چند روز پس از تولدم، دوست خیلی صمیمی مادربزرگم برای دیدنم به خانه میآید و هنوز چشمش به من نیفتاده، در راهروی خانه میگوید: "این (منظور من!)هم برای فلانی (منظور آخرین نوهاش!)"
من همیشه میشناختمش. در مراسمها نیز هم او و هم خانوادهاش را میدیدم. اما حرفی که آن روز دوست مادربزرگم خیلی یکهویی گفت، بیست و سه سال بعد به واقعیت پیوست و من با همان فلانی ازدواج کردم. مادرم میگوید: "همان لحظهای که موضوع خواستگاری را مطرح کردند، همین حرف در گوشم زنگ خورد و تعجب کردهبودم که آن حرف آن روز چهطور بر زبان این پیرزن جاری شد!"
حالا دیگر دوست مادربزرگم شده بود "عزیز" و خدا میداند که عزیز چهقدر دوستم داشت و من برایش جای خالی دوستی را پر میکردم که چند ماهی از فوتش گذشتهبود. من نیز عزیز را تماماً مادربزرگ خودم میدانستم و بینهایت دوستش داشتم.
عزیز سال 89 یک بار سکته کردهبود. البته با اینکه سکته شدید بوده، اما فقط یک دستش از کار افتاد و او همچنان سر پا بود. روز 13 مرداد 94 عزیز برای دومین بار سکته کرد. گویا سکته خفیف بوده، چون وقتی از بیمارستان برگشت، اتفاق خاصی نیفتادهبود و عزیز هنوز همان عزیز بود. اما 4 روز بعد عزیز برای بار سوم سکته کرد و این بار زبانش دیگر کار نمیکرد و کسی را نمیشناخت. قطع امید شدهبود و همه آمدند برای خداحافظی با عزیز. با این حال به بیمارستان منتقلش کردند و بعد از چند ساعت که کمی حالش بهتر شدهبود، فقط اطرافیان را میشناخت. همان روز به خانه برگشت ولی دیگر حرف نزد. دیگر نمیتوانست از جایش بلند شود و کاری بکند. مراقبت از عزیز شروع شد. غذا را باید به شکل مایعات درآورده و با قاشق آرام به دهانش میریختیم. شبها هم به صورت شیفتی بالای سرش بیدار میماندیم و مراقبش بودیم. تا یک هفته حال عمومیاش بهتر میشد. واکنشهایش بیشتر شدهبود. اگر کسی را دوست میداشت، با دیدنش لبخند میزد یا دستش را میگرفت و فشار میداد. اما بعد از یک هفته کمکم ضعفش بیشتر شد. تنفسش سخت شد و از روز دهم تقریباً بیهوش بود و غذا در سرنگی ریخته میشد تا با شلنگ مستقیم به معدهاش برود.
در تمام این روزها همه نگران بودیم و مدام برایش دعا میکردیم. اما از همه بیشتر حاجخانم (مادر همسرم) به معنای واقعی کلمه داشت نابود میشد. با چشم خودش داشت پرپر شدن مادری را میدید که 60 سال همیشه با او زندگی کردهبود و این برایش بسیار دردآور بود. میدید مادرش دارد رنج بیماری تحمل میکند و کاری از دستش برنمیآید. همهی این ماجراها با صعوبت تمام گذشت، اما 27 مرداد، یک دقیقه پس از اینکه حاجخانم گفت "خدایا مادرم عذاب میکشد. یا مرگ یا شفا"، عزیز بعد از اینکه یک لحظه چشم باز کرد و دست از کار افتادهاش را تکان داد، برای همیشه آرام شد.
اینکه چهقدر گریه کردیم و چهقدر حاجخانم خودش را زد و هر کدام از فرزندان که آمدند، چه واگویهها که نکرد، خاطرات وحشتناکی است که مرورش هم دردناک است. عزیز از آن دسته آدمهایی بود که تا پای جان کمک حال مردم بود. از آن دسته آدمهایی که همه برای پیر شدنش هم افسوس میخوردند، چه برسد به مرگش. از آن دسته آدمهایی که همه برای نبودنش میسوزند.
خدا شاهد است اینها را ننوشتم که تسلیت بگویید. فقط نوشتم که عاجزانه التماستان کنم برای تسکین دردی که در دل حاجخانم نشستهاست، دعا کنید. قند حاجخانم بالاست و انسولین میزند. با این همه گریه که در این چند روز کردهاست، همه از نابینا شدنش میترسیم. از خدا بخواهید آرامش کند و با نبودن عزیز کنار بیاید.
+ یکی از واگویههای حاجخانم که مرا خیلی سوزاند، این بود: "چراغ خانهام خاموش شد." عجیب راست میگفت.
++ دلم خیلی برای عزیز تنگ شدهاست...