چهقدر دلم برای اینجا تنگ شدهبود.
در این چند سال بارها به صرافت این افتادم که برگردم به وبلاگ -کهف زیبای دلتنگیهایم- ، اما واقعاً گویا قسمت نبود، چون نمیشد که بشود. اما من همیشه اینجا را دوست داشتم. در این سالها اتفاقات زیادی رخ داده و هیچوقت اینجا حرف نزده بودم. اینجا برای بیان حسهایم خیلی خوب بود. حالا هم که بعد مدتها اینجا مینویسم، اصلاً نمیدانم کسی هنوز این حوالی سر میزند که بخواند یا نه، ولی مینویسم. شاید دوباره روزی آدمها از گوشیها خسته شوند و دوباره هوس تقتق کیبورد به سرشان بزند و باز هم رونق بگیرد دنیای وبلاگیمان.
چند روز پیش اتفاقی افتاد و من به یاد گذشته افتادم. برگشتم و تمام اتفاقات حداقل وبلاگیام را مرور کردم. تجربه حسهای متضاد تلخ و شیرین، ضمن مرور خاطرات، شدیداً ذهنم را درگیر کرد. چیزی که برای خودم نیز عجیب مینمود، این بود که طعم گزنده تلخیها برایم کمتر شدهبود. میدانم و میفهمم که زمان همیشه بهترین مرهم برای تمام سختیها و تلخیهاست، اما درون خودم این حس را نداشتم که زمان تأثیری رویم داشتهاست.به هر حال این رجوع به گذشته برایم تجربهای جدید بود و در عین اینکه کمی حالم را بد کرد، اما پر از فایده بود برایم.
حالا باید فکر کنم و تصمیمی بگیرم...
+ دعا کنیم برای همدیگر...