مادر...
باور کنم داری می روی؟!
باور کنم پس از این دنیایی من تو را کم دارد؟!
نه!
باور کنم پس از این دنیای من تو را ندارد؟!
باور کنم دیگر نیستی؟!
باور کنم دیگر نمی بینمت؟!
باور کنم پس از این قبر بی نشانت می شود تنها یادگاری تو؟!
مادر...
می شود خودت از خدا بخواهی که بمانی؟!
نزد ما...
برای ما...
اینجا خوب نیست،می دانم!
مردمان هم اینجا خوب نیستند،می دانم!
با تو،قرة عین الرسول،بد کردند.
آنچه نباید،
و نشاید!
این را هم می دانم!
اما این بار تو بگو!
می دانی اگر بروی،من می افتم؟!
تو از دست...
من از پا...
این را می پسندی بر من مادر؟
روا مدار این بی تابی و حزن مدام را بر دلم!
تنگ کوچک دل مرا با نهنگ حادثه ای چنین چه کار؟!
بمان مادر!
بمان!
بمان بخاطر من...
بمان برای من...
اپیزود دوم : ما را چه به بحرین؟!!!
فاطمیه که تمام شود آقا،
ما همین لباس های مشکی را هم از تن درمی آوریم.
بماند که بعضی هامان بین دو فاطمیه هم مشکی پوش مادرت نیستیم!
فاطمیه که تمام شود آقا،
ما بحرین را هم از یاد می بریم.
که دیگر فاطمیه ای نیست تا بخاطر شباهتش با آن،بدانیم بحرین چگونه روزگار می گذراند!
بدانیم حتی بحرین کجاست!
فاطمیه که تمام شود آقا،
بحرین از خون پاک شده باشد یا نه،
ما دیگر عزادار نخواهیم ماند!
عزای غربت و مظلومیت مادرت نیز برایمان شده است عادت!
عزای فرزندان مادرت هنوز تازه است!
بگذار آنها هم بفهمند انقلاب یعنی چه!
مگر ما خودمان انقلاب نکردیم؟!
مگر ما خون ندادیم؟!
ما تنها بودیم و توانستیم.
بگذار آنها هم تنها باشند تا بفهمند!
آنها خودشان بهتر می دانند با کشورشان چه کنند!
شعور نقشه جغرافیایی همین است دیگر!
وقتی می گوید کشور من،کشور تو،کشور او،
یعنی روزگار او در کشورش هرگونه می گذرد،به من و تو ارتباطی نمی دارد.
تو که این چیزها را باید خوب بدانی!
ما را چه می شود که آنجا قرآن می سوزانند؟!
قرآن ما که هنوز سر طاقچه است.
خاک رویش را هم تازه گرفته ام!
ما را چه می شود که آنجا مسجد خراب می کنند؟!
چراغ مسجد ما که روشن است.
خودم دیدم خادمش دیروز لامپ سوخته اش را عوض می کرد!
ما را چه می شود که آنجا دختر جوانی را به جرم شعرخوانی در میدان شهر،به ابدیت می فرستند؟!
شب شعرهای ما اینجا مرتب برگزار می شود.
ما را چه می شود که آنجا خون شیعیان مکیده زالوصفتان می شود،تنها به جرم دوستی با علی؟!
در مملکت شیعی ما که حتی دشمنی با علی هم آب را از آب تکان نمی دهد!
ما را چه می شود که آنجا جنگ است؟!
ما که اینجا روزگارمان به صلح می گذرد!
بگذار زندگی مان را بکنیم.
ما خودمان در تحریمیم.
یارانه ها هدفمند شده اند!
قسط هامان عقب افتاده است.
تورم و گرانی را نمی بینی؟!
ما واقعا در مضیقه ایم آقا.
توقع کمک از ما چه داری؟!
ما را چه به بحرین؟!
این سیاست ماست.
تو می خواهی دیانت باشی یا نه،
ما تغییرش نمی دهیم تا با تو عجین گردد!
ما همینیم که هستیم!
****************************
مباد که اینها حرف های ما منتظِران باشد به منتظَرمان!
مباد که اسلاممان را سوای اسلام بحرین بدانیم.
مباد که سینه مان سپر تیر حرمله های روزگار نباشد.
مباد که دم جنبان فرامین شیطان باشیم که شیطان این روزها قالب آل سعود وآل خلیفه دارد،آن گرگ زادگان آل یهود!
مباد که عیار شرف و غیرتمان به دست بی رحم فنا سپرده شود.
مباد که ندای "هَل مَن ناصِرٍ یَنصُرُنی" امام زمانمان در نینوای امتحان روزگار بی لبیک بماند.
مباد که ...
اگر این گونه باشد،بدانیم قیامتی هست که "قُضِیَ الأمر" و آن هنگام "یَومُ الحَسرَة" برایمان مصداق می پذیرد.از خاطر نبریم "کُلُّ یَومٍ عاشوُرا وَ کُلُّ أرضٍ کَربَلا"
پ.ن1: آیات القرمزی را اکنون که نام شهید بر خود گرفته است،همه می شناسند.شاعر 20 ساله بحرینی که در پی قرائت سروده اش در میدان اللؤلؤ،توسط مأموران حکومتی دستگیر شده و به مکان نامعلومی منتقل می شود.پس از چند روز در حالی یافت می گردد که به علت تجاوز جنسی 6 تن از نیروهای امنیتی آل خلیفه به وی،در کما به سر می برد و پس از آن هم پرواز کرد.دوستی می گفت: "فقط یک زن می تواند بفهمد این یعنی چه!"من می گویم آنها که "می خواهند زن باشند"نیز!تنها با ذره ای اندیشه درباره آنچه بر آیات گذشته است،زنان اگر در هم نشکنند و مردان اگر رگ غیرتشان به خروش نیاید،به مسلمانی خود شک کنیم!
پ.ن۲: زمان اگر بازگشتی به گذشته می داشت،آرزوی من این روزها عقب گردی بود به 23 آذر ماه 1388 که پیش از نخستین مرتبه گام نهادن به دفتر مرکزی جاد،قلم می شد پاهایم! "جاد" اگر نمی بود،من هیچ گاه همچون "این"ی نمی شدم که اکنون هستم!
پ.ن۳: در چند هفته اخیر همزمان با دشواری های زندگی ام،فاصله بسیار میان حرف تا عمل را در وجود بسیاری از آشنایانم حس کردم که کمترین حاصلش برایم بیش از پیش متنفر شدن از شعار بود.از دیگر سو دیدم آنانی را که در ظاهر غریبه می نمودند اما بی مزد و منت و صرفاً از روی حس کمک به هم نوع، خواهری و برادری را در حقم تمام کرده و مرا به شدت شرمنده خویش ساختند. خداوند خیرشان دهاد.
پ.ن۴: مدت هاست که "این وبلاگ کهف دلتنگی های من است" ظاهراً تنها نوشته ای است در توضیحات کناره وبم!گویا بسیارند آنانی که حس قیم مآبانه شدیدی نسبت به وب "شخصی" بنده دارند، لذا تصمیم بر آن شد تا از دوستان خواستار باشم هر کدام چنین حسی را در وجود خویش می یابند، اعلام دارند تا بنده رمز عبور وبم را در اختیارشان قرار دهم!!!باشد که آنان خشنود باشند و من نیز آسوده!
پ.ن۵: حس تلخ و وهن انگیزی دارند سلام هایی که از سوی (نا)دوستان پاسخ نمی یابند و پیش آمدن هایی که پس زده می شوند!عجیب حس تنفر از خویشتن را در وجودم برمی انگیزند!
اپیزود سوم در ادامه مطلب...