در دایرهی قسمتــــــــ ما نقطهی تسلیمیمـ
هیچوقت فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که سردر خانه پردهی عزا نصب باشد و در سوگ مادربزرگی بنشینم که به اندازهی همهی سنم با او زیر یک سقف زندگی کردهام!
امروز هفتمین روزی است که مادربزرگ دیگر در میان ما نیست...
خیلی سخت بود لحظهای که برای آخرین بار –روی دستها- به خانه آمد تا او با ما و ما با او وداع کنیم.
خیلی سخت بود لحظهای که آمبولانس از جلوی خانه حرکت کرد. تمام مسیر را تا قبرستان –اگرچه همه در اتومبیل گریه میکردیم- به این فکر میکردم که همیشه ما میرفتیم و مادربزرگ بهخاطر آهسته آمدنش عقب میماند؛ آن روز اما تنها باری بود که او جلوتر –جلوتر از همهی ما- میرفت و ما از پس او حرکت میکردیم.
خیلی سخت بود لحظهای که پدر و عمو داخل قبر رفتند تا مادربزرگ را تا خانهی ابدیاش بدرقه کنند.
خیلی سخت بود لحظهای که خاکها را روی قبر میریختند.
خیلی سخت بود لحظهای که باید برمیگشتیم.
خیلی سخت بود دل کندن...
جمعه بعد از چندین روز شلوغی مفرط خانه، همه رفتند! همهی عموها، عمهها، نوهها –خاصه آنها که دانشآموز و دانشجو بودند- من ماندم (که یکی دو هفتهی دیگر میروم) و پدر و مادر! خانه یکهو غرق شد در سکوت و ماتم. به تمامه لمس کردم از در و دیوار خانه غم باریدن را؛ به هر سو نگاه کردن، عزیز از دست رفته دیدن را؛ زنده شدن خاطرهها را...
این مهمانهای گاهوبیگاه که به ما سر میزنند، اگرچه هر کدام خم و راست شدنی میطلبند، اما همین چند دقیقه حضور و همکلام شدن غم را از یادمان میبرد... و این خیلی خوب است! دستشان بیدرد.
اینها را نه نوشتم که کسی تسلیت بگوید و نه نوشتم که مسئلهی شخصی باشد و مشمول حقالناس شوم! نوشتم تنها برای اینکه دلی اگر تکان خورد، به دعای آمرزشی برای مادربزرگ بر ما منت نهید.
+مادربزرگ بیستوچند روزی بیمارستان بستری بود و از میان همهی فامیل فقط من و خواهرم بیخبر بودیم! ما فقط به چند روز آخر عمرش و یک بار دیدار رسیدیم، اما به دلیل آنکه پدر و مادر تنها کسانی بودند که دقایق آخر عمر مادربزرگ بالای سرش رسیدند، من و خواهرم نیز جزء اولین کسانی بودیم که از خبر فوت مطلع شدیم.
++خطاب به ماهیقرمز عزیزم: میدانم حالا که اینها را میخوانی، قلبت در فشار است؛ اما بدان خواندن به همان اندازه برای تو سخت است که نوشتن برای من! مرا بهخاطر تلخی کام و اشک چشمت ببخش...
تا عمق وجود سوختم
یاداوری همه اون لحظه ها سخت بود
خیلی سخت
بغض کردم و اشک ریختم
این پستت رو دوست ندارم
وقتی پرده نصب کردن ته دلم یه حسرت بزرگ بود
روز بدی بود.
خیلی بد
گاهی صداش تو گوشمه: سرفراز باشی دخترم.خوشبخت بشی دخترم ...
خدا بیامرزش
دلم براش تنگ شده
بغض داره خفم میکنه
فعلن