می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان



همیشه فکر می‌کردم تولد 25 سالگی‌ام خیلی خاص خواهد بود. به اندازه‌ی ربع قرن زیستن در این دنیای فانی لابد خیلی معنا خواهد داشت و من باید در چنین سنی این معنا را درک کنم!

همیشه فکر می‌کردم تولد 25 سالگی یعنی یک‌هو خیلی بزرگ شده‌ای. بعد از آن زندگی را باید عاقلانه طی کنی و خلاصه این که پخته شوی.


امروز - در همین لحظه - تولد 25 سالگی من است.

و من اطمینان دارم که امروز من خیلی با فکرهای پیش از اینم تفاوت دارد.

امروز - در همین لحظه - تولد 25 سالگی من است.

و من هیچ حس خاصی ندارم!!!

 

 

 

+ بودن تو خیلی خوب است. می‌دانستی؟!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۶:۰۰
ناموس خدا

یکی از اساتید خوبم دیروز کلاس درسش را به بحث در خصوص آسیب‌های روضه و عزاداری گذراند. خلاصه آن‌چه دیروز درمودر این آسیب‌ها گذشت، این موارد بود:

1.ترک نماز اول وقت

2.مزاحمت برای مردم

3.اختلاط زن و مرد

4.سینه زنی و زنجیرزنی بانوان

5.برهنه شدن

6.مداحی به سبک ترانه

7.مداحی خیابانی مصداق ارتزاق به اهل بیت

8.بدعت در زیارت

9.روضه خواندن در بین ادعیه

10.سیاست‌زدگی در عزاداری

11.قمه‌زنی

12.سوء استفاده‌ی دشمن

13.کفرگویی و غلو

14.الفاظ موهن

15.ترسیم سیمای ائمه

16.دشنام به مخالفان

17.تحریف در مقاتل

18.خرافات

خیلی خوب می‌شود اگر در مجالسی که می‌رویم، حواسمان به آن‌چه می‌بینیم و می‌شنویم، باشد...ان شاء الله

 

 

+ کتاب "ماه به روایت ماه" از آقای ابوالفضل زرویی نصرآباد را حتماً بخوانید. هرچند شبیه نوشته‌های آقای شجاعی است، اما نثر کتاب فوق‌العاده است.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۹:۰۰
ناموس خدا

چند روز پس از تولدم، دوست خیلی صمیمی مادربزرگم برای دیدنم به خانه می‌آید و هنوز چشمش به من نیفتاده، در راهروی خانه می‌گوید: "این (منظور من!)هم برای فلانی (منظور آخرین نوه‌اش!)"

من همیشه می‌شناختمش. در مراسم‌ها نیز هم او و هم خانواده‌اش را می‌دیدم. اما حرفی که آن روز دوست مادربزرگم خیلی یک‌هویی گفت، بیست و سه سال بعد به واقعیت پیوست و من با همان فلانی ازدواج کردم. مادرم می‌گوید: "همان لحظه‌ای که موضوع خواستگاری را مطرح کردند، همین حرف در گوشم زنگ خورد و تعجب کرده‌بودم که آن حرف آن روز چه‌طور بر زبان این پیرزن جاری شد!"

حالا دیگر دوست مادربزرگم شده بود "عزیز" و خدا می‌داند که عزیز چه‌قدر دوستم داشت و من برایش جای خالی دوستی را پر می‌کردم که چند ماهی از فوتش گذشته‌بود. من نیز عزیز را تماماً مادربزرگ خودم می‌دانستم و بی‌نهایت دوستش داشتم.

