می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

خاطره دیروز در آیینه فردا (2)

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ

جمعه – بامداد – حسینیه تخریب (دوکوهه)

ادای فریضه نماز صبح در حسینیه شهید همت / آهنگ حرکت به سمت حسینیه تخریب / به ناگاه احساس کردم دل درد شدید،حالت تهوع و استفراغ دارم! / چاره ای جز تحمل نداشتم. / مهسا همراهم بود و تا مدتی کیف سنگینم را نیز برایم حمل کرد. / حال من دگرگون و مشوش بود تا آنجا که نگاهم به ساختمان حسینیه افتاد. / بعد از آن احساس کردم هیچ مشکلی ندارم! / الله اکبر... / دعای ندبه همراه مهسا و فائزه در حسینیه ای تاریک،زیر نور فانوسی کوچک حال خوشی دست داد،بدون انکار خواب رفتن های گاه و بیگاهمان!!! / قبور حفر شده توسط رزمندگان تخریب چی،تصور فشار شب اول قبر را تداعی می کرد. / همه چیز آنجا زیباتر نمود که ضجه های فاطمه – دوست روشندل جدیدم – به آسمان بلند بود.

جمعه – ظهر – فکه

شدت گرمای هوا در اوج / نماز،البته فرادی،اقامه شد. / پیش از آن توفیق زیارت سوسکی سیاه و بدترکیب نصیب گشت. / با ترفندهای بسیار،صورت خود را از معرض تابش مستقیم نور آفتاب مصون داشتیم. / با نگاه به "فاخلع نعلیک..." بر فراز دروازه ورود به منطقه،کفش ها را درآورده و پا روی رمل های داغ نهادیم. / کف پا نرمی شن ها را حس می کرد و کوهی از شوق را به جان می ریخت. / در مقتل شهید آوینی باز هم صدای ضجه های فاطمه دل همگان را به درد می آورد. / فائزه و سودابه برای بلند کردنش نزد او رفتند. / همراه فاطمه شدند،هم در گام برداشتن،هم در اشک ریختن! / همچنان به پیش رفتیم تا به مقتل 120 شهید رسیدیم. / تابلوی معرفیشان را که خواندم،اشک هایم بی اختیار فرو ریخت. / روی رمل ها که نشستیم،از همان ابتدا حال دیگری داشتم. / زمین را چنگ می زدم تا گرما را به جانم بریزم. / در باورم نمی گنجید در کجا گام نهاده ام. / بازگشت را با مهسا به سرعت و پیش تر از گروه آمدیم تا مقتل شهید آوینی را با لذت بیشتری زیارت کنیم. / اما متوجه آن شدیم که راه بازگشت متفاوت از رفت است. / دروازه بین راه و عکس هایی از معجزات شهدا / پیکر شهید،چند تکه استخوان و سربند سالم "عاشقان کربلا" بر روی جمجمه،به شدت متلاشی ام نمود. / به کناری رفته و فقط اشک ریختم. / دلم فریاد می طلبید و افسوس که او را مجال این امر نبود. / من این فریاد را لابلای اشک هایم فرو می خوردم! / اندکی پس از این دگرگونی درونی،آنجا که مسیر هموار بود،مهسا خود را به رمل ها رساند و من به عمد،به سمت سنگلاخ ها رفتم / می خواستم این بار خود برای خویشتنم مرور مصیبت کنم و تداعی محنت!

جمعه – عصر – چزابه

غریب تر و البته عجیب تر از آنی بود که متصور بودم. / غربتش شاید مثل غربت بقیعی بود که در حسرت نگاهش می سوزم! / چزابه بیشتر به بهت گذشت تا به اشک! / و این هم مثل غربتش برایم غریب می نمود و البته عجیب! / میان صحبت های راوی محترم،جمله ای برایم به شدت خودنمایی کرد: / "وقتی به ناموس خدا بی احترامی می شود،خشم حیدری به جوش می آ ید"!

جمعه – شب – دهلاویه

تصورم منطقه ای جنگی بود همانند دیگر مناطق اما با تفاوت هایی ناچیز. / لیک آنچه به چشم آمد،هر چه بود،این نبود! / نماز مغرب و عشاء ادا شد و بازدید کوتاهی از نمایشگاه شهید چمران نیز انجام. / نکته ای ظریف و بسیار قابل توجه در دهلاویه،حضور تعداد کثیری قورباغه و سوسک بود در اشکال مختلف! / برای مصون ماندن از شرشان،گاهاً پرش هایی انجام می دادیم که ناگفتنش بر گفتن بسی می ارزد! / یک پلاک و یک قرآن آویز،یادگار و خرید من بود از دهلاویه که بسیار دوستشان می دارم.

جمعه – شب – محل اسکان (هویزه)

ابتدائاً خرسند از اینکه امشب نیازی به mp3 (و بلکه mp4 و mp5) خوابیدن نیست! / اما اندکی بعد با روشن شدن موضوعی،شادی بر سرم آوار گشت. / امر واجبی برای انجام بود که در آن مکان مقدور نمی نمود. / با تدبیر هوشمندانه و البته کمک بسیار زیاد مهسای عزیزم انجام گشت. / بماند که سرزنش ها شنیدیم اما گریزی جز انجام نبود. / لیک خاطره ای شیرین در ذهن به یادگار نشست. / در جمع دوستانه مان،من قرآن می خواندم اما از سایرین دور نبودم! / مهلا بود که از انقلاب درونی اش در دو سال متوالی در دهلاویه سخن می راند. / آنجا بود که از طلائیه گفت / که متفاوت است با همه آنچه در ذهن می گنجد. / از طلائیه گفت و تجربیات عینی خودش از حضور خدا و مقربانش در این سرزمین عشق! / من گوش می دادم و می سوختم و بی قرارتر می شدم برای وصال...

شنبه – صبح – هویزه

قرائت قرآن بر بالین مزار یک شهید / حرکت به سمت مقتل / نرسیده به آن،نشستن پای صحبت های راوی / دل و چشمم به اشک نشست و ذهنم به فکر! / اشک برای آنچه به روی دل و دیدگانم گشوده گشت و فکر برای غربت امیر المؤمنینی که خود را شیعه اش می شمارم.

