مادرم میگوید:
14 خرداد 1368 بود و من در محوطهی خوابگاه مشغول درس خواندن و آماده شدن برای امتحان بودم. دیدم دختری از اتاق تلفن با گریه بیرون آمد و به طرف خوابگاه دوید. با خودم فکر کردم لابد خبر بدی از خانواده به او رسیدهاست. دقایقی نگذشت که صدای گریهی بلندی از خوابگاه به گوش رسید. بعد از چندی فهمیدم که آن خبر بد، خبر فوت رهبر جمهوری اسلامی است!
اوضاع خوابگاه و دانشجویان بهمریختهبود.
یک نفر شروع کردهبود وسایل جمع میکرد که برود، چون معتقد بود الان تهران بهم میریزد!!!
در آن میانه من حیران ماندهبودم که "امتحان چه میشود؟" دوستان سرزنشم میکردند که الان چه وقت امتحان است!
روزها گذشت و مراسم وداع و تشییع جنازه هم با تمام شلوغیاش برگزار شد.
کم کم باید باور میکردیم اماممان رفتهاست...
+یاد ارمیا میافتم؛ آنجا که به نورعلی میگفت: "یتیم شدیم پیرمرد"!
++هفتهی گذشته حدود ساعت 21:30 در محدودهی بلوار فرامرز عباسی مشهد بودیم و همسرم برای انجام کارش با خودپرداز اتومبیل پیاده شد. من نیز در حالی که فکرم مشغول بود، خیابان را نگاه میکردم. در لحظات آخر پیش از بازگشت همسرم پیادهرو را نگاه کردم و صحنهای را دیدم که تا نیم ساعت بعد ذهن مرا درگیر کردهبود: مردی با سیم مشغول بیرون کشیدن پول از صندوق صدقات بود!!!
+++نمی دانم چرا هر کس فیلم و عکسهای مراسم عقد ما را میبیند، انگار کمدیترین اتفاق سال را مشاهده میکند، خصوصاً قسمت رد کردن حلقهی من توسط داماد!!!