عزیز سال 89 یک بار سکته کرده‌بود. البته با اینکه سکته شدید بوده، اما فقط یک دستش از کار افتاد و او هم‌چنان سر پا بود. روز 13 مرداد 94 عزیز برای دومین بار سکته کرد. گویا سکته خفیف بوده، چون وقتی از بیمارستان برگشت، اتفاق خاصی نیفتاده‌بود و عزیز هنوز همان عزیز بود. اما 4 روز بعد عزیز برای بار سوم سکته کرد و این بار زبانش دیگر کار نمی‌کرد و کسی را نمی‌شناخت. قطع امید شده‌بود و همه آمدند برای خداحافظی با عزیز. با این حال به بیمارستان منتقلش کردند و بعد از چند ساعت که کمی حالش بهتر شده‌بود، فقط اطرافیان را می‌شناخت. همان روز به خانه برگشت ولی دیگر حرف نزد. دیگر نمی‌توانست از جایش بلند شود و کاری بکند. مراقبت از عزیز شروع شد. غذا را باید به شکل مایعات درآورده و با قاشق آرام به دهانش می‌ریختیم. شب‌ها هم به صورت شیفتی بالای سرش بیدار می‌ماندیم و مراقبش بودیم. تا یک هفته حال عمومی‌اش بهتر می‌شد. واکنش‌هایش بیشتر شده‌بود. اگر کسی را دوست می‌داشت، با دیدنش لبخند می‌زد یا دستش را می‌گرفت و فشار می‌داد. اما بعد از یک هفته کم‌کم ضعفش بیشتر شد. تنفسش سخت شد و از روز دهم تقریباً بیهوش بود و غذا در سرنگی ریخته می‌شد تا با شلنگ مستقیم به معده‌اش برود.

در تمام این روزها همه نگران بودیم و مدام برایش دعا می‌کردیم. اما از همه بیشتر حاج‌خانم (مادر همسرم) به معنای واقعی کلمه داشت نابود می‌شد. با چشم خودش داشت پرپر شدن مادری را می‌دید که 60 سال همیشه با او زندگی کرده‌بود و این برایش بسیار دردآور بود. می‌دید مادرش دارد رنج بیماری تحمل می‌کند و کاری از دستش برنمی‌آید. همه‌ی این ماجراها با صعوبت تمام گذشت، اما 27 مرداد، یک دقیقه پس از اینکه حاج‌خانم گفت "خدایا مادرم عذاب می‌کشد. یا مرگ یا شفا"، عزیز بعد از اینکه یک لحظه چشم باز کرد و دست از کار افتاده‌‌اش را تکان داد، برای همیشه آرام شد.

اینکه چه‌قدر گریه کردیم و چه‌قدر حاج‌خانم خودش را زد و هر کدام از فرزندان که آمدند، چه واگویه‌ها که نکرد، خاطرات وحشتناکی است که مرورش هم دردناک است. عزیز از آن دسته آدم‌هایی بود که تا پای جان کمک حال مردم بود. از آن دسته آدم‌هایی که همه برای پیر شدنش هم افسوس می‌خوردند، چه برسد به مرگش. از آن دسته آدم‌هایی که همه برای نبودنش می‌سوزند.

خدا شاهد است این‌ها را ننوشتم که تسلیت بگویید. فقط نوشتم که عاجزانه التماستان کنم برای تسکین دردی که در دل حاج‌خانم نشسته‌است، دعا کنید. قند حاج‌خانم بالاست و انسولین می‌زند. با این همه گریه که در این چند روز کرده‌است، همه از نابینا شدنش می‌ترسیم. از خدا بخواهید آرامش کند و با نبودن عزیز کنار بیاید.

 

+ یکی از واگویه‌های حاج‌خانم که مرا خیلی سوزاند، این بود: "چراغ خانه‌ام خاموش شد." عجیب راست می‌گفت.

++ دلم خیلی برای عزیز تنگ شده‌است...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۰
ناموس خدا

شاید برای برخی دوستان تکراری باشد، اما من این متن را بسیار دوست دارم...

 

شیخ رجب‌علی خیاط 5 اصل زندگی خود را چنین بیان می‌داشت:

1-دانستم رزق مرا دیگری نمی‌خورد، پس آرام شدم.

2-دانستم خدا مرا می‌بیند، پس حیا کردم.

3-دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.

4-دانستم کار مرا دیگری انجام نمی‌دهد، پس تلاش کردم.

