خاطره دیروز در آیینه فردا (1)
همراه مهسا،دوستی بسیار دوست داشتنی و همراز ناگفته های زندگی ام،سر بر شانه های همدیگر نهاده و اشک،تنها اشک... / عهدهایی با محبوب بسته شد و امید که نکث عهد نباشد در روزهای آتیه زندگانی ام!
سه شنبه – عصر – اتاقم در خوابگاه
در حال تلاوت قرآن / دلم دیگر تاب ماندن ندارد. / نفسم در زمین تنگی می کند. / بی قرارم. / دل نگاشته "مرا بخوان..." اندکی تسلای دل کوچک من است. / و اشک،تنها اشک...
سه شنبه – شب – جلوی درب مسجد امام رضا (ع)
وداع با خواهری عزیزتر از جان که می دانم دلش بسیار تنگ خواهد شد برایم و دل من از تنگی دل او شاید! / و بالعکس! / لبخند و اشک در هم آمیخته / رفت... / بدرقه دور شدن گام هایش با نگاهم / و اشک،تنها اشک...
سه شنبه – شب – مسجد امام رضا (ع)
فرار از نگاه مستقیم دوستی قدیمی / تقدیر الهی بر گفت و گو با او / التماس دعا و حلالیت / "دلم برای در آغوش گرفتنت تنگ است" حرف من بود به اویی که دوستی اش را دوست می داشتم. / او نیز که شاید حسی نیکو درباره ام می داشت،خواسته ام را با شوق پذیرفت. / مهربانی مان را به رخ همدیگر کشاندیم و به رخ خدا شاید!
سه شنبه – شب – راه آهن مشهد
واپسین دقیقه های مانده به حرکت / آخرین تماس با پدر و مادر / التماس دعا و حلالیت / دویدن برای رسیدن به قطار / با مصیبت،برای اسکان کوپه ای یافتن / به دنبال بازمانده های گروه گشتن / در نهایت قرار یافتن
سه شنبه – شب – داخل کوپه
بنده ای از بندگان خدا،از شدت نیازش می گفت. / از طلبیده شدنی با جنس متفاوت / از حسرتی از جنس نیاز / جای جای سخنش مرا به یاد عرفه خاطره انگیزم می انداخت. / قرار بی قراری روزهای انتظارم! / عجیب می فهمیدم چه می گوید تا آنجا که از خاطراتش گفت! / کوهی از آتش به جانم ریخته شد. / آتشی که حتی ثانیه ای خاموشی را برنمی تابید.
چهارشنبه – صبح – داخل کوپه
قطار چنان آهسته و با تأنی پیش می رفت که گویی قصدی بر رسیدن نداشت. / گویی نمی خواست انتظارهای چندین ساله مان را پاسخی گوید. / گویی می خواست تمام زیبایی سفرمان به بحث های حاشیه ای در کوپه منتهی شود. / گویی می خواست انتظار ما انتظار بماند،اما رسیدن هرگز!
چهارشنبه – شب – داخل کوپه
تمام جمع شش نفره مان به هیئت شهید در آمده و به تعبیر من مقابل دوربین شهادت بازی کردیم! / آنچه اکنون از فیلم باقی است،بازی شاید ابلهانه کودک درونمان بیش نیست اما عجیب لذتی داشت ظاهر همسانمان،چفیه ها و سربندهای "یا حسین" و "یا زهرا"! / شاید شهدای خیام ظهوری دیگر می یافتند این بار در قالب شهدای فردوسی! / کاش دوربینمان شهید نشود،اگر بنای خداست بر شهادت،با این شهادت بازی!
پنج شنبه – بامداد – داخل کوپه
همه خواب و من و فائزه و مهسا بیدار. / ختم قرآن سه نفره مان را پیش می بردیم. / سکوتی بسیار دلنشین بر فضای کوپه حاکم بود. / امید که حضور هر کداممان،بی قلب و حضور او نبوده باشد. / اندکی بعد،خستگی مفرط بر چشمان فائزه چیره گشت. / سر بر زانوی من گذاشته،معصومانه به خواب رفت. / آنقدر معصومانه که دوست داشتم فقط نگاهش کنم،فقط...
پنج شنبه – بامداد – محل اسکان (اندیمشک)
خوابیدیم یا نه،نمی دانم! / همین اندازه می دانم که هیچ نفهمیدیم! / شاید اگر مجالی و مکانی بود برای نفس کشیدن،اندکی دستگیرمان می شد! / به صورتی کاملاً کاملاً کاملاً فشرده خوابیدن هم عالمی داشت برای خودش.البته فقط برای خودش!
