برای فرزندانم...
دلم برای همه تان تنگ خواهد شد...
برای "ن.ش.ا"،برای "تذکر بده"،"سر س... ل..." و لو دادن اصالت!
برای "ف.م"،برای "چای ها و شکلات های فرش"،"یا قرآن" و از داخل اتاق در زدن!
برای "م.خ"،برای "با بنده امری ندارید؟" و صد بار تا دم مرگ رفتن!
برای "ل.ق"،برای "مشک"،"روانی" و یکهو وارد شدن و در نزدن!
برای "ا.ح"،برای "تار عنکبوت" و زوم کردن های مداوم دوربین!
برای "م.ط"،برای "اُوین"،"مستفیذ" و کله سحر زنگ زدن!
برای "ف.م.ا"،برای "پارتی کلفت"،"کالباسم درد می کنه" و ضبط صدا به هنگام خواب!
برای "ا.ع"،برای "مال خودت" و خرد شدن اعصاب و نگاه داشتن حرمت جلسه!
برای "ر.ن"،برای "... راهنما"،"بابای جدید چه خبر؟" و بی اجازه مادر،عروس شدن!
برای "م.د"،برای "گلم" و چارت سازمانی بستن و بالاجبار واحد دادن!
برای...
دلم برای مادر بودنم تنگ خواهد شد...
دیگر برای هیچکدامتان مادر نخواهم بود.مادری جدید برایتان خواهد آمد و آرزویم این است که مادری را بهتر از من در حقتان روا دارد.برای من،بهترین فرزندانی بودید که می توانستم داشته باشم.برای مادر بعدی تان نیز بهترین باشید.
دلم برای لحظه های با هم بودنمان تنگ خواهد شد...
هنگام شروع کار شورا حتی لحظه ای گمانم این نبود که بتوانم بدین گونه که اکنون می بینم،رابطه ای چنین زیبا با شما فرزندانم داشته باشم.چه روزهایی را از پس گذراندیم که اشک ها و لبخندهایمان تماماً با هم و برای هم بود و چه روزهایی را از پس خواهیم گذراند!
دلم برای دفتر خواهران تنگ خواهد شد...
برای همان چهاردیواری 2×2 متر که تا مدت ها همان اتاق خواهران بود و نه دفتر!اما به تازگی داشت نام دفتر بر خود می گرفت و بر امکاناتش افزوده می گشت.یاد آن زمان هایی که به سان خدمتکار استخدامی اتاق را جاروب کرده و بری از زباله می نمودمش،بخیر.آن هم غریب لذتی داشت!
دلم برای نشریه تا زدن تنگ خواهد شد...
یادش خوش باد سرعت شاید بسیارم در تا زدن نشریات جاد!جالب بود که همگان متفق القول بر این سرعت اذعان داشتند.خودم به درستی نمی دانم دلیلش چه بود اما هر چه بود این قبیل کارها نیز در تشکیلات برای خود عالمی داشت و لذتی دل پذیرتر شاید!
دلم برای جلسات شورا تنگ خواهد شد...
برای تمام لحظه هایی که بحث هایمان بی نتیجه و بی حاصل باقی می ماند و نهایتاً... .برای جلساتی که گاه جنجال برانگیز بود و گاه بسیار روتین برگزار شده و به انجام می رسید.اما بحث ها و حتی جدل ها نیز شیرین می نمود و حال که تنها خاطره ای از آنها باقیست،شیرین تر!
دلم برای زبان سرخم تنگ خواهدشد...
شاید گاهی نیش مار بود و گاهی فقط لحن کنایی داشت.هر چه بود،یقین می دانم و بدانید که گاهی واقعا ضروری بود.لیکن برای تمام گاه هایی که نیازی به تلخی بیش از حد حرفهایم احساس نمی شد و این زبان بسیاری را آزرد،از تمام برادران محترم عذرخواهی نموده و التماس حلالیت دارم.باشد که بزرگواری بنمایند!
.
.
.
همه اینها را گفتم که بگویم...
من،"س.ظ"،چند صباحی است که دبیر واحد خواهران سابق جاد فردوسی ام!
