بهشتی دیگر
نمی دانم!
اگر یک بار دیگر خلق می گشتم،اگر یک بار دیگر،نوجوان و کودک و نوزاد می گشتم!
کدامین راه را از نو نمی رفتم؟!
و یا یک بار و صد بار و هزاران بار می رفتم؟!
نمی دانم چه می کردم؟!
چه می خواندم؟!
چه در این عالم بی ریشه و بنیاد می کشتم؟!
نمی دانم!
مرا باور کن ای محبوب!
تو را سوگند بر آن که پرستش می کنی،هرگز!نمی دانم،چه می کردم...
که اکنون هم نمی دانم!
که خوبی و بدی با هم،چگونه فرق می دارند؟!
که هرگز یک بد مطلق به چشمانم نمی آید!
چنان که عشق و احسان و نکوکاری...
ولی بگذار...
آری!
خاطرم آمد...
اگر یک بار دیگر فرصت دیدار می کردم،پدر را می پرستیدم،همان گونه که مادر را...
و روی کودک پرشور قلبم را،به آب پاک ایمان،بارها می شستم.
و هرگز از کسی خاطر نمی خستم،
و شیرین می شدم بر تلخی فرهاد...!
که فرهاد مرا دیگر غم این بی ستون ها نشکند هرگز!
و لیلی می شدم شاید.
که مجنون،بار مجنونی خود،از دوش برگیرد.
نمی دانم؟!
ولی دیگر به غصه،
جرأت جولان نمی دادم،
و با امید بر او که
از مرده،حی و از حی،مرده می زاید،
به هر روزی که می آمد،حضوری تازه می دادم.و هر دم شکر می کردم،خدای غصه هایم را...!
نمی دانم چه سان یا کی زمان رفتنم آغاز می گردد؟
و.لی تا آن زمان اندک اکنون،به جان آموختم که...
خدا ما را به دنیا داد تا با هم،برای هم،
جهانی را بسازیم پرامید و عاشق و ایمان...
که در آن روز آغازین خدا می خواست آن مردم،که پاک و ساده و امن اند،
و از هر کو تهی،عاری،
شبیه او که می دانست انسان چیست،بدانند،
این جهان سرد و خاکی را،همین انسان نسیانگر،که قلبش بذر نیکی هاست،
بهشت دیگری ایجاد خواهد کرد...
بیا محبوب چشمانم،که ما با هم،کنار هم،میان این تلخی و تنهایی،بهشت عدن و امنی را دوباره سبز می سازیم...!
(مهین رضوانی فرد)
سلام.
ممنون از لطفتون.
چشم.حتما سر می زنم.