پیش نوشت:
از این پس سلسله پست های "پناه بی پناهی در حصن حصین بندگی خدا" در قالب مسائل دینی و در زمان های مختلف به محضرتان عرضه خواهد گشت.
امید که مقبول افتد و روزنه ای باشد به سوی رستگاری...
سکانس اول:
زمان را ساعت 10:30 روز 5/2/1390 آدرس می دادند.کار اداری ام واجب الانجام بود،لذا انتظارم پشت در یکی از اتاق های ساختمان برای رسیدن نوبتم آغاز گشت.ساعت به 12:00 رسیده بود و من هنوز راهروها را با گام هایم متر می کردم.هر که از راه می رسید،مرا –دیده یا ندیده- و انتظارم را –فهمیده یا نفهمیده- به کناری پس زده و برای انجام کارش وارد اتاق می شد.در نهایت صبرم به انجام رسید و اعتراضم را به یکی از ایشان که قصد ورود به اتاق را داشت،اعلام نمودم.پرسیدم:"ببخشید آقا،شما با مسئول این اتاق کار دارید؟"پاسخم داد:"بله!"با لحنی آکنده از خشم و صدایی مشحون از قدرت و صلابت گفتم:"احساس نمی کنید بنده اینجا معطلم؟!"تمام هستی اش را در نگاهی خلاصه کرد و با آن چشم ها که خیره در من می نگریستند،"ببخشید"ی تحویلم داد،بعد هم راه خویش گرفت و داخل شد.آنچه می دیدم،محاسنی بود،در اصطلاح نشان دین،بر صورت و تسبیح درخشانی در دست که دانه های درشتش،به نوبت میان انگشتان می لغزیدند.حال آنکه من تسبیح دانه ریز کوچکم را در دستانم پنهان کرده بودم،لب هایم را حتی به زمزمه ای از هم نمی گشودم،مبادا که کسی ذکر گفتنم را به چشم ببیند!!!
سکانس دوم:
عقربه های ساعت روی 14:30 سنگینی می کردند.از آسمان گویی آتش می بارید و من چندین ساعت را به چشم می دیدم که باید بر روی صندلی اتوبوس می گذراندم.دختری در ردیف جلویی ام بر روی صندلی نشست که به تمام اعمالش اشراف کامل داشتم.تنها اندیشه ام در آن لحظه نه تصور سیمای اصلی او بود زیر آن همه رنگ و لعاب و نه تخمین میزان وقتی که مصروف آرایشی چنان کرده بود،بل عهدی بود با خویشتنم که بعد از این در انتخاب جنس مانتوی مشکی دقت بیشتری نمایم تا در گرمایی چنان،مدام در شرف تصعید نباشم!!!دقایقی چند که گذشت،دختر مذکور با بیرون آوردن هندزفری از کوله اش،قصد عملش را هویدا ساخت. من از آنجا که صبح تا ظهر را زیر آفتابی سوزان در مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در زادگاهم شرکت کرده و به شدت خسته بودم،به صرافت خواب افتادم.پلک روی هم نگذاشته بودم که متوجه اصواتی ناموزون در اطرافم گشتم.امواجی با فرکانس بالا از هندزفری آن دختر به گوش همه منتقل می گشت و من به فلسفه وجودی خلقت هندزفری می اندیشیدم که اگر هدف تقلیل صداست،چرا اکنون من و البته سایرین صداها را به وضوح می شنویم؟!!!نمی دانم چه فشاری را تحمل می نمود گوش های دخترک!!!نوع موسیقی از غیر مجاز هم کمی آن سوتر بود.البته چند سالی هست که تفاوتی بین مجاز و غیر مجاز مشاهده نمی گردد!با اوضاعی چنین تصمیم گرفتم تلاشم را برای خواب پی بگیرم اما مگر آن صدا می گذاشت؟!پلک هایم ابداً سر سازگاری با همدیگر نداشتند.به گمانم باید گوش هایم را می گرفتم.من که هیچ،کاش موعود زمانم نیز گوش هایش را می گرفت،شاید که دل نازنینش کمتر خون شود.آن روز،17/2/1390 بود،روز شهادت مادر...
سکانس سوم:
چند سال پیش مستأجر منزلمان چند دانشجوی مشهدی بوده و در ده روز اول سکونتشان در منزل،قبض تلفنی 60 هزار تومانی را برایمان به ارمغان آوردند!پرداخت قبوض با خودشان بود و این موضوع به نیکویی سپری شد.روزها گذشت و گذشت تا اینکه از آن خانه رفتند.اندکی پس از تخلیه خانه با قبض تلفنی 560 هزار تومانی مواجه شدیم و البته علی مانده بود و حوضش!!!مگر می شد پیدایشان کرد برای پرداخت هزینه؟!مدت زمانی به جستجو گذشت و در این مدت تلفن آن خانه مسدود شد.مخابرات محترم به دنبال وصول طلبش بود و پیغام رساند که در صورت عدم پرداخت آن هزینه،تلفن منزل مسکونی فعلی مان را نیز مسدود خواهد کرد و تا چند روز همین گونه شد.پدر به ناچار هزینه را پرداخت اما جستجوها برای یافتن آن فرد که قرارداد اجاره خانه به نام وی بود،ادامه داشت.عاقبت شماره تلفن و آدرسی یافت شد،لیک سخن پدر آن دختر به پدرم این بود:"شما به چه اجازه ای به دختر من خانه اجاره داده اید؟" و پاسخ پدر که:"من به یک دختر عاقل و بالغ،خانه اجاره داده ام." سالها از آن ماجرا گذشته است.560 هزار تومان پول بی زبان از جیبمان رفت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!!!
سکانس چهارم:
اسفند ماه سال 1389 بود.همراه خواهرم با خودپرداز کار داشتیم.هنگام که نزدیک شدیم،خانمی پشت دستگاه بود و یک آقا و دو خانم دیگر در صف بودند.ما نیز نزدیک خانم ها به انتظار نوبتمان ایستادیم.کار خانم پشت دستگاه که تمام شد،آن آقا کارش را انجام داد و پس از آن یکی از خانم ها.کار این خانم که تمام شد،آقای دیگری که پس از ما به جمع افزوده شده بود،نزدیک دستگاه رفت.گفتم:"ببخشید آقا،نوبت این خانم است" و به خانمی که جلوتر از ما در صف ایستاده بود،اشاره کردم.آن آقا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:"یکی مرد،یکی زن است دیگر!!!"پاسخ من این بود که:"این قانون،کی و کجا به تصویب رسیده است؟!!!" و اندیشه ام این که:"مگر نانوایی است؟!"آن آقا که به نظر 60 ساله می رسید،مرا چونان کودکی ابله به شمار آورد و کارش را انجام داد و خانم جلویی ما نیز پس از ایشان!پس از این خانم،آقای دیگری پشت دستگاه رفت و من باز هم معترض شدم که:"شما هم یکی مرد،یکی زن؟!" و این دیگری گویا اصلاً حرف مرا نشنید!!!
پ.ن1: طولانی ترین آیه قرآن درباره حق الناس است.(282 بقره)
پ.ن2: مسائل مطروحه در ادامه مطلب از کتاب "نگاهی به حق الناس" تألیف "محمود اکبری"،با تلخیص نوشته شده،لذا منبعی برای احادیث و روایات ذکر نگردیده است.
پ.ن3: بنده به شخصه هیچ ادعایی در رابطه با رعایت حق الناس ندارم اما خاطرات در اپیزودها،حقیقتاً برای بنده پیش آمده اند و البته خداوند احکم الحاکمین است.
پ.ن4: مدت ها بود که قصد گذاردن این پست را در وبم داشته و برخی از مواردش را هم نوشته بودم،لذا اصل پست صرفاً تذکاری است در باب حق الناس،لیک از ذکر موارد قذف و تهمت،یقیناً هدف خاصی را دنبال می نمودم!!!
پ.ن5: ماه خداست و دل من چه بسیار حرف ها که با محبوب دارد.خدا منتظر است و من نیز هم!خدا دلتنگ است و من نیز هم!خدایا،آغوش بگشا که آمده ام...
پ.ن6: با کوله بار نیازی نه از جنس حاجت،به انتظار میهمانی خدا بودم و او در همین نخستین روز پاسخم را داد.صدایش را شنیدم.چه لذتی...چه لذتی!
پ.ن7: التماس دعا
ادامه مطلب را مطالعه بفرمایید.