اشک و آغوش
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۹، ۰۶:۴۷ ب.ظ
۱. امروز متن "من،امروز،عرفه" را برای یکی از دوستانم خواندم.نمی دانم چرا خیلی زود آسمان چشمانش ابری شد!چقدر زیبا اشک می ریخت!و من چقدر سعی کردم حین خواندن این دلنوشته ام،به بغضم مجال شکفتن ندهم.سخت بود،خیلی سخت!وقتی متن تمام شد،بلند شدم و سرش را در آغوش گرفتم.حالا واقعا گریه می کرد.و من باز هم سعی می کردم ... کمی در سکوت گریه کرد و بعد گفت: "دلم گرفته بود.لازم داشتم کسی به گریه واداردم."چقدر خوشحال شدم که واداشتمش!
۲. ۳۳ روز پیش،وقتی زمان حضورمان در جمکران به اتمام رسید و آهنگ برگشت نموده بودیم،یکی از دوستانم نزدیکم آمد و با جشمانی که از شدت دل شکستگی برآمده بود،از من خواست که بیشتر بمانیم. آنجا هم از در آغوش گرفتنش ابایی نداشتم.حقیقتا خاطرم نیست برایش چه گفتم اما من فقط حرف می زدم و او فقط گوش می داد.به آسمان نگاه می کردم و هر چه که به نظرم می آمد دلش را آرام می کند،می گفتم.چقدر زیبا بود آن لحظات!گمان می کنم که آرام شد.خوشحال شدم!
۳. گاهی احساس می کنم بزرگ شده ام.نه!شاید...گاهی احساس می کنم باید بزرگ باشم!
۴. امروز به شدت نیاز دارم سرم را در آغوش کسی بگذارم.
خدایا چشمانم به توست...
۸۹/۰۹/۰۱
امیدوارم آسمونت بارانی باشه هنوز برفی نشه آخه پاییزه.........
باورت نمیشه چقدر دلم می خواد گریه کنم!!!
پاییز عشق منه.هر چی بشه،بازم برام بهترینه!