روی اول سکه:
سال 1378...
تعمیرات منزل داشتیم و او کارگری بود کمک دست بنا.
یکی دو سال بعد...
شبی به سراغ پدر آمد تا پولی قرض بگیرد برای ترخیص دخترش از بیمارستان که به دلیل آپاندیس بستری بود.
گفت که اگر امشب نتواند هزینه بیمارستان را پرداخت کند،به خاطر یک شب دیگر بستری بودن باید 15 هزار تومان مازاد بپردازد.
و حالا آمده بود رو بیندازد به کسی که پیش تر ها می شناخته اش!
صدای شکستن قلبم را به وضوح می شنیدم آن شب!
سال 1386 (شاید هم 1387)...
همراه پدر به مرکز شهر می رفتم که در یکی از چهارراه های پررفت و آمد شهر،پشت چراغ قرمز،پدر از اتومبیل پیاده شد.
برای فرونشاندن حس کنجکاوی ام،مسیرش را با نگاه دنبال کردم.
که ای کاش نمی کردم!
پدر به مردی ویلچرنشین که گوشه پیاده رو بود،پولی داد و بازگشت.
... و او همان مرد بود!
نمی دانم چرا و چگونه زمین گیر شده بود و ناگزیر به تکدی!
زخم شرم در وجودم سر باز کرد که او نان آور خانواده است و این چنین اسیر ویلچر و من بر روی دو پا هم نه،که سوار بر چهارچرخی هستم که مرکب است برای خستگی هایم!
ذهن ذائقه ام هنوز –به همان قوت- به طعم ذلت آن صحنه تلخ آشناست!
و اکنون...
نمی دانم روزگارش به چه سان می گذرد،اما به گمانم پدر گاه گاهی به بهانه هایی کمک می کندش.
روی دوم سکه:
3000000000000 تومان!
همین...
آهای با توام!
تو که سرویس طلای زرد و سفید راضی ات نمی کند و بریلیانی باید تا گدازه جگرت را فرونشیند!
تو که اگر تدارک چند مدل دسر و غذا به همراه مخلفات لازم و غیر لازم را در میهمانی هایت نبینی،آبرویت را بر باد رفته می پنداری!
تو که وقتی مسافرت می روی،برای همسرت سگ و گربه و همستر سوغات می آوری!
تو که حقوق میلیونی می ستانی و با هر چه اقناع و کفایت بیگانه ای!
تو که در خانه چند صد میلیونی سکنی گزیده ای و اگر هر چند گاه یک بار دکوراسیونش را به کل تغییر ندهی،دلت می گیرد و افسرده می شوی!
تو که سال برایت سال نمی شود،اگر کیش و شمال که نه،سفر پاریس و ونیز و جزایر هاوایی ات را از کف بدهی!
تو که عشق اتومبیل در دل داری و مدل های گوناگون این مرکب آهنین در پارکینگ خانه ات هلاک استهلاک اند فقط!
تو که پول و ثروت و امکانات داری و ذخیره اش کرده ای،گویا که قصد داری با خود به گورشان ببری!
حضرت معبود برای همچو تویی گفته است که: "...و کسانی را که طلا و نقره گنجینه می سازند و در راه خدا هزینه نمی کنند،همه آنان را به عذابی دردناک بشارت ده." (بخشی از آیه 34 سوره توبه)
تکاپوی بسیار داری و بر توسن تیزپای طمع خویش مدام می تازی!
به کجا چنین شتابان؟!
آهسته تر فرزند آدم...آهسته تر!
دنیا سرای امتحان مدعاست!
حرص لجام گسیخته ات را لختی در سیطره اقتدار خویش گیر!
چشم بگردان!
دست های تکیده و پینه بسته را می بینی که شمارشان در حوصله عدد نمی گنجد!
دور نیستند!
همین حوالی...
بسیارند آنها که به دنبال دستی می گردند تا قامت خمیده شان را عصا باشد و قلب شکسته شان را امید!
و تو...
بر جگر هماره دندان گزیده شان مرهم نیستی اگر،نمک می فشانی چرا؟!
پ.ن1: "تو"ی مخاطب این پست در درجه اول شخص ناشخیص خودم هستم.بعد هم همه آنها که "تو"اند!
پ.ن2: برای کاخ های پوشالی زندگی مان(که البته اصلاً بد هم به دل راه نمی دهیم و "خانه" نامشان نهادیم!)،فریادهای ابوذر را کنار کاخ سبز از خاطر نبریم که: "ای معاویه،اگر این کاخ را از ثروت خودت می سازی،اسراف است و اگر از ثروت بیت المال،خیانت!"
پ.ن3: صدقات ما کهنه ترین و پاره ترین اسکناس های موجود در جیب هامان است!به حتم "مِمّا تُحِبُّون" فراتر از سطح ادراک ماست که وعده "لَنْ تَنالوُا البِرّ" حق را به طاق نسیان سپارده ایم!
پ.ن4: اتفاق پست سوال، در سال ۱۳۷۵ حادث شده است و آن کودک، منم! :) به گمانم دوباره خوانی کامنت های همه بزرگواران،لطفی دگر داشته باشد!!!