می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

شیعه‌نامی هستمـ ، میراثــــــِ زهرا، که زن استــــــ و ناموسِ خدا

می‌خواهمـ زن باشمـ

دنیــاى فاسـدِ غـــرب خـواســت بـروزِ زن را، شخصیتِ زن را در روش‌هاى غلط و انحرافى که همراه با تحقیرِ جنسِ زن است، به زور به ذهنِ دنیا فرو کند. زن براى این‌که شخصیتِ خودش را نشان بدهد، بایستى براى مردان چشم‏‌نواز باشد. این شد شخصیت براى یک زن؟! بایستى حجاب و عفاف را کنار بگذارد، جلوه‏ گرى کند تا مردها خوششان بیاید. این تعظیمِ زن است یا تحقیرِ زن؟ این غربِ مستِ دیوانه‌ی‏ از همه جا بی‌خبر، تحتِ تأثیر دست‌هاى صهیونیستى، این را به عنوان تجلیل از زن علم کرد؛ یک عده هم باور کردند. عظمتِ زن به این نیست که بتواند چشمِ مردها را، هوسِ هوسرانان را به خودش جلب کند؛ این افتخارى براى یک زن نیست؛ این تجلیلِ زن نیست؛ این تحقیرِ زن است. عظمتِ زن آن است که بتواند حجب و حیا و عفافِ زنانه را که خدا در جبلّت زن ودیعه نهاده‌است، حفظ کند؛ این را بیامیزد با عزتِ مؤمنانه؛ این را بیامیزد با احساسِ تکلیف و وظیفه؛ آن لطافت را در جاى خود به کار ببرد، آن تیزى و برندگى ایمان را هم در جاى خود به‌کارببرد. این ترکیبِ ظریف فقط مال زن‌هاست؛ این آمیزه‌ی‏ ظریفِ لطافت و برندگى، مخصوص زن‌هاست؛ این امتیازى است که خداى متعال به زن داده‌است.

ولی امرم،امام خامنه‌ای (حفظه الله)
-----------------------------------------------
این وبلاگ کهفِ دلتنگی های من است.
این‌جا حرف‌هایی را می‌نگارم که مرا به تعالی برساند و امید که سایرین را نیز! هرمِ این نگاره‌ها شاید قندیل‌های جهل و غفلت را ذوب بتواندکرد...
"می‌خواهم زن باشم"
آن‌گونه که "زهرا" بود...
و این آرمانِ من است!

آن‌چه گذشتــــــــ
لطفـــــ دارد خواندنشان

۲۳ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

چه‌قدر دلم برای این‌جا تنگ شده‌بود.

در این چند سال بارها به صرافت این افتادم که برگردم به وبلاگ -کهف زیبای دلتنگی‌هایم- ، اما واقعاً گویا قسمت نبود، چون نمی‌شد که بشود. اما من همیشه این‌جا را دوست داشتم. در این سال‌ها اتفاقات زیادی رخ داده و هیچ‌وقت این‌جا حرف نزده بودم. این‌جا برای بیان حس‌هایم خیلی خوب بود. حالا هم که بعد مدت‌ها این‌جا می‌نویسم، اصلاً نمی‌دانم کسی هنوز این حوالی سر می‌زند که بخواند یا نه، ولی می‌نویسم. شاید دوباره روزی آدم‌ها از گوشی‌ها خسته شوند و دوباره هوس تق‌تق کیبورد به سرشان بزند و باز هم رونق بگیرد دنیای وبلاگی‌مان.

چند روز پیش اتفاقی افتاد و من به یاد گذشته افتادم. برگشتم و تمام اتفاقات حداقل وبلاگی‌ام را مرور کردم. تجربه حس‌های متضاد تلخ و شیرین، ضمن مرور خاطرات، شدیداً ذهنم را درگیر کرد. چیزی که برای خودم نیز عجیب می‌نمود، این بود که طعم گزنده تلخی‌ها برایم کمتر شده‌بود. می‌دانم و می‌فهمم که زمان همیشه بهترین مرهم برای تمام سختی‌ها و تلخی‌هاست، اما درون خودم این حس را نداشتم که زمان تأثیری رویم داشته‌است.به هر حال این رجوع به گذشته برایم تجربه‌ای جدید بود و در عین این‌که کمی حالم را بد کرد، اما پر از فایده بود برایم.

