غمی کهنه بر دلم چنگ می اندازد،
و این بغض مانده در گلوست که واژه واژه بر صفحه سپید کاغذ می ترکد.
حالا که دارم اینها را می نویسم،
اندوهی سخت را زار می گریم.
دلم را تو ساخته ای خدا،
و امانت بی مثالت را درونش به ودیعه نهاده ای.
واژه ها را اما بندگانت ساخته اند
و اغراضشان را حتی در تک تک واج ها جای داده اند.
ساخته دست بندگانت،ساخته دست تو را به شدت می شکنند،
و به تکرار حتی...!
روزهاست که هر واژه کوهی از اندوه را بر دلم توده می گرداند.
عده ای قصد آن دارند که مصیبت ها را برایم مرور کنند،
و محنت ها را نه تداعی،که زنده...
چند گاهی است که سایه های شک برایم پررنگ تر از نور امید جلوه می کنند.
این حکایت روزهای من است.
اما...
شب های تاریکم – خاموش و غمگین – زمزمه درد مرا گوش می دهند.
هنگام که خلوت اهتزاز اشک هایم حس بودنت را در دلم فرو می ریزد،
دوست دارم که از دوباره ها متولد شوم،
و در این زندگانی نو،قامتم زیر بار منت هیچ چشمی نشکند.
دوست دارم همچون یک آزاد از بند رسته و به ریسمان تو پیوسته،در آبی زلال عشقت غوطه خورم
و اینگونه جاودان مانم!
امشب ابراهیم وار اسماعیل وجودم را به مقتل عشق تو آورده ام.
امشب خویشتنم را از من بگیر.
همانی که گاهی با تو بودن را فراموش می کند،
خود را در هاله ای از نادانی پیله می بندد،
و این گونه به تاریکی گرفتار می شود.
معبودا...
حضورت را در دلم فاش کن،
که به شدت محتاج توام،
چون روزهایم...
یگانه میهمان دل کوچکم باش خدا
اما برای همیشه،
از اول روز ازل...
تا آخر شام ابد...
با من حرف بزن محبوب من
پاسخت را منتظرم.
مگذار که مرگ لحظه هایم را در انتظار پاسخ تو شاهد باشم.
مرا صدای تو خوش است.
وه که چه زیباست این صدا!
همان صدایی که از جنس هیچ صدایی نیست.
همان صدایی که همیشه در نهایت سکوت،بودنت را فریاد می زند.
می دانم...
می دانم وقتی با من حرف می زنی،صدایت به فاهمه هیچ کس درنمی آید!
در خلوت عاشقانه هایم با تو،غیری نیست.
من در هیاهوی بودن های بی انتهای تو،تنهای تنهایم خدا...
با من هماره چنین باش که بوده ای
و مرا چنان کن که باید باشم!
تمام جغرافیای دلم از آن تو،
امن درونم باش...
پ.ن2: دیشب به این نتیجه رسیدم که گاهی جوینده یابنده نیست!!!بسیار گشتم اما عاقبت نیافتم آنچه را که می خواستم!البته همراهی دمادم آن نازنین دوست را نیز از یاد نمی برم اما جهت جلوگیری از تشکیک اذهان باید عرض کنم ابداْ به دنبال شخص خاصی نبودیم!!!
پ.ن3: دیشب مرا به محفل جمعی از بزرگواران راه نبود!عقل جزئیه مرا با تدبیر و تفکر چه کار؟!!!
پ.ن4: دیروز اتفاقاتی افتاد که این جملات را بارها برای خودم تکرار کردم: "اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده ای.او توجه خواهد کرد و تا مدت زیادی مدیون تو خواهی بود."لیکن من نه توجه می خواهم و نه نسبت به دین کسی به خودم،احساس نیاز می کنم.به هر جهت چنان وانمود کردم که نفهمیده ام!!!
پ.ن5: تازگی ها مصلحت ها بسیار گشته اند و به دنبال آن دروغ ها هم ایضاً!!!حتی از جانب افرادی که ذره ای از ایشان توقع ناراستی نداشته و ندارم.لازم به ذکر است مخفی کاری نیز خود به نوعی دروغ محسوب می گردد!
پ.ن6: روزهاست که فکر می کنم "گاهی برای بودن باید رفت" واقعاً یک شعار نیست،اما از دیگر سو می دانم "تعبیر همه رفتن ها بازنیامدن نیست"!