5-دانستم خوبی و بدی گم نمی‌شود و سرانجام به سوی من بازمی‌گردد، پس بر خوبی افزوده و از بدی کم کردم.

 

 

+ روحم چندی است خیلی خسته است. به یک فرار محتاجم!!!

++ دوست داشتن بعضی آدم‌ها واقعاً تاریخ انقضا دارد! از یک جایی به بعد جوری می‌شوند که دیگر نه می‌شود و نه می‌توان دوستشان داشت.

+++ دلم برای همسرم می‌سوزد!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰
ناموس خدا

یک زمانی روزگار طوری بود که آدم بالاجبار باید از ذوق می‌کرد که فلان هنرپیشه سینما یا تلویزیون ازدواج کرد! حالا که ازدواج‌ها کمی افزایش یافته، بازار بچه‌دار شدن‌ها داغ است!!! حالا از چپ و راست می‌شنویم که فلانی مادر شد و بهمانی پدر. اسم بچه‌هایشان هم آن‌قدر عجیب و غریب است که اگر از قبل ندانی بچه دختر است یا پسر، از روی اسم یقیناً نتوانی‌فهمید!!!

اما...

همه‌ی این‌ها به کنار!

این با افتخار اعلام کردن بارداری‌ها چه صیغه‌ای است دیگر؟!!!

عکس‌های روی جلد با شکم برآمده و دست روی کمر یا شکم دیگر چه معنایی دارد؟!!!

اولین بار تقریباً سه ماه پیش بود که همسرم رفت داخل سوپر برای خرید و من در پیاده‌رو منتظر بودم. برای این‌که بی‌کار نباشم، مجله‌های کیوسک روبه‌روی مغازه را نگاه می‌کردم. وقتی زنی را دست به کمر در کنار شوهرش دیدم، اول شک کردم! ولی آن‌قدر برایم عجیب بود که کاملاً خم شدم تا تیتر را دقیق ببینم. دیدم و مطمئن شدم! دیدم و قفل کردم!

یعنی تا این حد بی‌حیایی؟؟؟

خیلی زشت است!

آی وزیر فرهنگ ... کجایی؟!

نمی‌بینی مگر؟

این‌ها عناصر فرهنگ‌اند دیگر!

کاری بکن...

البته جسارت است.

زحمت نشود خدای ناکرده!

 

 

 


+ اصلاً در تصورم نمی‌گنجد که روزی بخواهم عکسی دو نفره از خودم و همسرم در اینترنت یا فضای مجازی منتشر کنم! واقعاً نمی‌فهمم این خیل عظیم آدم‌ها که این‌گونه می‌کنند، هدفشان چیست! دیدن چنین عکس‌هایی از دوستانم بیشتر حالم را بد می‌کند، تا آدم‌های مثلاً معروف!

++ آزمون‌های من و خواهرم به شکل‌های مختلف پیش می‌رود، اما هم‌چنان ملتمس دعا هستیم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
ناموس خدا

وقتی نمره‌ی امتحانت را با ذوق می‌پرسند و تو نمره‌ها را -که الحمدلله خوبند- می‌گویی، به وضوح لبخند روی لب‌هایشان خشک می‌شود و می‌گویند :"بمیری الهی!"

دوستانت را بشناس!


 

 

+ ماه رحمت است. مبارک دل‌هایتان...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۶
ناموس خدا

این سخنان استاد پناهیان در کلیپی که برایش ساخته شده، شاید قدیمی باشد؛ اما من بسیار دوستش دارم و اصلاً از شنیدن و دیدن چندباره‌اش خسته نمی‌شوم:

 

خدا به خاطر حیات انسان‌ها کربلا رو به پا کرد.

میگن ما سیاسی نیستیم. گفت: تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

سیاسی نیستی، یعنی اون چیزی که حسین به خاطرش ارزش داشت کشته بشه، پیش من دو زار ارزش نداره.