شنبه – صبح – داخل اتوبوس

سرش را نمی دانستم چیست اما لحظه هایم در انتظار نگاهی به طلائیه می مردند. / برای دانستن این سر،به سلول های خاکستری ذهنم فشار آوردم اما می دانستم در مرداب ذهن نباید به دنبال نشانی از دریای عشق طلائیه بود! / پیشنهاد مهسا را برای شنیدن کلیپ این منطقه با شوق پذیرفتم. / به قرار و عادت همیشگی مان،سر بر شانه همدیگر نهاده و گوش دل سپردیم به آنچه می شنیدیم. / اندکی بعد همین کلیپ از آمپلی فایر اتوبوس پخش شد. / اتوبوس سراسر اشک شد و دلها آماده برای وصال...

شنبه – ظهر – طلائیه

کفش ها را ابتدای ورود به منطقه از پا درآورده و روی خاک ها و سنگلاخ ها راه رفتیم. / گفته مهسا عجیب راست می نمود که "این سنگ ها،اینجا،پا را به درد نمی آورند"! / بی قرار بودم برای لحظه ای حضور،لحظه ای نگاه. / حضور داشتم و نگاه کردم اما بسیار زیباتر از متصورات ذهنی ام بود. / لیک آنچه برایم بسی عجیب می نمود،آرامش بی نظیری بود که در تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. / تسبیح همیشه همراه و دوست داشتنی ام در برابر شدت این آرامش،زانوی ادب بر زمین فرود آورده بود. / دلم آرام آرام بود و چشمانم به حرمت این آرامش،خشک و بدون اشک! / درون پرغوغای من با این آرامش مطلق حاکم بر فضا،در عین ازدحام بیش از حد منطقه،قرار می یافت. / نماز خوانده و همراه کاروان به راه افتادیم. / بر زمین که استقرار یافتیم،راوی که شروع به سخن کرد،طلسم چشم هامان نیز شکست. / عادت دیرینه من و مهساست،سر بر شانه های همدیگر نهاده و ابتدائاً ریزش آرام اشک و بعد ضجه! / این بار نیز... / راوی از طلائیه و آنچه بر آن گذشته است،می گفت و من بر شدت فلاکتم زار می زدم. / شاید بر جهالتم / و... / شاید بر غفلتم! / این اشک ها و این ضجه ها،واقعیت را به تصورم نزدیک و نزدیک تر گرداند. / روایتگری به پایان رسیده بود که مهسا،مضطرب و بی قرار،سراغ تسبیحش را از من گرفت. / هر دو به دنبالش می گشتیم که دوستی ناآشنا،کمی آن سوتر نشانش داد. / تسبیح را برداشتم. / همین که به دستان مهسا رساندمش،دلهامان گویی تکانی سخت خورد. / آغوش دو نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / فرمان ترک منطقه داده شد اما تنها عده اندکی آهنگ عزیمت نمودند. / دل هیچ کس به ترک رضا نمی داد. / من و مهسا پس از دقایقی برخاستیم و به عقب،نزد فائزه رفتیم. / فائزه،اشک ریزان،حرف های دلش را به روی کاغذ می آورد. / این بار آغوش سه نفره ما بود و گریه هایی دردمندانه از سر عشق! / لحظاتی گذشت تا به سکوتی محض رسیدیم. / سخن ملیحه هر سه نفرمان را خیزاند: / "من نمی توانم فاطمه را از خاک جدا کنم." / فاطمه همان دوست روشندل جدیدمان بود و آنجا صدای ضجه هایش در سجده،به آسمان بلند! / چند نفری از زمین بلندش کردیم و نهایتاً من تا رسیدن به محل اتوبوس ها همراهش شدم. / دشواری گام برداشتن ها به سهولت به ادراک حس درمی آمد. / سایرین را نگریستم و امری بدیهی از ذهنم گذشت: / همه پاها سنگینی می کردند برای رفتن!

شنبه – عصر – هور العظیم

کاملاً اتفاقی راه بدان جا یافتیم. / روایتگری پروازم نداد، / اما آنجا به زیارت شهدای گمنام تازه مکشوف نائل آمده و نگاهم به کفنشان افتاد،به ناگاه آسمان ابری چشمانم هوس بارش کردند و نازنین قطره های باران سیمایم را تطهیر! / دلم از این فکر در ذهنم به درد آمد که روزی که من جام مرگ را سر می کشم،از من چه می ماند؟! / نام و یاد را به کناری می افکنم اما از جسمم چه خواهد ماند و من چقدر از این زمین را اشغال خویش خواهم ساخت؟! / اشک هایم گواه این درد بود و چه نیک گواهی!

شنبه – عصر – ایستگاهی در راه

برای ادای فریضه نماز مغرب و عشاء فرمان ایست یافتیم. / پیش از شروع نماز،همراه مهسا و فائزه،قصد خواندن مناجات امیرالمؤمنین (ع) کردیم. / کنج ترین نقطه را برای خلوتمان در نظر گرفتیم. / اما صدای پارس سگی در همان نزدیکی،ما را از ادامه راه بازداشت. / همراه آن سگ و البته پشه های بسیار،مناجات را شروع کردیم. / با شروع نماز،مناجاتمان نیمه تمام ماند اما به حتم آن سگ و پشه ها ادامه دادند تا به انتها. / "همه تسبیح گوی و ما خاموش..."

شنبه – شب – داخل اتوبوس

نمی دانم چرا پس از آن همه شور خدایی در طول روز،از همان بدو ورود به اتوبوس،همه مان حال دیگری داشتیم. / به گفته عزیزی،روی صندلی ها بند نمی شدیم! / دست می زدیم،شعر می خواندیم،فریاد می کشیدیم و... / دلم به حال دو مسئولمان می سوخت که چقدر برای قرار یافتنمان،حداقل روی صندلی ها،تلاش کردند و لیکن راه به جایی نبردند! / پس از اندکی تخلیه انرژی به شیوه خودمان،از مسئول اتوبوس شنیدیم که فردا روز ولادت امام حسن عسگری (ع) است. / ما که گویی مجوز گرفتیم برای انجام امور قبیحه به معنای واقعی کلمه،دیگر حقیقتاً سر از پا تشناختیم. / شاید که ثابت کنیم شیعیانی هستیم که حداقل در شادی اهل بیت شادیم! / به جبران آنکه در اندوهشان چندان هم محزون نیستیم! / باشد که بپذیرند.