حالا باید فکر کنم و تصمیمی بگیرم...

 

 

+ دعا کنیم برای هم‌دیگر...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۳۹
ناموس خدا


بچه‌ها معصوم‌اند، خاصه وقتی پا به دنیا نگذاشته، می‌میرند.

بچه‌ها معصوم‌اند، خاصه وقتی صدای قلبشان در معاینه شنیده نمی‌شود.

بچه‌ها معصوم‌اند، خاصه وقتی باید با عمل جراحی از مادر جدا شوند.

بچه‌ها معصوم‌اند، خاصه وقتی دوقلو هستند.

بچه‌ها معصوم‌اند.

همیشه...

 

 

+ من حس بدی نسبت به این اتفاق دارم!

++ 25 سالگی برای بعضی دردها خیلی زود است! کمرم...

+++ سال خوبی داشته‌باشید.




بعدنوشت:


در راستای سوءتفاهم ایجاد شده برای برخی دوستان باید عرض کنم اتفاق این پست، مربوط به یکی از نزدیکان من است، نه خود من!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۰
ناموس خدا

بعضی وقت‌ها هر کار هم بکنی، بعضی اتفاقات به مذاق خوش نمی‌آید. اینکه تو همه‌ی ترم زحمت کشیده باشی و آخر ترم به‌خاطر یک اشتباه یک لحظه‌ای در جلسه امتحان، نمره‌ات از بسیاری از دانشجویان خیلی خیلی معمولی کلاس هم کمتر شود، از آن دست اتفاقاتی است که کنار آمدن با آن خیلی سخت است!

همیشه در هر امتحانی معتقد بودم که عدل الهی زیر سؤال می‌رود اگر برای امری زحمت کشیده باشی و نتیجه نبینی. حالا برای این امتحان چه شده‌است، نمی‌دانم!

 

 


+ مسئله‌ای هست که من برایش بسیار به دعای دوستان نیازمندم. شرمنده‌ام می‌کنید؟!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۰
ناموس خدا

من همیشه مادر بوده‌ام برای دوستانم. چرایش را نمی‌دانم، اما همیشه هم من یک نوع حس مادری نسبت به آنان داشته‌ام و هم آنان حس فرزندی نسبت به من. این حس‌ها فقط در دوستان یک محیط هم نبوده، واقعاً همیشگی است!

از بین همه دوستان، برای بعضی‌ها این مادر و فرزندی پررنگ‌تر بوده‌است و آنان رسماً به من می‌گویند "مامان" یا "ننه"!!! من هم آنان را بیشتر از سایرین دوست دارم.

برای همین چیزهاست که وقتی سه سال پیش از اختلاف یکی از دخترانم با همسرش مطلع شدم، با او ناراحت شدم و همراهش شدم تا از این مشاور و آن مشاور راه چاره بجوییم. چند ماهی گذشت تا اینکه متوجه شدم دوستم و همسرش هم‌خانه شده‌اند و فعلاً صلح برقرار است. مدتی از او اطلاع چندانی نداشتم. یعنی حرفی از زندگی‌اش نمی‌زد، تا اینکه چند روز پیش بعد از مدت‌ها پیام داد و با عباراتی بسیار ناراحت‌کننده از طلاقش گفت.

و من...

من چه‌قدر گریه کردم به‌خاطر طلاق دوستی که دخترم بود.

پناه بردم به آغوش فاطمه (یکی از دوستان صمیمی فعلی‌ام).من اشک ریختم و فاطمه دل‌داری‌ام می‌داد.

وقتی از او جزئیات را پرسیدم، اوضاع زندگی‌اش اسفناک بود. آن‌قدر شوهرش عوضی(!!!) بود که سرم سوت کشید!

 


 

+ همسر دوستم مریضی روانی داشت و به خاطر همین مرض دوستم را بسیار آزار داد، اما برای معالجه‌اش اقدامی نمی‌کرد.

++ دوستم حالا نسبت به همه‌ی مردها بدبین است. از من می‌پرسید: "شوهرت اذیتت نمی‌کند؟ کخ نمی‌ریزد؟" !!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
ناموس خدا



همیشه فکر می‌کردم تولد 25 سالگی‌ام خیلی خاص خواهد بود. به اندازه‌ی ربع قرن زیستن در این دنیای فانی لابد خیلی معنا خواهد داشت و من باید در چنین سنی این معنا را درک کنم!

همیشه فکر می‌کردم تولد 25 سالگی یعنی یک‌هو خیلی بزرگ شده‌ای. بعد از آن زندگی را باید عاقلانه طی کنی و خلاصه این که پخته شوی.


امروز - در همین لحظه - تولد 25 سالگی من است.

و من اطمینان دارم که امروز من خیلی با فکرهای پیش از اینم تفاوت دارد.

امروز - در همین لحظه - تولد 25 سالگی من است.

و من هیچ حس خاصی ندارم!!!

 

 

 

+ بودن تو خیلی خوب است. می‌دانستی؟!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۶:۰۰
ناموس خدا

چند روز پس از تولدم، دوست خیلی صمیمی مادربزرگم برای دیدنم به خانه می‌آید و هنوز چشمش به من نیفتاده، در راهروی خانه می‌گوید: "این (منظور من!)هم برای فلانی (منظور آخرین نوه‌اش!)"

من همیشه می‌شناختمش. در مراسم‌ها نیز هم او و هم خانواده‌اش را می‌دیدم. اما حرفی که آن روز دوست مادربزرگم خیلی یک‌هویی گفت، بیست و سه سال بعد به واقعیت پیوست و من با همان فلانی ازدواج کردم. مادرم می‌گوید: "همان لحظه‌ای که موضوع خواستگاری را مطرح کردند، همین حرف در گوشم زنگ خورد و تعجب کرده‌بودم که آن حرف آن روز چه‌طور بر زبان این پیرزن جاری شد!"

حالا دیگر دوست مادربزرگم شده بود "عزیز" و خدا می‌داند که عزیز چه‌قدر دوستم داشت و من برایش جای خالی دوستی را پر می‌کردم که چند ماهی از فوتش گذشته‌بود. من نیز عزیز را تماماً مادربزرگ خودم می‌دانستم و بی‌نهایت دوستش داشتم.

عزیز سال 89 یک بار سکته کرده‌بود. البته با اینکه سکته شدید بوده، اما فقط یک دستش از کار افتاد و او هم‌چنان سر پا بود. روز 13 مرداد 94 عزیز برای دومین بار سکته کرد. گویا سکته خفیف بوده، چون وقتی از بیمارستان برگشت، اتفاق خاصی نیفتاده‌بود و عزیز هنوز همان عزیز بود. اما 4 روز بعد عزیز برای بار سوم سکته کرد و این بار زبانش دیگر کار نمی‌کرد و کسی را نمی‌شناخت. قطع امید شده‌بود و همه آمدند برای خداحافظی با عزیز. با این حال به بیمارستان منتقلش کردند و بعد از چند ساعت که کمی حالش بهتر شده‌بود، فقط اطرافیان را می‌شناخت. همان روز به خانه برگشت ولی دیگر حرف نزد. دیگر نمی‌توانست از جایش بلند شود و کاری بکند. مراقبت از عزیز شروع شد. غذا را باید به شکل مایعات درآورده و با قاشق آرام به دهانش می‌ریختیم. شب‌ها هم به صورت شیفتی بالای سرش بیدار می‌ماندیم و مراقبش بودیم. تا یک هفته حال عمومی‌اش بهتر می‌شد. واکنش‌هایش بیشتر شده‌بود. اگر کسی را دوست می‌داشت، با دیدنش لبخند می‌زد یا دستش را می‌گرفت و فشار می‌داد. اما بعد از یک هفته کم‌کم ضعفش بیشتر شد. تنفسش سخت شد و از روز دهم تقریباً بیهوش بود و غذا در سرنگی ریخته می‌شد تا با شلنگ مستقیم به معده‌اش برود.

در تمام این روزها همه نگران بودیم و مدام برایش دعا می‌کردیم. اما از همه بیشتر حاج‌خانم (مادر همسرم) به معنای واقعی کلمه داشت نابود می‌شد. با چشم خودش داشت پرپر شدن مادری را می‌دید که 60 سال همیشه با او زندگی کرده‌بود و این برایش بسیار دردآور بود. می‌دید مادرش دارد رنج بیماری تحمل می‌کند و کاری از دستش برنمی‌آید. همه‌ی این ماجراها با صعوبت تمام گذشت، اما 27 مرداد، یک دقیقه پس از اینکه حاج‌خانم گفت "خدایا مادرم عذاب می‌کشد. یا مرگ یا شفا"، عزیز بعد از اینکه یک لحظه چشم باز کرد و دست از کار افتاده‌‌اش را تکان داد، برای همیشه آرام شد.

اینکه چه‌قدر گریه کردیم و چه‌قدر حاج‌خانم خودش را زد و هر کدام از فرزندان که آمدند، چه واگویه‌ها که نکرد، خاطرات وحشتناکی است که مرورش هم دردناک است. عزیز از آن دسته آدم‌هایی بود که تا پای جان کمک حال مردم بود. از آن دسته آدم‌هایی که همه برای پیر شدنش هم افسوس می‌خوردند، چه برسد به مرگش. از آن دسته آدم‌هایی که همه برای نبودنش می‌سوزند.

خدا شاهد است این‌ها را ننوشتم که تسلیت بگویید. فقط نوشتم که عاجزانه التماستان کنم برای تسکین دردی که در دل حاج‌خانم نشسته‌است، دعا کنید. قند حاج‌خانم بالاست و انسولین می‌زند. با این همه گریه که در این چند روز کرده‌است، همه از نابینا شدنش می‌ترسیم. از خدا بخواهید آرامش کند و با نبودن عزیز کنار بیاید.

 

+ یکی از واگویه‌های حاج‌خانم که مرا خیلی سوزاند، این بود: "چراغ خانه‌ام خاموش شد." عجیب راست می‌گفت.

++ دلم خیلی برای عزیز تنگ شده‌است...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۰
ناموس خدا

وقتی نمره‌ی امتحانت را با ذوق می‌پرسند و تو نمره‌ها را -که الحمدلله خوبند- می‌گویی، به وضوح لبخند روی لب‌هایشان خشک می‌شود و می‌گویند :"بمیری الهی!"

دوستانت را بشناس!


 

 

+ ماه رحمت است. مبارک دل‌هایتان...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۶
ناموس خدا

بهار 1390 بود به گمانم. دانشکده بودم. شماره‌ی فاطمه را می‌گرفتم و جواب نمی‌داد. پس از چند دقیقه شیما را دیدم و موضوع را به او گفتم. گفت: "فاطمه گوشی‌اش را گم کرده و من هم دارم شماره‌اش را می‌گیرم، بلکه اگر کسی پیدایش کرده، جواب دهد و گوشی را پس بگیریم." پشت سر هم شماره می‌گرفتم تا این‌که آقایی پاسخ داد. یک‌هو ذوق کردم و جریان را گفتم که این گوشی دوستم است و شما پیدایش کرده‌اید آیا؟!" (پـَ نـَ پـَ ...!!!)

- بله، من الان می‌آیم دانشکده.

-کدام دانشکده؟

-مهندسی.

-من هم‌اکنون دانشکده‌ام. شما را کجا ببینم؟

-راهروی تشکل‌ها.

-چه خوب! من دقیقا همان‌‌جا هستم.

-جلوی اتاق بسیج خواهران گوشی را تحویل می‌دهم.

یادم هست تشکرات بسیار کردم و به محل قرار رفتم و نشستم به انتظار. به شیما و فاطمه هم خبر دادم که گوشی پیدا شد و منتظرم که تحویل بگیرم. آن‌ها نیز سریعاً به من پیوستند. چند دقیقه‌ای گذشت و برای لحظه‌ای جلوی اتاق دیگری در همان راهرو برایم کاری پیش آمد. سه نفری به آن‌جا رفتیم. چند ثانیه‌ای نگذشته‌بود که آقایی نزدیک شد، گوشی را به دستم داد و من فقط توانستم بگویم "دست شما درد نکند. خیلی ممنون" آن آقا فوری رفت و ما مانده‌بودیم که چه‌طور ما را شناخت. ما که محل قرار نبودیم! زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده‌بود، گفت: "آقای فلانی بود."

 

آقای فلانی را می‌شناختم. بارها اسمش را شنیده‌بودم، اما رویت نشده‌بود. آن‌جا بود که فهمیدم چرا اول گفت دانشکده و نگفت کدام دانشکده! و اصلاً چرا در راهروی تشکل‌ها قرار گذاشت. خب موقع تماس‌ها اسم من روی صفحه‌ی گوشی دوستم نقش بسته و آن بنده‌ی خدا هم مرا می‌شناخته دیگر که کجا راحت‌تر می‌توانیم قرار بگذاریم و البته اصلاً از کجا ما را شناخت.

هموز که هنوز است وقتی یاد این خاطره می‌افتم، با خودم می‌گویم جنبه‌هایی از مردانگی داشت که حتی صبر نکرد ما درست و حسابی از او تشکر کنیم!




+خودمانیم ... جهیزیه خریدن –جدای از پول- اعصاب درست و درمان می‌خواهد!!!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۰
ناموس خدا

با شکستمـ دشمنان را شادمان کردمـ ،ولی

کاش نفعــی همـ بـرای دوسـتانمـ داشـتمـ !

فاضل نظری



اصلاً حس خوبی ندارد که وسط یک مشت آدم حسود  - که اسم خودشان را گذاشته‌اند رفیق! – زندگی کنی و مجبور باشی مدام به این فکر کنی که روزگار تحمل چند وقت دیگر ادامه دارد!

اصلاً نفرت‌انگیز است خودت مطمئن باشی نه تو کسی هستی برای خودت و نه آن‌چه مورد حسادت است، حسدورزیدنی؛ اما دوستانت – نادوستانت – آن‌چنان دیدنت را تاب نداشته‌باشند که به نامردی تمام زیرآبت را بزنند و به خیال خودشان تو را به زیر بکشند. و چه عبث! عزت و ذلت به دست حضرت محبوب است و بس.

حسادت اساساً چیزی است که خیلی راحت می‌شود از چشم‌ها خواندش! چشم‌ها حتی از شدت و ضعف این حس هم سخن می‌گویند. و فهم چنین موضوعی نه هوش می‌خواهد و نه دقت. چشم‌ها صادق‌تر از این حرف‌ها هستند.

من هابیل نیستم، اما باور دارم که نتیجه‌ی حسد هابیل‌کشی است! هابیل‌های تاریخ همیشه قربانی حسدورزی هم‌چو قابیل‌هایی بوده‌اند که عزت دیگری را چشم تماشا نداشته‌اند.

این پست شخصی نیست! کلام من خطابی است به عموم. واقعاً چرا حسد در جان آدم‌ها ریشه دوانیده‌است؟

ابداً خودم را مستثنی نمی‌کنم! همین حالا که این‌ها را می‌نویسم، خاطرات حسادت خودم را نیز مرور می‌کنم. همه‌ی لحظه‌هایی که از بالا رفتن کسی ناراحت بوده‌ام و یا حداقل خوشحال نشده‌ام! اما در خاطرم نیست برای به زیر کشاندنش تلاشی کرده‌باشم!

واقعاً می‌شود حتی حسادت کرد، ولی همین حسادت پلی بشود برای عبور از تنگنای نفسانیت. سکویی بشود برای پرواز. محرکی بشود برای این‌که تلاش را مضاعف کرد تا با تکیه بر آن از شخص محسود جلو زد. حسادت نباید باعث شود کسی را عقب زد تا خود از او پیش بیفتیم.


+ چند ماه پیش نماز خواندن یکی از دوستانم را دیدم. نماز چهار رکعتی‌اش در یک دقیقه تمام شد!!! یعنی فقط در نهایت تعجب نگاهش کردم...همین!

++ دیدن پرده‌ی سیاه بر سردر خانه به شدت با روان من بازی می‌کند! این روزهای سخت تمام نمی‌شود چرا؟ حال دلم اصلاً خوب نیست! آن‌قدر که استاد هم می‌پرسد "چرا گرفته‌ای؟"! دعایم می‌کنید؟



مضاف:

من و این همه خاطره...

کجا رفتی؟!

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۰۰
ناموس خدا

قیصر امین پور

آن روز که در 2 اردیبهشت 1338 چشم بر جهان گشودی و اسمت شد قیصر، هیچ‌کس در گتوند فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که اسمت را بسیار بیش‌تر از فامیلت بشناسند. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد بعدها "قیصر شعر ایران" فقط یک نفر باشد ... و آن یک نفر تو باشی!

"لحظه‌ی چشم وا کردن‌های من

از نخستین نفس‌گریه

در دومین صبح اردیبهشت سی‌وهشت

تا سی‌وهشت اردیبهشت پیاپی

پیاپی!

عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه‌ی دیگر اما

تا کجا باد؟

تا کی؟"

اهالی گتوند بالیدنت را تا سال 57 دنبال کردند و دانشگاه رفتنت را به چشم‌های تهرانی سپردند. بماند که اشتیاق شاعرانگی‌ها تو را از دام‌پزشکی و علوم اجتماعی به دنیای ادبیات کشاند.

در همین حال و احوال جذب حوزه‌ی هنری شدی و شاید همین دغدغه‌ها، همکاری‌ات را با بیوک ملکی و فریدون عموزاده خلیلی برای انتشار مجله‌ی سروش نوجوان موجب شد. دبیری بخش ادبیات فصل‌نامه‌ی هنر و تأسیس دفتر شعر جوان –اگرچه دو سال بعد از خروج از حوزه بود- به مشغله‌های کاری ات مضاف شده‌بود. حالا برای خودت کسی شده‌بودی و دانشگاه الزهرا اولین دانشگاهی بود که تو را به عنوان استاد پذیرفت. و چند سال بعد هم سردر دانشگاه تهران استادی‌ات را به تماشا نشست.

روزگار به سال 1376 رسید و حالا نوبت دفاع از تز دکترا بود. دکتر شفیعی کدکنی –استاد آن روزهای دانشگاه تهران- راهنمای تو بود در پایان‌نامه‌ات، "سنت و نوآوری در شعر معاصر" . روزهای خوبی بود آقای دکتر، نه؟!

علاقه و توانایی تو در حوزه‌ی ادب پارسی شاید بهترین بهانه‌ی حضور پیوسته‌ات در فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود، جایی  که می‌توانستی به همه‌ی ایران ثابت کنی نمونه‌ی کامل زبان نسل دوم انقلاب هستی. اصلاً برای همین است که تندیس‌های مرغ آمین و ماه طلایی خیلی به تو می‌آید!

"اولین قلم

حرف حرف درد را در دلم نوشته‌است.

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته‌است.

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟"

ظهر روز دهم، به قول پرستو، تنفس صبح، در کوچه‌ی آفتاب، منظومه‌ی روز دهم، توفان در پرانتز، بی بال پریدن، گل‌ها همه آفتاب‌گردان‌اند، آینه‌های ناگهان، گزینه‌ی اشعار، مثل چشمه مثل رود، دستور زبان عشق... راستی کتاب‌هایت همین‌ها بودند؟ چیزی را که از قلم نیانداخته‌ام؟

حالا 6 سال است که 8 آبان برای ادبیات ایران روز دیگری است. زود بود برای تمام شدن شاعرانگی‌هایت...زود بود!

"سه‌شنبه؛

چرا تلخ و بی‌حوصله؟

سه‌شنبه؛

چرا این همه فاصله؟

سه‌شنبه؛

چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!

سه‌شنبه

خدا کوه را آفرید!"

قیصر شعر ایران!

راستی...هنوز پلک دلت می‌پرد؟!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۳۰
ناموس خدا

پیشانی‌نوشت:

بعضی وقت‌ها یک‌ جورهایی می‌شوم! یعنی با وجود ایده‌های فراوانی که برای پست‌ها توی ذهنم رژه می‌روند، دستم به قلم نمی‌رود! هر قدر هم که سعی کنم بالاجبار بنویسم، نمی پسندم و نوشته‌هایم خط می‌خورند.

یکی دو هفته‌ای است همین‌جوری‌ام، که حاصلش شد پستی جهت خالی نبودن عریضه! پستی از جنس پ.ن !!!

 

پ.ن1: نمی‌دانم به‌تازگی واقعاً صدای من و مادرم -از پشت تلفن- شبیه به هم شده یا آشنایان ما کمی شیرین می‌زنند! جالب این‌جاست که در تمام موارد صدای من را با مادر اشتباه می‌گیرند و نه صدای ایشان را با من! آن‌قدر هم مطمئن‌اند که از همان ابتدا شروع می‌کنند به صبت و من مترصد اولین فرصت می‌شوم که بگویم "من مادر نیستم" !!!

پ.ن2: در این تابستان به اندازه‌ی همه‌ی عمرم عطسه زدم!!! دیگر جانم دارد بالا می‌آید! مردم یا در بهار حساسیت می‌گیرند یا در پاییز و زمستان سوز سرما آزارشان می‌دهد. نمی‌دانم چرا من در تابستان...؟!!!

پ.ن3: در یک میهمانی رسمی بودم که تلفن همراهم چندین بار زنگ خورد و ویبره‌اش رفته‌بود روی اعصابم! پیش‌شماره‌اش از یکی از شهرستان‌های استان بود و من مدام فکر می‌کردم این کیست که با من کار دارد! بالاخره موقع شستن ظرف‌ها فرصتی دست داد تا تماسش را پاسخ دهم. می‌گویم: "بله بفرمایید؟" می‌گوید: "الو، همراه اول؟" !!!

پ.ن4: صدرنشین نفرت‌های من! یک سال از نامردی‌ات گذشت...

 

پ.ن5: چندی پیش در وب یکی از دوستان پستی را دیدم که بدم نیامد از آن استفاده کنم. (البته نه در جایگاه پست. همین پ.ن هم کافی است!)

یک سوال می‌توانی بپرسی و من نیز قول می‌دهم که حقیقت را بگویم!

با دو شرط:

1.سوال حاوی توهین و تهمت و بی‌آبرویی نباشد.

2.سوال خیلی هم به حریم شخصی من تعدی نکند.



بعدنوشت:

به پیشنهاد یکی از بزرگ‌واران، برای دوستانی که سوال خوب بپرسند، پوئن اضافه برای سوال مجدد داده‌می‌شود!

آتش زده‌ام به مالم!!!


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۳۱
ناموس خدا

فلش‌بکی داشته‌باشیم به:

دو روی یک سکه

هزینه‌ی مراسم چهلم عزیز از دست رفته‌مان به انتخاب خانواده‌اش به خیریه اهدا شد، اما افطاری کوچکی ذیل عنوان قرآن‌خوانی برایش برگزار گردید. در آخر کار پدر مأمور شد بخشی از غذای باقی‌مانده را به انسانی که شرحش در لینک بالا گذشت، بدهد. به خانه‌اش که رسیدیم، من حتی نمی توانستم به درب خانه نگاه کنم. چه‌قدر خوشحال شد وقتی مأموریت پدر به انجام رسید!

پس از حرکت، پدر گفت که بعد از ویلچری شدن و به گدایی دچار شدنش، دوباره مشکلی برای پایش پیش آمده و از همان سر چهارراه آمدن هم عاجز است! و حالا همسرش –که البته روی گدایی کردن را ندارد- به طرق مختلف کسب درآمد می‌کند!

تمام راه برگشت را به خلاء روحی دچار شدم و تمام خاطرات کارگری‌اش، 15 هزار تومان پول خواستنش و حتی سر چهارراه دیدنش در مقابل دیدگانم رژه رفتند. با خودم می اندیشیدم به شکرانه‌ی تنها همین که دستم پیش کسی دراز نیست، چه کم‌کاری‌ها که در پیشگاه حضرت محبوب نکرده‌ام!

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۴۶
ناموس خدا

مزرع سبـــــز فلک دیـــدم و داس مــــــه نو****یادم از کشتـه خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبــیدی و خورشید دمید****گفت با این همه از سابقه نومید مشـو


رسم جاوید تاریخ است که با عبرت از گذشته می توان آینده ای با روشنای افزون تر را رقم زد.لذا از تمامی بزرگواران تقاضامندم ضمن پیشه نمودن دقت و انصاف،در نظرسنجی "می خواهم زن باشم" شرکت فرمایند.

آنچه از منظرتان خواهد گذشت،ایده آل مطلقی است که آرمان من است.در هر کدام از موارد به میزان تطابق ماوقع وبلاگ با توضیحات،با ذکر دقیق شماره مربوطه،نمره ای را در بازه [0،20] مرحمت فرموده و دعای خیر مرا به بها پذیرا باشید.

چند نکته:

*بسیار مشتاقم که دوستان در انتخاب نامشان جهت شرکت در نظرسنجی آزاد باشند و مختار،لیک از آنجا که دشمنانم و جنس دشمنی شان را به تمامه می شناسم،یقین می دانم نخواهند گذاشت نظر سنجی شکل واقع به خود بگیرد!(خدا رحم نموده است که من ابداً تحفه نیستم،و الا نمی دانم روزگار به چه سان بر من می گذشت!) فلذا صرفاً کامنت هایی در نظرسنجی شرکت داده خواهند شد که با نام مشخص و البته آشنا باشند. باشد که دوستان بر فراز سر بنده دو گوش تصور نفرمایند و "ملکه" وار،نام و نام خانوادگی ساختگی تحویلم ندهند!!!

**همگان اطمینان داشته باشند نه برای نمره های بالا -اگر هست- غره خواهم شد و نه برای نمره های پایین -که هست و بسیار- دلگیر!

***دوستان در ذکر هر گونه نقد نسبت به همه آنچه در این وبلاگ می گذرد،آزادند.

****تا مدتی کامنت های مربوط به نمره های ارسالی تأیید نخواهد شد،باشد که نظرات تأثیری از یکدیگر نپذیرند، لیکن چندی بعد نتایج نظرسنجی به طور دقیق به اطلاع بزرگواران خواهد رسید.

*****مؤکداً عرض می کنم از موضع دقت و انصاف عدول نفرمایید!(در غیر این صورت پل صراط پذیرایتان خواهم بود!!!)


1.راهی که ناموس خدا با نوشته هایش درصدد طی آن است،او را به آنچه در اندیشه می پروراند، -می خواهم زن باشم- خواهد رسانید.

2.آنچه ناموس خدا می نویسد،می تواند دلی را تکان دهد،پلکی را به ارتعاش وادارد و یا قطره اشکی را بر گونه روان سازد.

3.آنچه ناموس خدا از دردهای جامعه می نویسد،شعار و ادعا نیست!او تنها از آن دسته از دغدغه های اجتماعی می گوید که خود حداقل گامی در همان راستا برداشته باشد.

4.ناموس خدا معتقد است نمی شود دردهای جامعه را به صراحت بیان کرد و در انتظار نتیجه مثبت هم بود!او بر آن است برای تأثیر افزون تر،بیان های بدیع را در بازگویی مسائلی چنین به کار گیرد.بر سبیل تمثیل:بیان اپیزودیکی،استفاده از مصادیق جاری در زندگی افراد گوناگون و ...

5.از دلنوشته های ناموس خدا هویداست که او خود را در مراحل نهایی سلوک و عرفان تصور نمی کند!به سهولت می شود از نوشته های او فهم کرد فعالیت مدام نفس لوامه اش را و نه فخر فروشی وی را بر سایرین!"خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست / پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم" کلام هماره ناموس خداست در زوایای پنهان قلم او!

6.ناموس خدا انتقادپذیر است و واکنش او در مقابل نقدهای خیرخواهانه(و نه مغرضانه!)،جبهه گیری غیرعقلانی نیست.

7.قالب و نوای وبلاگ با محتوای مطالب هم خوانی دارد.

8.نحوه چینش مطالب در قالب پست ها نیکوست.(استفاده مناسب و به جا از علائم سجاوندی،بندگذاری در متون، استفاده از رنگ های مختلف در تیترها،فونت مورد استفاده،...)

9.ناموس خدا کامنت ها را با دقت و حوصله پاسخ می دهد و احترام به نظر مخاطب پیشه اوست.

10.ناموس خدا با لینک های وبلاگش همان گونه رفتار می کند که آنها با او!اگر مدام پیگیرش باشند،او نیز بر آن است دیدهایشان را با بازدید پاسخ دهد.اما اگر تحریمش کنند،...!


فارغ از همه آنچه معروض افتاد،"می خواهم زن باشم" را در چه سطحی می پندارید و چه نمره ای به آن می دهید؟



بعد نوشت:

دوستان لطف بفرمایند برای هر 10 مورد و نیز کلیت وبلاگ،نمره مربوطه را منظور بفرمایند.

یک نمره -آن هم به صورت کلی- راهی را برای بنده روشن نمی سازد!

نیاز بنده به همان جزئیاتی است که در شماره ده گانه به حضور رسیده است.

۶۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۳۱
ناموس خدا