پ.ن1: لازم به ذکر است با اتفاقات پیش آمده و تمام حرفها و حدیث ها،ابداً تمایلی به حضور دوباره (و حتی ادامه حضور) در شورای مرکزی را نداشتم.این پست صرفاً گذری بر خاطرات من است و نه حسرتی بر گذشته!به همین دلیل است که اکنون دلایل واهی و بسیار جالب کنار گذاشتنم از شورا،ذره ای برایم رنگ اهمیت ندارد.
پ.ن2: "درز دادن اخبار شورا به بیرون" تنها انگی بود که در تمام مدت فعالیت در جاد به بنده نچسبیده بود که الحمدلله به لطف بعضی ها (!) چسبید!حال اینکه چرا تماس با خانم "ش.پ" که خود از همه ماجرا مطلع بود،مرا به صفت "مخبر" نزدیک و نزدیک تر می گرداند،الله اعلم!با این تفاسیر خانم "م.م" هم که با بنده تماس می گرفتند و گاهی حتی موضوع صحبت ما خارج از این مباحث بود،باید به جرم (و نه اتهام!دقت داشته باشید) مخبر مشهدی ها بودن کنار گذاشته شوند.یاد کنگره تیر ماه و بحث های تشکیلاتی شدید با خانم "ف.س" بخیر.آن روزها مخبر نبودیم که هیچ،واحد خواهران دفتر فردوسی بودیم و سردرمدار طیف مشهد در بخش خواهران!بازی های غریب بسیاری دارد این تشکیلات...
پ.ن3: این روزها به یقین رسیده ام که "برای کشتن پروانه او را له نکن.بال هایش را بچین.خاطرات پرواز او را خواهد کشت."خاطراتم عجیب با خویشتنم بنای جنگ گذاشته اند!
پ.ن4: جدیداً دشمنانی چند در فضای مجازی برایم پیدا شده اند (دشمنانم در فضای حقیقی جدید نیستند!!!)که جنس دشمنی شان از جهاتی خاص است.نمی دانم چرا وجود این قبیل دشمنان حس خوبی را برایم به ارمغان می آورد.احساس می کنم گاه گاهی زندگی و تشکیلات را به درستی طی طریق نموده ام.
پ.ن5: کاش دلم برای همه اعضا و تمام خاطرات تشکیلات تنگ می شد اما... .این "اما" و این "..." تاوان تمام اشتباهات من!دیگران را هیچ تقصیری نیست.(کاش نباشد!)
ای زینت "جــــــــــاد " و " واحـــــــــــد" ما
"مــــــــــــادر", تو بهار پایداری
لبخند تو شادی آفرین بود
همچون گل خرم بهاری...
این "جــــــــــاد" ز مهر توست روشن
چون آتش گرم در" این زمستان"
پیغام گل و شکوفه ای تو
در دامن سبز "جـــــــــــاد پویان(!)"
سیما جان!! بودنت را میخواستم ,اما... رفتنت را دیدم! از دلهایی که در این جاد شکست... از اشک هایی که در این جاد ریخته شد...دیگر به این باور رسیدم که چه اندوهناک حرمت نمک دستها نگاه داشته نمیشود و چه غم انگیز تک تک خاطره های خوب و شیرین به دست بی رحم فنا سپرده میشود...
برایم خواهری دلسوز و مادر کوچک و مهربان, بودی و هستی!!!!
راستی! با بنده امری ندارید؟؟؟ ب...ب...
مهسای زندگی من
باز هم که فکر بغض و اشک من نبودی و اینو نوشتی...
اینجا نمیشه گریه کرد اما اشکهام داره می ریزه!چه کار کردی تو با دل تنگ من؟!
واقعا دلم برای خاطراتم تنگ میشه(ناراحت)
اما دلها بی هیچی نمیشکنن.گاهی میشه دلها اصلا دل نباشن.اون وقتهایی که احساس در اونها می میره.اون وقتهایی که احساس رو در اونها می کشن...
خدا وکیلی از تو که بزرگتر بودم!
خیلی خوشحال شدم که اولین کامنت از طرف تو-همسفر 5شنبه های بارونی من-بود.
با جناب عالی امر نه،اما عرض بسیار دارم.
ب... ب...