شنبه – شب – محل اسکان (خرمشهر)

ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف! / بماند که خدا آنی را برایم رقم زد که به بلا امتحان شوم و صبر آن چیزی بود که خدایم فرمانش را داده بود. / امتثال امر نمودم!


پ.ن1: در گروه 6 نفره مان دوستی روشندل و نه نابینا نیز حضور داشت که گاه حرف هایش بسیار فراتر از سطح ادراک ما می نمود!به نیکویی دریافتیم که چرا نابینایان را روشندل نام می نهند!لطافت احساسات فاطمه و قدرت فوق العاده بالای تشخیصش،انگشت حیرت را بر آستانه دهان ما می خشکاند!حضورش را در این سفر،حکمتی مکتوم می پندارم تا بر سلامتی ام شاکر باشم به درگاه محبوبم.

پ.ن2: بخش هایی البته کوتاه از دعای ندبه را تقریباً در خواب گذراندم.حس عذاب وجدان از درون می خلیدم که چرا خستگی باید مرا از خدایم دور کند و دعای ندبه شورانگیز،سیمم را به او متصل نگرداند؟!بعد فهمیدم بسیاری دیگر نیز اینگونه بوده اند و این حس تلخ عذاب وجدان همه را درگیر خود نموده است!همه در حیرت بودیم که چرا!و گویا توان کاستن حیرت در هیچ کس نبود!

پ.ن3: طلائیه آنقدر سرمستمان کرده بود که مهسا عینک بر چشم و من گوشی در دست به دنیال عینک و گوشی می گشتیم!!!در آن حال و در آن شور،این مسئله لحظاتی چند گل لبخند را بر لبانمان کاشت!

پ.ن4: در طلائیه،هنگام که مهسا سر بر شانه ام گذارده بود و اشک می ریخت،خیس شدن شانه ام را از اشکهای مقدسش به وضوح حس می کردم.شدت گرمای هوا در اوج بود،اما خنکای نم این اشک ها بر شانه ام،ته دلم را قلقلکی دلپذیر می داد!!!

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۱/۰۸
ناموس خدا

راهیان نور

نجواها  (۴۶)

سلام خوبی؟؟
دوست داری باجنس مخالفت کلکل کنی؟؟؟
بیا وبلاگ ما عضو شو
مارم به اسم کلکل دخترپسرا بلینک
منتظرتیما
بای


سلام
بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
استغفرلله...
بنده با جنس مخالف صحبت می کنم (با رعایت اصول شرعی) دنیا دنیا حرف واسم درست میشه،بعد شما چی میفرمایید؟!!!
گروه خونی ما به هم نمی خوره،اساسی!
۰۸ فروردين ۹۰ ، ۲۲:۵۸ میلاد نویدپور
سلام
خیلی زیبا نوشتید ولی اوضاع دهلاویه را خیلی خوب توضیح ندادید
چمران و گروهش شب عملیات میان این سوسکها چی کار می کردند؟ (عجیب بوده این چمران)
خیلی خوشحالم که شما شب توی خرمشهر خوابیدید ان هم راحت
چون توی این شهر جنازه ها هم جرئت استراحت نداشتند.
عالی بود.


سلام
نظر لطف شماست.
گفتم که دهلاویه برای خودمم عجیب گذشت که چرا چیزی از منطقه جنگی ندیدم!!!
من عرض کردم:"ناخرسندی دو شب اول اسکان به جهت محیط نامناسب و فشار متقابل با سایر دوستان،برایمان تکرار شد با شدتی مضاعف!"
این یعنی راحت خوابیدم؟!!!
خرمشهر به تنهایی یه پا راهیان نوره!
باز هم سپاس
سلام
خوش به حالتون چقدر بهتون خوش گذشت
امسال که حسرتش به دلم موند....


سلام
واقعا عالی بود.
انشاالله سال بعد به بهترین شکل دعوت شی.
چه دیر نوشتی سیما....

اما عالی بود...
و بغض دار...


خب ساقی جان همش رو که نمیشه یک باره بذارم.خوابتون می بره بخواین بخونین
ممنون از نظر لطفت
و بغضت...
سلام
پس شما هم تو اتوبوس آررررررررررررررررره؟خجالت نمی کشید؟
کسی وسط که نیمد؟
شما اونجا سرمست شدید و گوشیو عینکتون رو مثلا گم کرده بودید،ماکه همین تهران هم از این گیج بازی ها درمیاریم!!!

درضمن شماها که هر کدومتون یه فرشته اید ،پس ببین فاطمه خانوم چی بوده که دله شماهارو برده!!!
درمورد دعای ندبه هم،منم یه دفعه تو عمرم(شاید دو دفعه) دعای ندبه خوندم،که سه صفحه خواب بودم،یک صفحه بیدار.....
فعلا


سلام
ما تو اتوبوس نخیر!!!راستش اولش نفهمیدم منظورت از وسط اومدن چیه!یه چیزی میگی ها!اخراجی های جاد و وسط اومدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟استغفرلله...
ما سوتی های مشهدمون رو برای خودمون نگه می داریم!!!
منظورت از فرشته دقیقا ما بودیم؟!فاطمه اعجوبه بود واقعا.بعضی وقتا چیزایی میگفت که من و مهسا و فائزه با چشمهای گرد شده فقط به هم نگاه می کردیم!!!
تو دعای ندبه هم خدا وکیلی فقط چرت می زدیم.ولی مثل اینکه تو دز خوابت بدجور بالاست
۰۹ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۵۶ از حضور تا ظهور...
سلام بر "ناموس خدا"یی که تو هین به او علاوه بر خشم حیدری خشم همه را چه آنان که "از حضور به ظهور" رسیدند چه آنان که نرسیدند را بر می انگیزد!

تمام خاطراتت بی وقفه روح پرگناهم را راهی دیار عشق کرد و اشک سوختی بود برای ادامه مسیرش! و شاید همنوایی زیبایی باشد اگر بگویم که دیشب تا به نزدیکی اذان صدای ضبط شده راویمان را در طلاییه به گوش هایم هدیه دادم که انتهایش به جز صدای گریه های من و تو هیچ شنیده نمیشود!!! در طلاییه فقط به دنبال یک چیز بودم یک چیز از خدا خواستم که تو آن را میدانی و به آن رسیدم...


