سلام بابای خوبم
هیچ آغازی -آنچنان که پایان- ساده نیست. و این حرفهای مانده در گلو که روزهاست سنگینیاش را وصلهی تنهاییام کردهام، به آسانی خداحافظی با تو نیست. الان یک سال است که از رفتنت گذشته و من هنوز زندهام بابا! گاهی هوس میکنم بیایم پیش تو...در آغوش تو. دل بکنم از اینجا و پرواز کنم به سویت. اما نه...! نمیخواهم ببریام! من هم اگر بروم، مادر چه میخواهد بکند بی ما؟! حالا یک سال است که من –با همین سنِ کم و قدِ کوچکم- مرد او هستم! مرد او و خانهی او...و تو خوب میدانی که میشود و من میتوانم!
حضرتِ آقا که به خانهمان آمد، آنقدر میفهمیدم که تو هم باید باشی... که حضورت چیزی است از جنسِ الزام! پاسخ من اما –وقتی سراغت را میگرفتم- حرفِ مادربزرگ بود با بغضی گلوگیر که البته از نظر من دور نماند! "بابا را خدا فرستاده مأموریت" ! منصفانه میشود صحه گذاشت بر سنگینی این پاسخ، آنقدر که سکوت کردم و هیچ نگفتم. آخر این چه مأموریتی بود که هیچوقت تمام نشد؟!
رقیه سه ساله بود و یتیم شد و من کمی بیشتر از چهار سال داشتم، وقتی تو رفتی. من میدانم و میفهمم بین تو –بابای خوب من- و بابای رقیه –امام مظلوم من- چه تفاوتها در میانه است. و تو اگرچه حسین نیستی، اما حسینوار زیستی! من این را خوب میفهمم بابا! ولی آن نامردمردمان که تو را تا همیشهی تاریخ از من گرفتند، از نسلِ همان حرامزادگانند که رقیه را در انتظارِ بازگشتِ پدر گذاشتند...سفری که به ابدیت پیوست!
بابا، شهادتت بارقهای شد برای حرکت. تو الگو شدی...الگوی نسلِ تنهای سوم...نسلی که قهرمان نداشت! و بعد از رفتنت خیلیها فهمیدند در دههی چهارم پس از انقلاب کدام رسالت است که بر زمین مانده و جوانانی نیاز است تا بارِ امانتش را بر دوش کشند. راستی اگر تو و امثال تو نروید، این آدمها از کجا میتواننددانست روی زمین هم میشود ردی از آسمان جست؟!
بابا، من هیچوقت برای رفتنت گریه نخواهمکرد. باورم هست شهادت هنر مردان خداست. و خدا چهقدر خوب انتخابت کرد برای خودش. "وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی" خطابی برای تو هم بود بابا! اما... اما... اما... نبودنت عجیب سخت است بابا! مگر شب میشود این روزهای تلخِ بیتویی و مگر به سپیده میرسد این شبهای درازِ بیلالایی! چه کسی فهم میتواندکرد دردِ تنهایی و بیپدریام را در این روزگارِ پرهیاهو؟! بعدها اما همین مدعیان بیخبرند که سهمیهای میخوانندم و حقوقِ مغصوبهشان را به پای من مینویسند! چه دردِ بدی است بابا...
بر خلاف رفتنت –که حتی قطره اشکی هم برایش حرام است- نبودنت اما درد دارد بابا! و چه تفاوتها که در این میانه –بین رفتن و نبودن- بیداد نمیکند. خوب رفتی بابا! میدانم که رفتنی بهتر از رفتن تو نیست. اما نبودنت را -جای خالیات را- با هیچ بهانهای نمیتوان توجیه کرد! با این همه اما خم به ابرو نمیآورم. مادربزرگ پیشتر گفتهاست و مادر نیز! حالا من هم قول میدهم که مصطفایی دیگر شوم! مصطفایی دیگر...
یک سالگی شهادتت مبارک بابای خوبم...
مصطفای تو
علیرضا
پ.ن1: میدانم نوشته خیلی نظمِ محتوایی ندارد.راستش خیلی سخت بود نوشتنش!
پ.ن2: یادمان نرود از شهید بزرگوار رضا قشقایی هم یادی بکنیم. دلنگاشته فرزندشان خطاب به امام خامنهای (حفظه الله) را خیلی دوست دارم. اینجا
پ.ن3: آخرِ صفر است و باز باید چشم به شهر بدوزیم تا عروسیهایی را شاهد باشیم که حتی اجازه خروج به ماه عزا را هم ندادهاند!!!