منتظر یک نگاه
قبل نوشت:
آنچه در این پست خواهید خواند،حرف های دیشب من است به خدای خوب تر از خوبم،در کنجی دلنشین و بی نهایت دوست داشتنی از یکی از صحن های حرم غریب غریب پرورش.
احساسی بود در قلبم که می گفت او را کم دارم.نیازی گریز ناپذیر داشتم که برایش حرف بزنم و بر شدت فلاکتم اشک ها بریزم.خودش می داند که دیشب چه کرد با دلم!روی سنگفرش های بی نهایت سرد حرم نشسته،سر بر دیوار نهاده،برایش حرف می زدم و اشک می ریختم.لیکن نمی دانم که پاسخم داد یا به زمانی دیگر واگذاردش!
بخوانید و بفرمایید خدای زندگی شما در پاسخ حرف های من چه خواهد کرد...
امشب باز هم می نویسم،
برای تو،
مثل همیشه نه با قلم،که با دلم
که قلم از تقریر رحمتت عاجز است
و بیان از تحریر مغفرتت نیز...
بیا همین ابتدا قراری بگذاریم:
کلیشه نرویم!
قبول؟
خدا،ببخش حقارت واژه ها را...
اینها راه عشق را بر دلم می بندند،
در حصار تعلق اسیرم می کنند
و تو را از نزدیکترین نزدیکم می رانند.
امشب می خواهم با تو فراتر از سطح تمامی واژه ها حرف بزنم...
چقدر دوست دارم حرفهایم به دلت بنشیند.
مرا با تو حرف هایی است که از عمق جانم برمی خیزد...
می دانم که می دانی چقدر نیاز دارم برایت از آتش عشقی بگویم که می سوزد و می سوزاند.
نیازم را بالاترین بخشنده باش خدا!
اصرارم بوی التماس می دهد.
درک می کنی،نه؟!
برایت بگویم خدای من؟
می خواهم امشب باز قرار عشق بازی بگذاری با دلم.
امشب مرا با خودت تنها بگذار خدا،
فارغ از همه تن ها.
قول می دهی امشب در رگم جریان داشته باشی؟!
امشب اگر با من نباشی،نفسم در زمین می گیرد.
زمین را دیگر گنجایش دل بی قرار من نیست.
امشب تا می توانی اشک هایم را جاری کن.
تمام این اشک ها بدهی دلم به تو فقط برای یک لحظه غفلت جاهلانه ام از یادت.
وسعت تمام غم های خلقت در پهنای این اشک ها جاریست.
روزهاست که می گذرد
و کویر دل من هم چنان قحطی زده ایمانی است که تو را به یادش آورد.
دلم در فضای سینه ام معلق است.
نه قیدی به خود دارد و نه به تو.
روزهاست که تو را در دلم گم کرده ام.
پیدایت نمی کنم.
کجایی خدا؟
کجایی؟
به دلم بازگرد،
که کودکش بهانه بودنت را می گیرد.
دارم به یقین می رسم که کارم دیگر از دعا رد است.
چه کنم؟
چه کنم با دلی که با خودم نیز بیگانه است این روزها؟
چه کنم با دلی که با خودش نیز غریبه است این روزها؟
امشب طفل اراده ام را در آستان ارادت به تو قربانی کرده ام.
به من قول بده که دیگر این یک هیچ فاصله هم بینمان نباشد.
می دانم...
می دانم که نه گفتن به تقاضا در قاموس بی مثالت نمی گنجد!
منتظرم خدا...
منتظر...
منتظر یک نگاه...
پ.ن۱:محرم هم آمد.کاش این بار آدم شوم.الهی...گاهی نگاهی!
پ.ن۲:این روزها دل ها به تکرار می شکنند.التماسم به شما این است:فراموشم نکنید...
پ.ن۳:بابت تأخیر در قرار دادن این پست در وب،عذرخواهم از محضرتان.در یک کارگاه آموزشی بودم و از اینترنت به دور!
ما چی بگیم؟؟؟خدا میدونه که چند وقته به دلم میگم غمکده
اما نگید متن کارخودتونه که شدیدا عالی بود
عقیده من اینه که خدا از دل نمیره اما ما اونقدر حجاب های مختلف رو دلمون می ذاریم که خدا رو نمی شناسیم و اینجوری گمش می کنیم.
نفرمایید روسیاه.وقتی دلتون رو غمکده می دونید،یعنی دارید به نتایج مطلوبی می رسید که شما رو بهش می رسونه.اتصالتون به خدا مبارک!
عرض کردم این پست،حرفای اون شب من به خدا بود،فقط اونجا خودمونی تر باهاش حرف زدم و اینجا یه ذره ادبی بود.همین!