سلام بر مهسایی که "مه سا"ست!!!
مطمئنی توهین به من خشم اینایی رو که گفتی،به جوش میاره؟!فکر نکنم ها!اگه اینجوری بود که...بیخیال!
مگه تو صدای راوی رو تو طلائیه داری؟؟؟داری و به من ندادی؟؟؟
اولاش هم فکر کنم خیلی واضح نباشه.بس که من و تو...
۰۹ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۱۹ از حضور تا ظهور...
حالا خودمونی!

دوستان عزیز! امر ضروریه"ناموس خدا" تا چند روز دیگر به شکل کلید واژه در وب من نمایان میشود...دوستان همراه در راهیان که در جریان بوده اند میتوانند تجدید خاطره کنند

چــــــــــــزابـــــــــــــه با "چ" "چیـــز" و با "ز" "چیـــز" زیباتر تلفظ میشه!!

خطاب به پوسی!! تو چه قدر منحرفی دختر! باور کن اوج شادیمون رو با شعر"ایران، وطنم" نشون دادیم! یادته ناموس؟؟ یادش خوش...

سوتی عینکو خوب گفتی!!!
من: سیما!! عینکمو ندیدی؟؟ *** سیما:رو چشمته!

من: *** سیما :


خیلیییییییییییییی نامردییییییییییییییییییییی!
وای به حالت اگه همون جوری که با هم تبانی کردیم،ننویسی!وگرنه من میدونم با تو
بععععععله.راستی حیف "چزابه"،"ی" نداره
حساب پوسی(!) رو خودم می رسم!!!
قسمت آخر کامنتت خیلی جالب بود.کلی خندیدم.اگه یادت باشه من از گوشیم چیزی بهت نگفتم ولی تو کیفم رو گشتم و پیداش نکردم.قلبم اومد تو دهنم که گمش کردم.بعد یه دفعه تو دستم احساسش کردم
سلام ناموس خداوندی(مامان دوم)
امروز برای اولین بار پس ده روز دلم برای سفرمون تنگید
تمام مسافرتم در بهت گذشت. اما چیزی که بیش از همه زجرم میداد چهره عبوس و ناراحت تو بود که تا پایان دلیلش و نفهمیدم.نمیدونم اون مامان سیمای قبلی که گل خنده همیشه رو صورتش شکفته بود کجا رفت؟ من این مامان و نمیخواممامان خودمو میخوامتازه میخواستم باهات طرح دوستی بریزم که انجمن ابادگران جاد ابادمون کرد
خاطراتت تداعی بهترین خاطراتم بود


سلام عاقد جان (به قول فائزه)
تو آدم نمیشی ها!عذر که رک گفتم.نمیشه این "مامان" رو بی خیال شی؟!
بعد 10 روز تازه دلت تنگ شده؟؟؟تو که تو سنگدلی دست منو هم از پشت بستی!!!
من عبوس و ناراحت بودم؟؟؟مطمئنی من بودم؟؟؟
فکر می کنم بهش.شاید به یه نتایجی برسم!
جالبه ها!یه مدته همه فکر می کنن من به شدت عوض شدم و دقیقا شخصیت قبلیم رو می خوان!!!
ایست!طرح دوستی؟!یه وقت اغفالم نکنی ها!
"آبادگران" رو خوب اومدی البته +دلسوزان
۰۹ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۲۴ از حضور تا ظهور...
خطاب به 88!

تو کجا بودی وقتی که با ناموس از خنده به سمت روده بر شدن میل میکردیم؟؟؟ قطار اتوبوسی و نحوه خوابیدن من ، تو اون یک ذره جا کجا بودید که من و ناموس دیگه نفسامون بالا نمیومد از خنده!!! و ...

ناموس خدا همونه که بود ولی با یک سری تغییرات مثبت! دیگه داره میشه یه ناموس خدای واقعی!!مگه نه ناموس جان؟؟؟


بعله...
واقعا اونجا ثنا که هیچی،هیچکس نبود!!!
سوسک...هه!
این دیگه واقعا بعله!من همونم که بودم.یه چیزی رو گم کرده بودم که چند وقته پیداش کردم و نمی خوام از دست بدمش.قبل از راهیان خودشو بهم نشون داد...
۱۰ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۳۹ بنده ای از دیار عشق
اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

سلام دلمو آتیش زدید من هم اومد جنوب فکه هویزه دهلاویه اسکندریه و... و نمیدونم چی کار کرده بودم که شهدا منو تا جلوی در خونشون یعنی طلایه آوردنو راه ندادن بیام تو خوشا به سعادتتون که رفتید طلایه رو دید امسال مار رم دعا کنید
هم وطن اگه قابل دونستی دیده به منت بذارو یه سری به ما بزن

به امید روز ظهور مهدی موعود(عج) 5 صلوات



بنده ای از دیار عشق........ به روزم


آمین.
برای رفتن شما به غایت خوشحال و برای توفیق زیارت طلائیه نیافتنش جدا متاسف شدم.
حکمتی مکتوم بپنداریدش که به زودی برایتان آشکار خواهد گشت.
خدمت می رسم.
سلام بزرگوار

با پستی از دموکراسی از دید غرب

دموکراسی شرک خفی

13 به در هولوکاست ایرانیان
به روزم

شدیدا برای مطلب تلاش شده ، پس لطف کنید بیاید و نظر بدید و راهنمایی کنید ...


سلام
خدمت رسیدم!!!
خاطراتتون جالبه و آدم از خوندنش فقط میسوزه که چقدر بی لیاقت میتونه باشه

لطفا برای همه گنه کارا دعا کنید


اگر بی لیاقتی حقیقتاً در وجود بنده ای رخنه کرده باشد و اگر دل نگاشته ای جالب(!) این حس را در آدمی تقویت نماید،دل شکستگی شدیدی بهره فرد خواهد بود تا آنچه را که می خواهد،با تمام وجود از خدایش طلب کند و آنجاست که باری تعالی در پاسخ تمنای او "نه" نخواهد گفت.
امید که حداقل جمله آخر وصف شما باشد!
اگر دعای گنهکاری از جهنم که زیرین طبقه دوزخ است،برای دیگر گناهکاران موثر واقع خواهد شد،چشم
سلام
ناموس جون

خوبی؟ سلامتی؟ نوشتت قطعا برای اونایی که باهات همسفر بودن خیلی جذابتره.