پنج شنبه – صبح – دوکوهه
اولین منطقه / اولین بازدید / اولین زیارت عشق / مزار شهید گمنام درون آبی زلال حوض / حسینیه شهید همت / یا بقیة الله و تفاوت "ادرکنی" و "اغثنی"
پنج شنبه – ظهر – شرهانی
وعده نهاری که حقیقت نیافت! / معطر شدن تسبیح بی نهایت دوست داشتنی و آرامش بخشم به گلاب / گلاب هم گویی عطری مضاعف را بر خود پذیرفته که بر مزار شهید گمنام مجال پخش یافته بود. / نکات ظریف صحبتهای راوی / نشستن بر بلندای خاکریز / نگاه به دوردست ها / همراه مهسا،به دنبال تبدیل علامتهای سوالمان به نقطه / به دنبال سوی کربلا که اینجا نزدیکترین نقطه است به شش گوشه حسین (ع) / به یاد گل لاله روئیده از جمجمه شهیدی "مهدی منتظر القائم" نام که یادگار عشق است و امید برای شرهانی! / میان گلها برگی یافتیم خشک اما رویش نوشته ای بود که من و مهسا را تا اوج برد و حسی دلنشین ته دلمان را تکانی سخت داد: / "شهدا کجایید؟مرا هدایت کنید به جان فاطمه زهرا"
پنج شنبه – عصر – فتح المبین
کفش هایمان را به احترام خاک گلگون به قدوم مبارک شهدا از پای درآوردیم و به تقلید شاید! / طی مسیر،صدای حمله ها و مکالمات عملیات ها،روح را از قید کالبد رها می ساخت. / منطقه خطر مین بود و بوته های شمعدانی و تک گل شقایق اندکی دورتر! / قتلگاه شهدا عجیب آرامشی داشت. / یک نگاه کفایت می نمود،چه رسد که دست ها را بر سیم های خاردار حلقه کنی و زل بزنی به گل های لاله،نماد به حق شهید! / به هر ترتیبی بود نگاه از زیبایی ها برگرفته،آهنگ بازگشت نمودیم. / راه بازگشتمان،مسیر رفت نبود. / اندکی راه را به بیراهه رفتیم و انتهای مسیر به سنگلاخی که پایانی شاید دردناک بر مرور دردی از جنس عشق بود،رسیدیم / ساعت 7 شب انتظار چندین ساعته مان برای "نهار" به وصل رسید! / معده مان کم کم داشت حسادت کودکانه ای می ورزید به دلمان! / بس که دل را مهم شمرده و سوزش معده را از شدت گرسنگی به باد فراموشی سپردیم.
پنج شنبه – شب – محل اسکان (اندیمشک)
پس از فراغت از انجام اعمال روزانه،به همراه مهسا و فائزه،که حضورشان زیبایی راهیان نور را برایم صد چندان نموده،قصد بر قرائت دعای کمیل کردیم. / به دنبال مکانی خلوت با نور مناسب بودیم که به سبب وجود قورباغه ها و سوسک های فراوان،دوره گردی را نیز به نیکویی تجربه نمودیم. / در نهایت تکه ای موکت یافته و نزدیک اتاق های اسکان،دعای کمیل را خواندیم. / حسی دلپذیر داشت. / 3 تن بودیم اما حقیقتاً 1 تن! / هر کداممان مداحی را نیز حین قرائت دعا تجربه کردیم،هر قسمت با لحن و آهنگی متفاوت! / هم صدای زیر،هم صدای بم،هم...
پ.ن.1: سفر ما از سه شنبه 17/12/1389 آغاز و در 26/12/1389 به پایان رسید و خاطرات من از روز قبل از عزیمت تا به انتها می باشند.این خاطرات تا چندی،خوراک وبم خواهند بود.امید که مورد پسند واقع گردند.
پ.ن2: نخستین روز اردوی راهیان نور،تمام آنهایی را که تاکنون در حیاتم نقش آفرین بوده اند،بخشیدم. حتی آنان که...!بخشیدم و اطمینان دارم که این بخشش و این گذشت بدین خاطر بود که معبودم فرمانش را داده بود و نه هیچ چیز دیگر!فراغت بالی را که دنبالش بودم،بدست آوردم و عجیب آسوده بودم!
پ.ن3: سر بر شانه های یکدیگر گذاردن من و مهسا هم عالمی دارد برای خودش!حتماً می بایست من سمت راست باشم و مهسا سمت چپ.ابتدائاً او سر بر شانه من می گذارد و سپس من سر بر سر او می نهم!برای خودمان نیز اعجاب انگیز است که دقیقاً همین وضعیت بسیار آرامش دهنده می نماید.این هم آهنگی را نخستین بار در 23/10/1389 تجربه نموده و تداومش بخشیدیم و در این سفر تکرارش را!
پ.ن4: کاش این عید ظهورش برسد...!پیشاپیش عیدتان مبارک.التماس دعا در لحظه سال تحویل.
ادامه دارد...
نوروز روزی است که در آن قائم ما اهل بیت ظهور کند.
هروزت نوروز باد..
اللهم عجل لولیک الفرج
ممنون بابت حدیث.
اللهم عجل لولیک الفرج