حساسیت نسبت به سرنوشت مردم و آدم‌ها، حتی تو کشورهای دیگه، کیا رأی آوردن؟ چی میشه؟ وضعشون چه جوریه؟ کی رو به بهبود میرن؟ سلطه‌طلبان سیاسی کیا هستن؟

اینا چیزایی است که به خاطرش حسین خون داده. حالا من چه جوری افه بیام بگم من سیاسی نیستم؟ خیلی پز زشتیه، غیر انسانیه.

 

 

 

+ دقیقاً در همین لحظه یک سال از بودنت گذشت، مرد من...

++ من و خواهرم در روزهای پایانی اردیبهشت دو آزمون خیلی مهم داریم. ممنون خواهم‌بود اگر دعایمان کنید.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۰
ناموس خدا


مراسم عروسی ما – که البته به معنای رفتن زیر یک سقف نبود –  در ایام نوروز برگزار شد و الحمدلله به خیر گذشت. اما نکاتی هست که بازگفتنش خالی از لطف نیست.

1.روزهای پیش از مراسم رفته رفته به استرسم اضافه می‌شد و روز قبل دقیقاً به اوج رسید. اما روز مراسم بعد از رفتن به آرایشگاه آرام آرام بودم.

2.شب قبل ساعت 12 خوابیدم و تا ساعت 5 صبح که برای نماز برخاستم، تمام مدت کابوس دیدم که فلان چیز نرسید و دیر شد و .... بعد از نماز صبح هم خوابم نبرد. از ساعت 6 هم در حین صبحانه خوردن به طرق مختلف مشغول خواباندن پف پلک‌هایم بودم! بماند که تا آخر شب کلی خمیازه کشیدم!

3.هوای شهرم در تعطیلات بسیار سرد بود، در حد سوز زمستان. اما خدا در همان روز مراسم به ما حالی اساسی داد و آفتاب گرمی را میهمان یک روزه‌ی ما نمود.

4.چند نفری در مجلس مردانه کارهایی انجام دادند که اصلاً به مذاقم خوش نیامد. حداقل نتیجه‌اش هم این شد که از چشمم افتادند، به تمامه!

5.نیامدن چند نفری ناراحتم کرد. چون مراسم در تعطیلات نوروز بود، نمی‌شد فهمید چه کسی واقعاً نخواسته یا نتوانسته حضور یابد یا اینکه مسافرت بوده‌است. با این حال برای آمدن بعضی‌ها واقعاً انتظار داشتم.

6.به دلایلی حذف شد!

7.با همه‌ی این تفاسیر مراسم برایمان گران تمام شد. همسرم از همان زمان به مدت چندین روز سردرد بسیار بدی گرفت و من نیز چند روز بعد گرفتار سرماخوردگی شدیدی شدم که نمی‌دانم چرا هنوز که هنوز است، خوب نمی‌شوم!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۰
ناموس خدا


هدف آن‌هایی را که در وبلاگ‌ها یا شبکه‌های اجتماعی پست عاشقانه می‌گذارند و مخاطبش هم شخص خاصی است، اصلاً نمی‌فهمم! برای آن‌ها که خاصه درمورد همسرانشان می‌نویسند و دقیقاً واژگانی را استفاده می‌کنند که کاملاً در حریم خلوت دونفره‌شان جای دارد، واقعاً ابراز تأسف می‌کنم!

این‌که مـثلاً تو از آغوش همسرت بگویی و حس خوبی که به تو منتقل می‌شود، چه سودی به حال اطرافیان دارد و چه تأثیری بر حالشان می‌گذارد؟ باز آن‌ها که این پست‌ها را لایک کرده و پایش کامنت می‌گذارند، چه‌قدر بی‌کار و بی‌عارند! به کامنت‌ها هم اگر دقت کنید، غالباً یا "خوش به حالت" می‌نویسند با مقادیری گل و بوس و قلب اضافه! مجردها هم بی هیچ پروایی حسرت دلشان را ابراز می‌کنند.

نمی‌دانم یعنی هدف از این پست‌ها همین حسرت دیگران است واقعاً؟ یعنی آدم باید افتخار کند که دیگران را به حسرت واداشته‌است؟ خیلی‌ها شرایط ازدواج ندارند، چه از نظر مالی، چه سنی، چه ... حالا تو بیا از عاشقانه‌های زندگی متأهلی بگو. دل آدمیزادی چنین را که در فشار قرار می‌دهی. حالا این خوبی‌اش کجاست، ... نمی‌دانم!

گرفتن دست همدیگر در ملأ عام، قرار گرفتن دست مرد پشت کمر زن، نشستن بی‌فاصله کنار همدیگر و پچ‌پچ کردن در گوش هم در میهمانی‌ها و ... همه‌ی این‌ها مصادیق زشتی هستند که جوانان انجام می‌دهند و نتیجه‌اش اصلاً خوب نیست!

همه‌ی لذت خلوت‌های دونفره به این است که عاشقانه‌هایش در همان خلوت باشد، نه اینکه تو جزئیاتش را در بوق کنی و برای همگان به تصویرش بکشانی. عاشق و معشوق بودن که هنر نیست که تو فخرش را بخواهی بفروشی. راستش را بخواهی...

پست عاشقانه خوب نیست!

 



+ یکی از زشت‌ترین صحنه‌هایی که در عالم می‌تواند اتفاق بیفتد، این است که مردی کیف همسرش را در دست بگیرد! به مردانگی چنین مردی واقعاً شک باید کرد! مردان فامیل که همه این اتفاق را زشت و ناپسند می‌دانند. الحمدلله من و همسرم نیز به شدت از چنین پدیده‌ای متنفریم! بعضی‌ها گرچه هیچ منظوری هم ندارند، اما عمیقاً توصیه می‌کنم چنین کاری نکنید. اصلاً اصلاً اصلاً وجهه‌ی خوبی ندارد.

++ چند وقت پیش دختری را در اتوبوس دیدم، لاک ناخن‌هایش پرچم آمریکا بود!!! خانم‌ها می‌دانند. لباس ... هم هست!!!

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۰
ناموس خدا

وقتی خدا را بیش از هر چیز دوست داشتی،

جشن بگیر مؤمن شدنت را...

آیت الله بهجت (ره)





+ شدیداَ درگیر آماده‌سازی مقدمات مراسم هستم. دعا کنید به خیر بگذرد.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
ناموس خدا

کار همسرم به نوعی به قوه قضائیه مربوط است. در همین شهر کوچک خودمان فردی را می‌شناسد که اگرچه مرد خوبی است، اما بسیار ساده‌دل است و بعد از عقد که همسرش این موضوع را می‌فهمد، فردای همان روز مهریه‌اش را به اجرا گذاشته و مدت اندکی بعد هم طلاق می‌گیرند! مرد به زندان می‌افتد و در زندان هم آدم بسیار پرکاری است. البته بعد از گذشت چند ماه، ستاد دیه بدهی‌اش را پرداخت و مرد را آزاد می‌کند.

 

 

+ خدا آخر و عاقبت همه را به خیر کند.

++ بعضی‌ها ازدواج می‌کنند، اما چه‌قدر سقف آرزوها و خواسته‌هایشان پایین است. هنوز در جوی حقیر کفش و لباس و... دست‌وپا می‌زنند!

+++ چه‌قدر زشت است فاز فکری یک مرد متأهل هنوز فیلم و سریال و کارتون و گوشی موبایل باشد!!!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۰
ناموس خدا

محرم و صفر هم دارد به پایان نزدیک می‌شود، اما حدیث روضه‌ها هم‌چنان باقی است...

آقایان شاید ندانند، اما خانم‌ها به حتم بسیار آشنا هستند با آن‌چه بعد از مدت‌ها این قلم را به نوشتن واداشته‌است.

روز اربعین فرصتی دست داد تا بعد از نماز صبح میهمان منزل شهیدی باشم تا در روز آخر روضه‌شان من نیز سهمی ببرم. اول زیارت عاشورا قرائت شد و بعد هم سخن‌رانی که الحق خوب بود و من تمام صحبت‌ها را گوش دادم. بعد از چند دقیقه گفتند حاج‌آقا فلانی آمده و ایشان هم سخن‌رانی کردند. من هم که به‌خاطر کم‌خوابی، بی حوصله! این یکی را دیگر گوش ندادم! بالاخره این سخن‌رانی هم تمام شد و بعد از زیارت اربعین به روضه رسیدیم.

