+د مطلع باشه و هم از کامنت های اشخاصی چون م+ح+م+د و س+ی+م+ی+ن تا به یه جورایی به هم ربطشون بده.
به عنوان مثال بنده عضو ج+ا+د بودم و در حاضر هستم اما از رد و بدل کامنت به خصوص کامنت های خصوصی بین شما و افراد نامبرده مطلع نیستم.پس چه لزومی داره که بدونم اصلا چه اتفاقی بین شما و این اشخاص افتاده، درحالی که اطلاعات ناقصی در اختیار ذهنم قرار داده شده؟
بگذریم، در کل باید بگم چند پاراگراف اول تنها در حد یک متن ادبی (البته دلنشین)و نه آموزنده و مفید فایده ،مورد مطالعه واقع شد!!،اما قسمت خاطرات سفرتان علاوه بر موارد ذکر شده ،مجددا یاد آور خاطرات سفرم به حج بود به خصوص این جمله که " ...تمام شد.دوباره بازگشتیم به دنیای مادی،دنیای آدم ها،دنیای معصیت..." یادآور لحظه وداع از خانه ی خدا برایم بود(به قول خودتان "آتیش زدمان" )
یا حق


سلام بزرگوار
با حرف شما موافقم اما کامنت های مذکور چند روزی در صفحه وبم موجود بود و گمان بنده اینکه مورد مطالعه بسیاری قرار گرفته است.از طرفی فکر می کردم از آنجا بنده در هر بار دسترسی به نت،به تمام وب های دوستان-و من جمله شما-سر می زنم، شاید شما نیز اینگونه باشید که ظاهرا اینطور نیست!
کامنت خصوصی بین بنده و آن دو نفر رد و بدل نشد،الا اینکه کامنت های خصوصی توسط آنها برایم ارسال شد و بنده تنها نسبت به یک جمله واکنش نشان دادم که در کامنت ها مشاهده می کنید.
دل نوشته ها لزوما آموزنده و مفید فایده نیستند اما اگر از عمق رنج آدمی حکایت کنند، می توانند سبب عبرت سایرین گردند!بهر حال بابت مطالعه حتی در همین حد که فرمودید، سپاسگزارم.
در رابطه با خاطرات سفر نیز واقعا این جمله یادآور دردی جانکاه می باشد!کاش برای شما نیز تداعی خاطره نموده باشد.
"آتیش زدمان"بالاخره ادبی است یا محاوره؟!!!"آتیش"محاوره است و "زدمان" ادبی!!!
ضمنا بابت جدا نوشتن حروف آن کلمات که همگان می دانند چینششان کنار هم با من چه می کند،بی نهایت متشکرم!
واااااااااااااااااااااای...................واقعا خیلی گیجی...دست پخت خودت چیه دلبندم؟یعنی چی می خوای درست کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بگو دیگه!!!!


من گیج نیستم!!!
دلبندم دانشمندان یه چیزی اختراع کردن به اسم "موبایل"!!!این حرفا رو از طریق اون میتونی بهم بگی،نه اینجا!
موبایل دیگه چیه؟


میگن چیز خوبیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شاید هنوز درستون بهش نرسیده[نیشخند][چشمک]
سلام
چون مدیونم کردی،اومدم!!!!
راستی آپم


سلام
مدیونی اگه به دلت بد راه بدی!!!
خدمت می رسم!
۲۷ فروردين ۹۰ ، ۰۵:۲۹ باران(فهیمه)
منتظرتم عزیزم با کوله بارت بردار...


مطمئنی جمله ای که نوشتی،درسته؟؟؟!!!
خدمت می رسم.
درست میفرمایید این خیلی بده که یک از خدا بی خبر بخواد دل محب حضرت زهرارو بشکونه ولی گاهی جز صبر علوی هیچ راه دیگری نیست ...

اگه به اون دنیا اعتقاد داشته باشید که دارید ، همه شان باید بیایند ج بدهند ...

انجا خدا هست ... دهان ها بسته میشود و اعمال حرف میزنند ...


اول سلام!
محب حضرت زهرا؟؟؟کی هست؟!!!
با سخن شما موافقم و عرض کردم که در آن زمان بنده را تحملی در وجود نماند و گرنه به یقین مطلوب من نیز هست که صبر را پیشه خویش سازم.
انشاالله زمان جواب دادن به آنچه انجام داده ایم،ما که شاید تهمتی نزده باشیم،بار گناه سنگین تری نداشته باشیم!
سلام بع بعی بابا!

بیا جواب دادم بخون بجواب.


سلام
بع بعی بابا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا هر چی حیوونه،یه روز به اسم من ثبت میشه!!!
چشم
سلام ناموس خدا.خوبی؟؟؟
فک کنم جواب سوالاتو گرفتی که دیگه چیزی نپرسیدی..
جدا حس میکنم ی جورایی ناراحتی ازم دوسداشتی واسم ایمیل کن...


سلام اسیر خاک
تو خوبی؟
نه بابا!چرا ناراحت؟!
بهت اس میزنم امشب
سسسسسسسسسسسسلام و مون علیکم و رحمت الله و بقیش ... چی بود ؟!!!
"با عنوان پل را بر ندار رودخانه را عمیق کن به روزم "
مقدمتان منور باشد حتما آب بر....


همون سلام!
خدمت می رسم.
آب برنجی و ...(عصبانی)
من مثلا 44 کلاس بیشتر از شما سواد دارممدیونی اگه به دلت بد راه بدی دلبندم...امدم نبودید من هم میروم به امید این که یک روز نامی...پ.ن


44 کلاس؟؟؟
آخرش رو نفهمیدم چی گفتی!
بیا به من بگو اگر این خانه بیخودی است


اختیار دارید.
خدمت می رسم.
سلام

ممنون که سر میزنید

آپم


سلام.
وظیفه است.
خدمت می رسم.
۰۵ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۰۳ امــت اســلامی
سلام دوست عزیز
وبلاگ خیلی خوبی داری
من هم با مطلبی با عنوان "آزادی به نام آبادی" به روزم
حتما یه سری به من بزن
منتظر نظرتون درباره این مطلب هستم
یا علی

---×× والعاقبة للمتقین ××---


سلام
سپاس از نظر لطفتان.
خدمت می رسم

نجوا کن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی