قرارمان این نبود خدا!
یادت هست؟
گمان من این بود که اگر دعای عرفه را در حرم زمزمه کنم،چه عشق بازی زیبایی خواهی کرد با دلم!
اما فاصله ها بود بین آنچه می خواستم و آنچه شد.
چه کردی با دلم امروز؟!
عشق بازی امروز تو با دل من از جنس دیگری بود.
دلم شکست،نه آن چنان که باید.
دلم از گناهکاری خودم شکست که باعث شد نگذاری اشک هایم سنگ فرش های حرمش را بشوید.
بی لیاقتی تا این حد؟!!!
من کجای این دنیا ایستاده ام و خود نمی دانم؟
گفته بودی اگر از ته دل چیزی را بخواهم می دهی.
خواستم خدا...
خواستم...
نخواستم؟!
خواستم و ندادی...
دلیلت و آن حکمت مکتومت را برایم بازگوی.
همانی که نمی دانم چیست...
ساعت ها اشک من امروز،بدهی دلم بود به تو!
به یگانگی خودت سوگند که لابلای اشک هایم،حضورت را در دلم حس می کردم!
حس می کردم که تو در دلم نشستی،حرفهایم را می شنوی و پاسخم نمی گویی.
می دانستم تو آنجایی،
همان جا که باید.
اما چرا من آنجا که همه نبودند،نبودم؟!
سنگینی کوله بار گناهم در باورم نمی گنجد،
که آنقدر هست که مرا نخواستی...
هیچ کس نمی داند که سال گذشته در این روز چه کردی با دلم!
و من تکرار را دوست دارم.
یک سال انتظار کشیدم برای عرفه ای دیگر و عشق بازی دوباره...
یک سال کم نیست خدا...
یک سال انتظار یعنی روزها و روزها بی قراری...
امروز وعده ما بود خدا...
تو آنچه من خواستم،نکردی.
اما خودت چه خواستی؟!
صحرای عرفات را به دلم آوردی امروز...
اینها را کسی نمی داند،
اما تو می دانی.
اینها را کسی نمی فهمد،
اما تو می فهمی.
پس چرا؟؟؟
چرا مرا به حرم عشق دعوت نکردی؟
اصلا چرا مرا به جمع عاشقانت نخواندی؟
جواب یک سال انتظار من این بود؟!
عرفه در تنهایی پاییزی ام...
اما...
مهربان خدای من!
من و دلم راضی هستیم به آنچه که تو بدان رضا داری.
اگر یک سال دیگر عمر دهی،
دل من یک سال دیگر صبر را پیشکش یک لحظه نگاه تو خواهد کرد...
پ.ن1: با آن همه دعا و آن همه شور،خدا امروز مرا نه به دعای عرفه حرم خواند و نه حتی به مراسم دانشکده!
پ.ن2: امروز در انتهای زمان کارگاه اتفاق جالبی افتاد:با دست خودم و بدون دستکش،سیم های مداری را باز می کردم که به برق 220 ولت شهر وصل بود!وقتی متوجه قضیه شدم و دیدم زنده ام،دانستم که دوستم دارد.خیلی بیشتر از خیلی...به ثانیه ای بند بود تا یکی از زاده های پاییز به ابدیت ملحق شود!
پ.ن3: 12 سال پیش،چنین روزی،جشن تکلیفم بود.یادش خوش باد!