کنار من دو خانم نشسته‌بودند که از حرف‌هایشان مشخص بود خواهر هستند. یکی از این‌ها از همان اول روضه –بدون اینکه روضه‌خوان حرف خاصی بزند یا ذکر مصیبتی بگوید- گریه‌هایش را شروع کرد. گریه که چه عرض کنم، نعره‌هایش را!!!

من مانده‌بودم آدم -خیلی هم که مذهبی و دل‌شکسته باشد- باید بفهمد روضه‌ای که در آن تفکر نباشد، مفت نمی‌ارزد! اشک ریختن برای امام حسین(ع) بسیار باارزش، قبول. اما اگر فقط اشک ریختن مهم بنماید و پشتوانه‌ی فکری در پی نباشد، به ناکجاآباد راه خواهیم‌یافت. روضه که می‌خوانند، اول باید خوب گوش بدهی، اول باید در اعماق ذهنت بسوزی و خاکستر شوی، بعد اشک بریزی و سرانجام همه‌ی این‌ها نباید نعره سر بدهی! این چه رسم مسخره‌ای است که انگار هر که بلندتر گریه کند، حب بیشتری نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) دارد؟! نه! اصلاً این‌گونه نیست. اهل بیت پیرو نیاز دارند، نه فقط گریه‌کن! این مهم نیز با تفکر و تعمیق در سیره آنان به دست می‌آید. و این را خیلی‌ها نمی‌فهمند! از جمله مداح همان مراسم که دقیقاً گفت: "امروز می‌خواهم بلند بلند گریه کنید"!!!


 

 

+ مانتوی سبز رنگی دارم که با ساق و مقنعه‌ی سبز می‌پوشمش. سرپرست خوابگاه چند هفته پیش گفت: "شبیه خانم ملکی آفتاب شرقی شده‌ای!"

++ اواخر شهریور بود و سر مزار بودیم. هنگام بازگشت ناگهان چشمم به سنگ قبری افتاد و نام مرحوم را خواندم، اما خشکم زد! همکلاسی اول راهنمایی‌ام بود!!!

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۰
ناموس خدا

رفته‌بودم به یک کتاب‌فروشی که همیشه در خرید از پاساژ مهتاب حتماً به آن‌جا هم سری می‌زنم. کتاب‌ها را نگاه می‌کردم تا کتابی را از لیست کتاب‌های مورد علاقه‌ام پیدا کنم، که فروشنده کتابی را به دستم داد و گفت: "این را هم ببینید."

"من زنده‌ام"

کتاب را خریدم، خواندم و غرق در لذت و اندوه شدم.

لذت اینکه شجاعت زن ایرانی چه‌قدر می‌تواند مایه‌ی حقارت دشمن باشد و اندوه اینکه همین دشمن چه‌قدر می‌تواند خبیث باشد که در یک جنگ سیاسی، زن را به اسارت ببرد.

مؤکداً درخواست می‌کنم کتاب "من زنده‌ام" را بخوانید.

بنا به عادت همیشگی‌ام در مطالعه، پس از اتمام کتاب در صفحه‌ی اولش یاددداشتی می‌گذارم. و این یادداشت من است بر کتاب "من زنده‌ام"




 

+روز جمعه که از شهرم به مشهد می‌آمدم، در کولاک گیر کردم!!! به حدی که راه 4 ساعته، 9 ساعت طول کشید! برف... بوران... مه... باد شدید... اصلاً به معنای واقعی کلمه وحشتناک بود. تا 3 روز نه خستگی از تنم بیرون می‌رفت و نه سرما از مغز استخوان ساق پایم! بماند که خودم، خانواده‌ام، همسرم و خانواده‌ی همسرم رسماً جان دادیم تا من رسیدم.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۰۹:۰۰
ناموس خدا