در پناه حق


سلام پرستو جان
به خوبی سرکار،خوبم.
یعنی برای اونا که همسفرم نبودن،جذاب نیست؟
سلام به سیماجونم نه ببخشید ناموس خدا که الان حسابی طرفدار داره...
خیلی دلم واسه مدرسمونو اون دوران تنگ شده
حرفات مثل همیشه قشنگه,اشکمو درآوردی...
تازه از کربلا اومدم,بهم میگن کربلایی مونا...
از مرز شلمچه رفتیم,خیلی دلم واسه ایوان نجف و شش گوشه ی آقا تنگ شده...
میگم دوست های خوبی پیدا کردیا,همینه کم پیدا شدی.
به دوستت مهسا حسودیم میشه,البته بگم منم یه مهسا پیدا کردم,مثل خودت مهربونه,خیلی دوستش دارم...
فکر کنم زیاد حرف زدم
چقدر زود دیر میشه نیومده رفتم
در پناه امام زمان(عج)سال خوبی داشته باشی


سلام حاج خانم کربلایی مونای خودم
طرفدار؟؟؟چه جالب!به خودم امیدوار شدم!!!
منم واقعا دلم برای اون دبیرستان و تمام خاطراتش تنگ شده
یادمه وقتی پیامک حلالیت رو واست فرستادم،گفتی عازم کربلا هستی و خدا می دونه اون لحظه تو دل من چه غوغایی بود...
دوستای من خوب و بهترینن درست،ولی من کم پیدا شدم؟!تو که دیگه اینو نگو!!!
مهسا و خیلی های دیگه دارن جای خالی تو و راضیه رو برام پر می کنن....سه تفنگدار
من گذشته ام رو فراموش نمی کنم.
تو هم همین طور خانم مهندس
از دست تو...

با جناب نوید پور موافقم...
احتمالا شما وقتی برق ها خاموش شد و کلیپی از زندگینامه شهید چمران و لحظات شهادت ایشون رو پخش میکردن تو سالن نبودید که چیزی نگفتی...
از دهلاویه (که بیشتر یادمان شهید چمران هست نه منطقه جنگی) تو ذهن همه همون کلیپ میمونه و کلیپ بعدی اون یعنی "مادر شهید یا بر بال بوریا"...
ان شاء الله دفعه بعدی که اعزام شدی، این لحظات شیرین رو در دهلاویه از دست نده، اون سالن کوچیک یکباره لبریز از ناله و ضجه بچه ها میشه...
بعد از پخش کلیپ هم که همه میرن سمت فروشگاه تا سی دی زندگینامه و کتاب نیایش های دکتر چمران رو حتی با بالا رفتن از سروکول همدیگه بخرن!


ن.ش.ا عزیزم
چرا از دست من؟!!!
ما تو همون سالن بودیم ولی مشکلی پیش اومد و مجبور شدیم بریم بیرون.فقط چند دقیقه از کلیپ زندگی شهید چمران رو دیدیم.
از طرفی من که نگفتم دهلاویه چیزی نبود.گفتم تصور من منطقه جنگی بود و اون چیزی که دیدم،هر چه بود،این نبود.
از طرف دیگه اینا خاطره است و خاطره فقط نگاه منه به اونجا و نه لزوماً واقعیت!
سلام دلبندم.تا ته تهش خوندم.بله...طلائیه از همه جا بهتر بود.
منم اون جا فکر کردم راه برگشت همون راه رفته ولی با پرسش از یکی از برادرایی که اونجا بیسیم داشت متوجه شدم.
توی طلائیه یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد که خیلی خیلی مهم بود .
توی اون گرما به شما بستنی دادن؟


سلام عزیزم
بازم ممنون که تا ته خوندی.
اتفاق تو طلائیه رو باید برام تعریف کنی.
بستنی؟؟؟جک میگی!
سلام مامانم
مریض بودم و بی حال که احوالتون رو نپرسیدم، عذر. و عذر تاخیر.
خاطره هات برام شدیدا جالبند. یک گزاره در میون اشک و خنده...
فاطمه عزیزیه که هیچ وقت نخواستم از دستش بدم و بودنش توی این سفر برام فرصت بازیابی ای بود که...
سیما!!!
دلم برای همه تنگ شده، یه قرار بذار ببینمتون!


سلام و ...
الهی دشمنت مریض شه.کمپوت چی دوست داری؟!
یکی از دلایل جالب بودنش حضوره سرکاره بی تعارف!
فاطمه بی نظیر بود!
منم دلم تنگ شده ولی پول بده تا قرار بذارم.هه هه
سلام بر ناموس خدایمان:
بله به قول برخی دوستان خاطرات زیبایتان تنها یک حس را درونمان تقویت میکند وآن چیزی نیست جز بی لیاقتییییییییییییی...وحسرت میخوریم ودلمان شکسته ومیشکنداماااااااااااا بعید میدانم اگر خدا صدای دلمان را نیز هم بشنود باز لیاقت استجابت دعا را داشته باشیم ومشکلات خانواده که دیگرجای خود دارد...
اماخاطرات واقعا شیرین و جالب است وفقط حیف که خلاصه
شرمنده تبریک عید یادم رفت:عید شمامبارک البته من زودتر از اینا اومدم اما کانتی از خود به جای نگذاشتم به هر حال انشاا.. سالی خوب وسرشار از موفقیت در کنار آنان که دوستشان داریدودر سایه امام زمان داشته باشید
به امید دیداری زودتر وبه قول خودتان ب.ب


سلام بر شیمای خودم
چرا بی لیاقتی خب؟!
اگه همون نظر رو داری،پس همون جواب رو دوباره بخون.
شرح خاطرات ور از مهسا بپرس.تمام مدت راهیان به هم چسبیده بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عید تو هم پربرکت.به بهترین آرزوها.
ب.ب اشتباهه ها!اصلش اینه:ب... ب...
۱۱ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۱۸ ثنا- 88(عضو سابق جاد ونشریه بیداری)
سلام مامانی
از دهنم نمیفته چیکار کنم؟
راستی اسمم و عوض کردم(همه دنباله شونو ور میدارن من اضافه کردم.خاستم عقده ای نشم اخه فامیلم کوتاهه نمک نداره)
خطاب به موشولینا: شما در خفا میخندین در ملا عام ناراحتین
(بین خودمون بمونه تف به ریا)خداییش قیافه ناموس و تو نصف مسافرتو زهرم کرد


سلام
مگه نبینمت!حسابتو می رسم.
یعنی چی اسمتو عوض کردی؟!نکنه گذاشتی "عاقد" ؟!(چشمک)
والا اگه ما بودیم که در ملا عام هم کلی خندیدیم.
در ضمن خفا یک محیط فرهنگیه نه محل خنده!!!(نیشخند)
۱۱ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۵ از حضور تا ظهور...
با اجازه صاحب وبلاگ!

جناب محمد بزرگواری که کامنت شما به صلاح دید صاحب وبلاگ حذف شد!! امر واجب و ضروری، آنقدر پیچیده بود که تحققش در تصور هیچ یک از افرادی که همراه و همیار ما بودند هم نمیگنجید چه برسد به اغیار!!! پس لطفا تلاش بیهوده نفرمایید!
خیر! حدس شما اشتباه است!


اجازه ما هم دست شماست.
تو همه چیز رو می دونی.هم حقیقت رو و هم حال الانم رو...
خطاب به آقای "محمد":
لطف بفرمایید از خاطرات بنده به همان اندازه که می بینید قانع باشید و بیش از آن مطلوبتان نباشد که ابدا به شما ارتباطی ندارد.
اگر اصل قضیه همانی باشد که شما فرمودید، بنده آنقدر فهم دارم که حتی کلیات آن را علنی ننمایم ،از آنجا که میدانم افرادی پست فطرت و بی غیرت چون شما یافت خواهند شد که آبروی هم نوع برایشان ذره ای رنگ اهمیت ندارد!
اگر تا کنون توفیق حضور در اردوی راهیان نور را داشته باشید ، به حتم میدانید که آن مسئله هر روز مقدور مینماید!!!
در ضمن یقین بدانید بنده شما را شناخته ام چون ذات ... شما مدتهاست که حداقل بر بنده هویداست.
بدانید قاضی ما خداست و همو آبروی تمام ناموس هایش را نگاه میدارد.

والسلام
سلللللللللللللللللللللوم
خوبییییییییییی؟
دلم واست تنگیدهههه
اونجا واسه من دعا کن زیاد
حالم خوب نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
بیا من اپممممممممم


سلام
منم همین طور.
واسه همه دعا کردم.چرا خوب نیستی؟
خدمت می رسم.
شما ظاهرا علاوه براینکه ناموس خدا هستید،از خشم حیدر کرار هم بی بهره نموندید...
از کامنتتون در نظرات بالا به واقع وحشت کردم و ترسیدم!!!
مطلبتون رو ایندفعه کامل خوندم. به واقع اشتراکات بسیاری بین اینطور سفر های معنوی هستش و این پستتون بسیاری از خاطرات سفر حج رو برام زنده کرد.اگه بخوام تطبیق بدم حداقل ده دوازده موردی میشه.
ولی باورش سخته که اونجا آدم بتونه از فضای غم و غصه فاصله بگیره و به تخلیه انرژی بپردازه. !!!خدا قسمت ما هم بکنه تا از این تخلیه انرژی ها بهره مند بشیم ،ان شاالله!!!


چیزی که شما و بقیه بزرگوارن خوندید،صرفا شعاع نوری ساطع شده از آتش خشم بنده بود!!!هر کسی بخواد با آبروم بازی کنه،از این آتش بی بهره نمی مونه!!!هر چند این نوع بازی اصلا برام جدید نیست!!!!!!!!!!!!!!!!
در وجود اشتراکات در سفرهای معنوی شکی نیست.آنچه که تفاوتها رو مشخص می کنه،نوع نگاه به این سفرهاست وگرنه کلیت سفرها شبیه هم هستن.
عرض کردم شب ولادت امام حسن عسگری (ع) بود و شادی لازم!
محرم و صفر ماه های عزاست اما مگه ولادت امام محمد باقر (ع) تو این مدت نیست و آیا نباید در شادی اهل بیت به مناسبت این ولادت،شادی کرد؟!هر چند این شادی متفاوته!
شادی ما هم در راهیان از جنس معنوی بود و ما حتی مولودی میلاد امام حسن عسگری (ع) رو گوش می دادیم و به شیوه خودمون تخلیه انرژی می شدیم!
ما که سر نیاوردیم


مگر قرار بر این بود که حتما سر در آورید؟؟؟!!!
من هم با خاطرات شما سفر کردم


سپاس و التماس دعا

یا زهرا


انشاالله سفرتان با معرفت همراه بوده باشد.
محتاجم بسیار
سلام
خوندن خاطرات سفر به دیار نور،آدم رو انگار دوباره زنده می کنه... هر چند امسال قالب سفر برای من متفاوت از سالهای گذشته بود و شاید بهره معنوی نبردم،اما باز هم زیبا بود و زیبا بود و زیبا...
یک سوال : چرا اینقدر عصبانی شدی،سیما؟ مگه چی کامنت گذاشته بودن؟ البته اگه گفتنیه بگو!(هر چند وقتی حذف می شه یعنی گفتنی نیست!!)
التماس دعا


سلام
دوباره زنده شدنت مبارک!!!
خوب می فهمم سفر معنوی رفتن و مثل همه استفاده نکردن یعنی چی!خوب می فهمم اشک بی نهایت تلخ به جای اشک شور ریختن یعنی چی!(گریه)
برای خیلی ها گفتنی نیست اما برای تو هست!میگم بهت...
سلام
سرکار خانم "می خواهم زن باشم"

چندی است که کلماتی بر ذهنم سنگینی می کند تا به خدمت شما و سایر بزرگواران در فضای مجازی انتقال دهم:
» دیریست که سرگردان نفس خود شده اید و جز از خود و اطرافیان نزدیک خود نمی نگارید و عجب نیست اگر فرجی شده و آن یار سفر کرده زسفر بازآید، شما همچنان مشغول گریستنها و شادیهای خود و اطرافیانتان باشید.
» پیامبر گرامی اسلام خطاب به امبر المومنین علیهما السلام می فرمایند : علی جان، زمانیکه مردم به فروع می پردازند تو به اصول بپرداز (نقل به مضمون)
» امام خامنه ای هم چه در دیدار با دانشجویان و چه غیر از آن فرمودند : به حواشی نپردازید، نیروی خود را وقف کارهای بزرگتر و مهمتری کنید.(نقل به مضمون)
» گاهیست که دیگر مطالب شما رمق بیان مطلبی را برای ما نمی گذارد.

این عرائض از سر وظیفه بود و لا غیر
خود می دانید که سر دلسوختگی به محضرتان شرف حضور پیداکردم
انشاالله مرضی رضای حق قرار گرفته باشد
احقر هاشم


سلام بزرگوار
پاسخ شما را در کامنت جداگانه ای عرض خواهم کرد.
۱۳ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۳۵ نسیم وصل یار
▒▒▒▒▒▒█▓▓█▒██▓▓▓██▒█▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓█▓▓▓▓▓▓▓█▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓█▓▓▓▓▓▓█▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓██▓▓▓▓▓██▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒█▓█▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒███▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒▒█▒▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▒▒▒▒▒▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓███▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒█▓▓▓█▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓█▓▓▓█
▒▒██▓▓▓█▓▒▒▒██▒██▒▒▒▓█▓▓▓██
▒█▓▓▓▓█▓▓▒▒█▓▓█▓▓█▒▒▓▓█▓▓▓▓█
█▓██▓▓█▓▒▒▒█...آپم ....█▒▒▒▓█▓▓██▓█
█▓▓▓▓█▓▓▒▒▒▒█▓▓▓█▒▒▒▒▓▓█▓▓▓▓█
▒█▓▓▓█▓▓▒▒▒▒▒█▓█▒▒▒▒▒▓▓█▓▓▓█
▒▒████▓▓▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒▒▓▓████
▒▒▒▒▒█▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒████▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓████
▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█



خدمت می رسم
سلام جیگرعذر حواسم نبود اسم رسمیت یه چیزه دیگه است
ولی خیلی جیگری جیییییییییییییییییییییگربازم عذر حواسم نبود مسائل خصوصی و علنی نکنم مخصوصا در این فضای سایبر.حواسم به جمع مختلط وبلاگت نبود.دلم برات تنگ شده
باورت میشه.فلشتم دستم مونده چند تا کار شخصی و غیر تشکیلاتی باهاش انجامیدم راضی باش.نبودم فرقی نمیکنه چون من که کارامو کردم و تموم شده بازم کار داشته باشم انجام میدم ما که با هم ازین حرفا نداریم
به قول ما مشهدی ها ما که با هم تونی مونی ندرم حال کردی لهجمانه من از اون دانشجوهایی نیستم که میان دانشگاه هویت واصالتشونو فراموش میکنن برای کم کردنه روی هر چی شهرستانیه خوش لهجه و بد لهجه هم که شده تیکه های مشهدی مو میندازم(مندزم) مخن بخن نمخنم بازم بخن.
ب... ب...


سلام طلا
تو چقدر جدیدا مهربون شدی!!!مشکوک می زنی(چشمک)
صد بار این فلش رو گفتی ها!یا بیا بده یا حرفشو نزن!
"تونی مونی" رو نفهمیدم یعنی چی!
لهجه شما مشهدی ها بهترین لهجه دنیاست!!!!!!!!!!!!!!!!!!
(خدایا منو بخاطر این دروغم ببخش!)
هه هه!
در پاسخ برادر بزرگوار،جناب آقای هاشم:
سلام علیکم
اگر نیم نگاهی به آرشیو وب بنده بیندازید،متوجه سیر تکاملی آن خواهید گشت.در ابتدای راه اندازی وب،پستهای بنده یا سروده های خودم بود یا دیگران.بعد از عرفه،دل نگاشته ها و حرفهایم با معبود آغاز گشت و تداوم یافت.مدتی دل نگاشته هایی از این جنس کنار گذارده شد و بعد از آن "مرا بخوان..." نقطه عطفی شد در روند کار وبم.چندی نیز هست که با خاطرات اردوی راهیان نور در خدمت همه هستم.قبول دارم که نگاشتن خاطرات شخصی-هر چند با درون مایه معنوی-برای افرادی چند و بالاخص برادران چندان خوشایند نیست اما هستند افرادی که با خواندنشان یا تجدید خاطره میکنند و مرهمی برای زخم دلتنگیشان می یابند و یا اگر تاکنون توفیق حضور نداشته اند میتوانند با چشم دل مناطق عملیاتی جنوب را زیارت کنند.
برنامه بنده درمورد خاطرات راهیان برای چهار قسمت تنظیم شده است ! دو قسمت که تاکنون به رویت دوستان در آمده.قسمت سوم، آخر هفته در صفحه وب نهاده می شود اما قسمت چهارم به احترام ایام شهادت ناموس مطلق خدا (س) تا مدتی رو نمایی نخواهد شد. البته این قسمت مربوط به تهران و بهشت زهراست و تقریبا موضوعیت زمانی چندانی ندارد . برای ایام شهادت و اندکی پس از آن در ایام ولادت بانوی عالم امکان، برنامه های ویژه ای در ذهن دارم که تا آن زمان مکتوم خواهند ماند. لازم به ذکر است این برنامه های ویژه صرفا دل نگاشته نیست!
ایرادتان را بر وبلاگم وارد می دانم و یقین بدانید درباره آن بسیار اندیشه خواهم کرد.در عین اینکه از یاد نخواهم برد که درون مایه وبم دل نگاشته است و همانگونه که در توضیحات سمت چپ صفحه وب مشاهده می کنید :" این وبلاگ کهف دلتنگی های من است. "
بابت لطف حضرت عالی در گوشزد نمودن موضوع مد نظرتان بینهایت سپاسگزارم .
در ضمن حتم بدانید حضور شما در اینجا برای بنده افتخار است .
سلام
با خوندن مطلبتون هم یاد محمد علی جمال زاده افتادم هم یاد جلال آل آحمد هم یاد سیمین دانشور و هم یاد ترجمه های میمنت دانا !!! نثر مطلبتون گلچینی از نثر اینایی که گفتم بود که البته نمی دونم خواسته یا ناخواسته بود!! از دهلاویه هم چیزی دستگیرم نشد !


سلام
مطمئنید نویسنده دیگری به خاطرتان نمی آمد؟!
در رابطه با دهلاویه پیشتر توضیحاتی داده ام.
۱۴ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۰۵ شاید همه چیز
سلام دوست من

با "امان از این عمق نفهمیدن ها " آپم. دوست داشتی بیا و منتظر نظرت هستم.


سلام
خدمت می رسم
سلام
توی وبلاگ اکثر دوستان که خبری از فجایع در حال وقوع منطقه نیست!!!
گفتیم چندتا عکس بذاریم شاید یه تکونی بخوریم!!!!!

http://navad.blogfa.com/post-1.aspx


سلام
به شدت تکان دهنده بود...
به زودی در "خارج از نوبت" بروزم!

"از جان غرب چه می خواهید؟"

سه شنبه ۱۶/۱/۱۳۹۰


جالبه که قبل از به روز شدن اطلاع میدید!
خدمت خواهم رسید!
سلامی مجدد

برای تکمیل عرائضم و آوردن نمونه پیشنهاددارم به وبلاگ "عشق علیه السلام"
http://www.ghazveh.blogfa.com/
سری بزنید

از لطف حضرتعالی نسبت به این حقیر ممنونم
از پاسخ شما هم همچنان متشکرم
هاشم


علیک سلام
حتما مراجعه خواهم کرد.
حقیقتی بود که به محضرتان عرض شد.
سلام ناموس خدا.
چطوری رفیق ؟؟؟؟؟؟ سال نوت مبارک.زیارتت قبول. راستی شهدا منم تواوج ناباوری طلبیدن


سلام دوست من
به کوری چشم دشمنا از همیشه بهترم.دور از جون دوستای گلی مثل تو!
سال نوی تو هم پربرکت.
قبول درگاه حق انشاالله.
جدا؟؟؟خوش به حالت
سلام.
راستش چندتاییش رو بیشتر نخوندم....(دروغ چرا؟؟)
کعبه هم اسیر شد.
اپم خوشحال میشم بیای.


سلام
همین قدرم از تو قبوله.
خدمت می رسم.
سلام دلبندم.
عرضی نیست.امدیم نظرات از نحسی 37 در بیاد.خب چی بگم دیگه؟؟؟؟؟ها...یادم اومد:(تونی مونی نداریم)یعنی من و تو نداریم جیگر.یستردی؟شما جیب مارو نزن...


سلام طلا
واقعا 37 عدد نحسی بود که تو میمونش کردی(چشمک)
بابت "تونی مونی"هم ممنون.معضل شده بود برام که معنیش رو بدونم.حالا شبها راحت تر می خوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!
آپم


خدمت می رسم
سلام دلبندم.اره 37 نحسه زیبارو...شاید من این جوری فکر کنم اما از توی اعداد از 37 و 716 و700متنفرم.چون از دوتای اخری خاطره ی خوبی ندارم.ولی نمی دونم چرا از 37بدم میاد.واقعا چرا؟
الان احساس می کنم داری زیر لب فحش نثارم می کنی دلبندم.ولی اصلا مهم نیست. مدیونم اگه به دلم بد را بدم...نه؟؟؟


سلام طلا
تو از چه اعداد جالبی بدت میاد!!!
چر اباید بهت فحش بدم؟؟؟
من فحش نمیدم.تو هم مدیونی اگه به دلت بد راه بدی!
۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۲۱ چه پررووووووووووووووو
واقعا خیلی پرووویی خجالت نمیکشی شخصیت اصلی داستان رو حذف کردی جدی جدی دیگه به وبلاگت سر نمیزنم میمووووون
اصلا باهات قهرم باید برام کمپوووووت بخری تا اشتی کنم


شخصیت اصلی داستان تو بودی؟؟؟
واقعا خودم که هیچ بودم!
تو این کارو نمی کنی!
کمپووووت؟!نخیر...پاستیل می خرم(نیشخند)
سلام
ناموس خدا چه اسم عجیبی وقتی دیدم حال عجیبی پیدا کردم موندم کدومش اونی که لای در و دیوار بود یا اونی که تو خرابه شام ..یااونی که تحمل دوری پدر رو نداشت همون 3ساله یا....
ولاگ زیبایی دارین راستی من یه تونستم برم کربلای ایران رو ببینم اما وسعت عشق اونقدر زیاد بود واخلاص فرزندان شهید خمینی اونقدر زیاد که هنوز هم درکش برام سخته به امید ظهور هر چه زود تر آقا ولی عصر ارواحنا له الفداه
یاعلی


سلام
ناموس خدا لقب حضرت زهرا(س)هست،منتها من عقیده دارم چون هر زنی میراث زهراست، پس همه زنان میتونن ناموس خدا باشن.این اسم رو برای خودم انتخاب کردم تا خودم رو مال خدا بدونم و تلاش کنم که اون رو هم برای خودم نگه دارم.
ممنون از نظر لطف شما.
انشاالله باز هم توفیق زیارت پیدا کنید.
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
گفته بودم که میام!
در کتاب "معراج السعاده" از ملا احمد نراقی دیده بودم که «تهمت زدن نه تنها گریبان آدمو در آخرت می گیره بلکه تاثیر بسیار بسیار مستقیمی در زندگی دنیوی و حال آدم داره.»این گویا همینه که همیشه میگیم (دنیا دار مکافاته!)
پس باید از وصله ناجور به همدیگه زدن واقعا پرهیز کنیم...و گرنه بد می بینیم ها.

فیلم اخراجی ها3 و برداشت هایم!به روزم


سلام
بله گفته بودی.
واقعا کاش پرهیز کنیم.
خدمت می رسم.
سیما جون:
فکر کنم وبمو هک کردن شایدم فیلتر... هرکار می کنم باز نمیشه ! من گناه دارم متن هامو می خوام...


پرستو جون
هک یا حک؟؟؟هه هه.یادش بخیر خاطره خنده داری برام تداعی شد!
برات دعا می کنم(چشمک)
یادم رفت چی میخواستم بگم(ماهی قرمز)
فقط میدونم خیلی مهم بود
حالا یادم اومد بهت میگم


ماهی قرمز؟!خاطره جالبی برام تداعی میشه!
عجب کامنت پرمحتوایی بود ها!!!
۲۰ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۰۹ عاشق کوهستان
سلام عزیز

واویلا ........... دلمو بردی کجاها و اشکمو در اوردی

تخریب لشگر 27 دوکوهه

سالها در اون مکان مقدس زندگی کردم
خدا خیرت دهد

خدایا منو به دوستان شهیدم برسون
از باقیمانده ی غیبت مولا صرف نظر بفرما


سلام بزرگوار
بابت اشک،خوشا به حالتان و بابت زندگی در آن مکان،بیشتر!
انجام وظیفه بود.

نجوا کن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی