بچه که بودم، -بچهتر از الان!- فکرهای گاهاً جالبی در سرم میپرورید. هنوز هم وقتی مرورشان میکنم حلاوت کودکیهایم لذتی به ذائقهام میبخشد که قابل وصف نیست...
بچه که بودم، آن سال های اول مکلف شدنم عجین شدهبود با روزهای زودگذر پاییزی. اصلاً جشن تکلیفم دقیقاً دو روز قبل از پایان هشت سالگیام بود. من و مهناز و آسیه قاری قرآن مراسم جشن بودیم و ترجمه هم به صدای من شنیدهشد؛ با حلقهی گل سیدهتهمینه بر گردنم که چون بزرگ بود، مدام میافتاد روی کمرم!!! بگذریم ... یادش به خیر!
آن سالهای اول مکلف شدنم روزها کوتاه بود و روزهها آسان! سی روز با دنیای زیبایی از کودکیها می نشستم پای بساط میهمانی خدا ... و بعد میرسیدیم به عید فطر.
هوای عید فطر کودکیام همیشه سرد بود؛ برف و باران اما در خاطرم نیست! سوز سرما میپیچید در بند بند استخوانهایی که چندان هم جان نداشتند. کف خیابان سرد بود، آنقدر که با نشستن ما تازه یخش باز میشد! دستها را که برای قنوت به آسمان برمیآوردم، کرخت میشدند و بیاراده به پایین میلغزیدند. به خود میآمدم و دوباره تا مقابل صورت بالا میآوردمشان. و این بازی همیشهی من بود. بماند که دنیایم هنوز آنقدر پاک بود که حواسم خیلی هم پرت نشود و توی هر قنوت بغض کنم از حس شکر! و باز ذهنم برود سمت بروشور نماز دوم ابتدایی و به یاد بیاورم که گریه از مبطلات نماز است و تلاش کنم تا این بغض دوست داشتنی فروخوردهشود.
بچه که بودم، عاشورا دقیقاً مصادف بود با گرمای طاقتگداز آخر بهار. با دستههای سینهزنی همراه میشدیم و مسیری طولانی را پیاده گز میکردیم تا میرسیدیم به جایی که ما در سنت این شهر به آن میگوییم "سید عرب" –مزار اصلی شهدا-، که البته الان میشود به این نام خواندش و آن زمان فقط به بیابانی میمانست!
کودکی و نافهمی چندان اجازه نمیداد درک کنم این نوحههای تکراری هر ساله ریشه در کجا دارد و اصلاً چرا در این گرما، شربتها و آب سردهای صلواتی هیچوقت به ما نمیرسد؟! روضهی عاشورا را بین دو نماز ظهر و عصر میخواندند. صدای گریهی مادر را از زیر چادرش میشنیدم اما سوز صدای روضهخوان آنقدر بود که من هم بغض کنم و لب برچینم و اشک بریزم ... عاشوراهای کودکیام همیشه گرم بود!
عید فطر و عاشورا همیشه برایم دو مصداق بود ... شاید هم میزان! شکرگذاری بعد سی روز میهمانی سخت بود و گاهی به عذاب پهلو میزد؛ وقتی از سرما میلرزیدم و نمیتوانستم دستانم را بالا نگهدارم. روز عاشورا سخت میگذشت و من با همین گرماها و عرق ریختنها و تشنگی کشیدنها به کودک بازیگوش دلم فهمانیدم چطور با روضهی عاشورا آرام بگیرد و بزرگ شود.
هیچوقت غیر از این را هم متصور نبودم! اصلاً برای من زیبایی عید فطر در همین بود که میهمانی برایم جوری سخت تمام شود که حلاوت سیروزهاش را بفهمم. و ماندگاری عاشورا به همین بود که گرما و تشنگی را لمس کنم و نرمنرمک الفبایش را مشق کنم.
حالا بزرگتر شدهام...
عید فطر به تابستان رسیده است و دیگر –حتی صبح زود- سرد نیست! حالا دستهایم جان دارند و حتی با بالا نگه داشتنهای طولانی کرخت نمیشوند و به پایین نمیلغزند! هنوز هم بغض میکنم، اما آنچه بغضم را فرومیبرد، حواسی است که به راحتی پرت میشود!
عاشورا به زمستان –و بل پاییز- رسیده و سرمای استخوانسوزی در چنته دارد. لباسهای گرم پوشیدن برای مصون ماندن از سرما دیگر باطن سینه زدن را ندارد ... ما لباسزنی میکنیم در عزای حسین!!!
من عید فطر سرد و عاشورای گرم را بیشتر دوست داشتم، چون فلسفهاش، با همهی پیچیدگیاش، برایم –حتی در کودکی- ملموستر مینمود. حالا عید فطر میآید و میرود و من با دستهای اگرچه بالا، خداحافظی با میهمانی خدا را نمیفهمم! حالا عاشورا میآید و میرود و من درک نمیکنم عطشی که لبها را به خون مینشاند، یعنی چه!
دلم برای کودکیام تنگ شده...
پ.ن1: رمان "کمی دیرتر" سید مهدی شجاعی را –اگرچه کمی دیر- اما خواندم. چهقدر زیبا بود و تکاندهنده! و البته چهقدر شبیه به نوشتهی خودم: مثال نقض برای یک قضیهی شرطی!!!
پ.ن2: این قسمت کتاب را خیلی دوست داشتم. مخلص کلام بود در نوع خودش: "وقتی که تشنه نیستیم، چه لزومی دارد که فریاد العطش سر بدهیم؟! این چه منتی است که بر سر آب میگذاریم؟"