پاییز 1387،خوابگاه...
من بودم و "ز" و "ا" و"س" و از میان ما تنها "س" اهل تسنن بود.
گعده دوستانه ای داشتیم و از هر دری سخن می راندیم،تا اینکه "ز" با پرسشی در خصوص چرایی عدم پذیرش وصایت علی (ع) بعد از غدیر،"س" را مخاطب قرار داد.
پاسخ "س" شرحی بود در رابطه با تعبیر "دوست" از واژه "مولا" در کلام غدیری رسول الله (ص).
واکنش بعدی با من بود که حالا چه استنادی هست بر این و مگر می شود در بدایت امر آیه ابلاغ نازل گردد و لازم باشد همه حضور یابند و خطبه ای غرا ایراد گردد و پیامبر سزاوارتر از مردم بر خودشان را سوال کند و بعد بگوید "مولا"،حال آنکه مقصود "دوست" باشد؟!!!
"س" فقط گفت: "من در این خصوص تحقیق و مطالعه ای نداشته ام!"
چه گریز از پاسخ هوشمندانه ای!
"ز" سوالی پرسید: "عمر که خلیفه شماست،..."
"س" میان کلامش پرید که: "حضرت عمر"!!!
چشمان گرد شده سه دیگرمان بر روی "س" و البته خودمان خشکید!
واعجبا!!!
سخن از غصب ناحق خلافت علی (ع) است به سرکردگی همین عمر،آن وقت "حضرت" را پیشوند نامش بکنیم که چه بشود؟!
شیعه در مملکت شیعی،"حضرت" گفتن تو را که احترام می کند،کافی نیست؟!
این چه انتظار بیجایی است دیگر؟!
"ز" اندکی مکث کرد و با لبخندی تصنعی بر لب و لحنی که اکراه –و البته اجبار- آشکارا از آن پیدا بود،گفت: "آقای عمر..." و ادامه سوالش را پرسید.
البته که هیچ کدام از ما 4 نفر قصد جدل نداشتیم.
اما "س" حرفی زد که –حتی از این بیشتر- تا عمق جگرمان را سوزانید!
"من شنیده ام اویی که عمر به صورتش سیلی زده،فاطمه نامی بوده که نه دختر پیامبر،بل خواهر شخص خودش بوده است!!!"
همه خون بدنم از خشم به چهره دوید!
از دفاعم در برابر این توجیه سخیف همین قدر یادم هست که "فرض آنچه می گویی حقیقت باشد!چه لزومی داشته که سیلی عمر بر گونه خواهرش ثبت تاریخ گردد،آن هم به اسم ناموس خدا (س)؟!مگر شیعه عقده مظلوم نمایی بزرگانش را دارد؟! "
هر چه نگاه در زوایای حافظه می گردانم،خاطرم یاری نمی کند دقیقاً چه شد که "س" سریعاً سر و ته بحث را هم آورد و ترک اتاق گفت!!!
تمامت هستی ام به فدای مظلومیتت مادر!
کاش عمر فقط سیلی زده بود و کاش فقط یک سیلی زده بود تا این مصادره به مطلوب تاریخ تا این حد به دلم چنگ نمی انداخت!
مرا این سوال نپرسیده سخت می آزارد:
"چگونه است که عمر بر گونه خواهرش سیلی می نشاند و نه صورت –که سرتاسر بدن تو- دفتر مصیبتی می شود نیلی رنگ؟!!!"
یک نفر کلام پدرت را هذیان می نامد،
یک نفر خلافت همسرت را به ناحق غصب می کند،
یک نفر چهارچوب حریم خانه ات را به آتش می سوزاند،
یک نفر چنان لگدی به در می زند که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان بلند می شود،
یک نفر غنچه نشکفته ات را پرپر می کند،
یک نفر ریسمان در گردن خورشید ولایت می افکند،
یک نفر به زبان تازیانه تو را چنان از دفاع بازمی دارد که از حال می روی،
یک نفر بر استشهاد بازگرداندن فدک –میراث محمدی تو- آب دهان می اندازد و گره غصب را کورتر می کند.
یک نفر...
و این یک نفر اگر عمر نیست،کیست پس؟!
اما مادر...
ما را بس که شوق شهادت مردانمان،انتقام سیلی تو بوده است!
پ.ن1: بازنویسی این خاطره تلخ دقیقاً 5 ربیع الاول 1433 انجام شد،تنها چند روز پس از سقیفه!همان روزها که حال مادر اصلا خوب نبود!نوشتم به یاد همان سیلی،برای روزهایی چنین که ثلث دوم کافور بهشتی به کار مادرم می آید!
پ.ن2: سوم ابتدایی بودم که یک بار از معلم قرآنم پرسیدم: "حضرت فاطمه (س) را چه کسی به شهادت رسانید؟" ابتدائاً کلی تشویقم کرد بابت ایجاد این علامت سوال در ذهنم (البته هنوز هم نمی دانم چرا پرسیدن این سوال آنقدر عجیب می نمود!) و بعد پاسخم داد: "کفار"! پاسخی این گونه چرا،سوال من نیز هست!
پ.ن3: گاهی به جنون که می رسم،به روزی می اندیشم که خواهم مرد و می شمارم چند تنی را که بس اندک اند و فقدانم برایشان تلخ خواهد بود.از دیگر سو در حساب می آورم تعداد آنانی را که برایم اشک تمساح خواهند ریخت. بسیارند...خیلی بسیار!